یه حسی تلخ به تمام رگهای تنم دویده
نمی دونم اسمش چی باید بگذارم
اما بیشک این هیچ شکلی از زندگی سایر آدمها نیست
ولی یک چیز رو خوب میفهمم
شاکیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
از ثانیه به ثانیهای که میگذرد
از ماندهی راه
از پسه پشت سر
از هر دم و بازدم، مکرر
از این تکرارهای پر دردسر
از روزهای بی روزن
از شبهای بیربط دراز
برخی حال میکنن، دائم لم بدن پای تیوی
بخورن و بخوابن و به خودشون جواب پس ندن
اما من نه
شاید این خواست عظیمی از همسان سازی خود با پدر باشه
که او ابراهیم بود و من راوی قصههای شب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر