امروز میزبان خانواده نادر بودم و از باب داستان دماغ گرامی وظایف این مهم رو
انداختم گردن حاج نایب
بد نبود
به نظرم که خوب بود طولانی تر از این نشد
کل رفت و آمدش دو سه ساعت شد،اما از وقتی برگشتم
بغض از گلوی بیپیر نه پایین میره نه بالا میآد
حس ایامی رو دارم که پریا اومد و نیومده داشت میرفت
نه به خودم آمدم دیدم رفت
و من همیشه شاهد رفتنها بودم
و این تلخ
انقدری تلخ که نمی تونم جرم این جمعه غروب رو قورت بدم
به هر ژانگولر بازی که راه داد متوصل شدم
اما باز نمیشه
دلم برای نادر و همسرش هم میسوزه که باید درد دوری ، تحمل کنن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر