اوه ه ه تا دلت بخواد از دست دادم
پدر رفت، بیبیجهان هم، برادر رفت، خواهر هم
در پشت سر کسانی داشتم که در اینک کوچکترین رد پایی از اونها بهجا نیست
مگر تصاویر خاطرات رفته
چهطور اجازه بدم کسی بازماندهها رو انگولک کنه؟
وا مصیبتها
نمیفهمم برخی چهطور دلشون میآد مالد رو به خانهی سالمندان بسپارند؟
مثل اینکه تو یک خط تمام قد بکشی بر ماهیت کنونی خودت
مثل اینکه بگی من نبودم و یا مثل قارچ یک دفعه از زمین دراومدم
البته مشکل من اینچنینی نبود، ولی تا درک اونجاهاشم رسیدم
به اینکه دورهی آخر زمون شده مگه؟
کی جرات داره بگه بالای چشم اهل بیت ما ابروست؟
یعنی چنان خون جلوی چشمام رو میگیره که در فهم ناید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر