تا هنگامی که خام بودیم، به جاودانگی در ابدیت تصور داشتیم
یعنی کافی بود یکی بره بالای منبر که:
بچه جان درس بخون یا فلان کارت رو انجام بده یا .....
ذهن من مداوم تکرار میکرد:
اوه ه ه ه حالا کو تا ....
از یه سنی از اوه ه ه کاسته شد ولی حالاش ... موند
حالا در آینده هستم
همان ایامی که هرگز به ما نمیرسه
ما همیشه در امروزیم
تا حالا شده بگیم الان فرداست؟
نمیشه فردا همیشه از ما جلوتر و غیر قابل دسترسیست
همان آیندهای که کو تا .... وقتش
حالا مدام استرس دارم
خواب خوش ندارم و مداوم دنبال کارهای نکردهام
نگرشم هم از جهان دگر گونه شده
از خدا و باور و تعاریفی خاص او
حالا من ماندم و مسئولیتهای خودم برای خودم
دیگه نمیشه چیزی را به گردن دیگران انداخت
نمیشه از ترس خدا نماز خواند و خیلی از حاشیههای جانبی که دیگر محملی بر آنها نیست
و زمانی که رو به پایان است
کاش از بچگی همینقدر میفهمیدم و منتظر شزم نمینشستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر