دخترک زنگ زده طبق معمول برای ریال.
صبر کردم همه حرفهاش رو بگه تا آخرش گفتم:
دخترم فعلن نمیدونم کجای دلم رو بگیرم و داستان ... این شده
فعلن آچمزم و ذهنم هنگ کرده
نمیدونم چهطور باید با موضوع جدید کنار بیام و .....
دیروز صبح پول به حسابش واریز شده؛ رفته تا هنوز
واقعن من کجای این زندگی رو بخوام؟
به کی درش دل خوش کنم؟
اگه بنا به انزوا بود، که الان همگی هم چنان در غارهای انفرادی زندگی میکردیم
دیگه اینطور هم برای یه قرون دو زار چشم هم رو در نمیآوردن
هنوز یکی پیدا نشده باهاش حرف بزنم و از مشکل تازهام بگم
همین گفتگو دربارهی مسائل کلی کمک میکنه
اما در جهان من هیچ کس نیست
اینم از اقبال بلندم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر