۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

یه چوکه بازی




دلم لک زده برای یه چوکه بازی
دویدن، خندیدن از ته دل
شیطنت کردن و فرار کردن
یادش بخیر ما بودیم و یک فقره ولیعهد
دنیا رو می‌سوزاند و می انداخت گردن من
و شک نکن که بارها به جای ولیعهد تنبیه شدم
به سادگی شانه بالا می‌انداخت و می‌گفت:
 من نکردم، به من چه؟ کار اونه
و من و یا گاه جمیع بچه های دایی‌جان حشمت که چند سالی با ما زندگی می‌کردند
به خط می‌شدیم برای تنبیه، یه چی شبیه حکایات خانه‌ی دایی جان ناپلئون
ولیعهد هم از این فرصت کمال استفاده رو می‌برد و هر چند دقیقه یک‌»ار گزارش برانه‌های مورد علاقه‌ی‌مان را می‌داد
برجسته‌ترینش که تا ابد به خاطرم مونده، باگالوها بود
که توی چهار دردی قر می‌داد و بشکن می‌زد که:
داره باگالوها نشون می‌ده
 و ما که جمیعن تشنه بودیم به خون این شازده
که با دست و پای بسته مونده بودیم کنج اتاق پنج دری و کسی باور نداشت ما بی‌گناه باشیم
بی‌دلیل هم نبود
ما به طور معمول دیوار راست رو بالامی‌رفتیم، ولی شازده لای پنبه نشسته بود
گاهی هم که خطا می‌کرد، به سادگی گردن ما می انداخت
من حتا دلم برای اون روزهای باگالوها، سخت تنگ است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...