هر چی زور زدم، به خودم فشار آوردم؛ بلکه یادم بیاد چه زمان و چه کسی در کودکی مرا به دست ستارهها سپرد
یا چه هنگام کسی به گوشم خواند، فرشته
یا ستارهام بر فرق اقبال
به یاد نیاوردم
حالا اینکه شاید بیبیجهان نوازشی داشت و گوشم از خرافات پر ساخت
و مادری که خود هنگامهی عروسک بازیاش بود
برایم از افتخار خاص بودن خواند؟
اما فهم کردم همه دردم از این است که میخواهم خاص باشم
کسی که مثل هیچ کس نباشد
درحالیکه من یکی مانند تو و دیگرانم
ستارهای گم شده در کهکشان راه شیری
ارزنی پنهان در میان انبار کاه
یا حتا حبابی بر سطح اقیانوس آدمها .....
چرا نمیتونیم این معمولی بودن را دوست بداریم؟
دلم میخواد مثل همه زندگی کنم
در جمع باشم و گاه حتا عاشقی کنم
اما چرا دور افتاده و تنهام؟
کی بهگوشم چنین خواستی را خواند که مهم باشم و تافتهی جدا بافته؟
این چه دردیه که ما نه تنها من،
همهی ما خودمون رو از دیگران متفاوت و تاج به سر میپنداریم؟
بیا اندکی معمولی بودن را زندگی کنیم
معمولی بخوابیم و بیدار بشیم
معمولی نفس بکشیم و غذا بخوریم
معمولی بخندیم و شادی کنیم و حتا اگر راه داد
تکه نانی از زمین برداریم و کنار پنجره گذاریم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر