این دکتر بازیها رمقم رو گرفت
از جون رفتم
نسخهها و دوری از کارگاه هم به دادم نرسیده هنوز
از این دکتر به اون دکتر تا دیروز
همینکه نشستم روی صندلی، جناب دکتر پرسید :
چی شده؟
شروع کردم از آغاز آفرینش بشر گفتن و از اینکه دلم لک زده پام برسه به کارگاه
هی سر تکان می داد و تاب نیاور و پرسید:
خب الان دقیق بگو برای چی اینجایی؟
شوک شدم. متحیر نگاهش کردم و گفتم سرم
- سرت چی شده؟
کمی اندیشه کردم و گفتم:
سنگینه و مدام خوابه.
یا درد داره یا که بیتابه
خندهای کرد و وارد عملیات تستهای مغزی شد. چند سوال پرسید ازم
منهم جوابش دادم
پشت میزش برگشت و از اون پشت عینک موزیانه گفت:
با خانواده زندگی میکنی؟
- نه . تنهام
- یعنی از اولش تنها؟
- نه اولش که خانواده داشتم. چند سالیست که تنهام
دستور امآر آي رو نوشت و گفت:
عجله نکن. فعلن داروهایی که نوشتم رو مصرف کن تا یه روز سر صبر برو برای باقی
با سری خمیده از اتاق خارج میشدم که گفت:
دخترم خودت رو به دست اطبای محترم مسپار
به یک روانپزشک مراجعه کن که به نظرم چیزیت نیست به جز افسردگی مفرط
یعنی منظورش این بود که از اندوه پام به کارگاه نمیرسه و از باب بیکاری از صبح خودم رو شکنجه میکنم؟
چرا که نه؟
از ذهن غافل نباید شد که امالامراضه
و هیچ بعید نیست واقعا جسمم چیزیش نباشه و ذهن مصلوبم کرده باشه
ز دوری از اون همه عادات
الان که منتظر شاگردم
ولی بعد از رفتنش باید حسابی تحقیق کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر