۱۳۸۵ بهمن ۱۱, چهارشنبه

آدم‌ها


روباه گفت: انسان‌ها هيچ چيز را تا اهلی نکنند نميتوانند شناخت
آدمها ديگر وقت شناختن هيچ چيز راندارند
آنها چيزهايي ساخته و پرداخته را از دکان مي خرند، اما چون کاسبی نيست که دوست بفروشد آدمها بي دوست و آشنا مانده اند
تو اگر دوست مي خواهی مرا اهلي کن

اینک انسان



نمردیم و بالاخره این ریش‌مان از دست اداره از ما بهترون درآمد و گلی آزاد شد
شکر که نتیجه تلاشمان را گرفتیم. حال بعد از چاپ چه بسر گلی خواهد آمد؟هر دو پنا ه می‌بریم به خداوند مهر
انسان از قدیم حکایت کنار گود بشین لنگش کن بوده و خواهد بود. دنیا یعنی همین
دنیا همان جایی است که تا برای دادن داری همه هم تو را می‌خواهند. از صغیرو کبیر. می‌شه در خونه رو باز بذاری و سفره طعامی فراخ پهن کنی و کسی بدان راه نیابد؟اما اگر سفره‌ای نباشد، ورودی هم نخواهد بود؟ اگه ما اینطور با هستی مواجه بشیم، چه انتظاری می‌توان از هستی داشت؟
اوضاع خراب نیست. دچار سکونم. سکونی سامت و مسخ. شاهدی تنها برای نظارهء آفرینش من در من. من در کنار تو . تو در کنار من
تا حالا که گمان براین داشتیم که همه از یک جفت و همدم هستیم چه کرده‌ایم ؟ حالا که ناتنی از آب در آمدیم بکنیم ؟
همیشه می‌اندیشیدم چطور می‌توان فرزندان یک پدر و مادر بود و چنین متضاد بود ؟
نمردیم و چشم‌مان به جمال زن اول جناب آدم، بانو لیلیت هم روشن شد. زنی نیمه انسان و نیمه جن! محشره نه؟
اگر باور کنیم نیمی از بشر محصول کارخانهء حوا و نیم دیگر از باغ ، لیلیت شر هستیم. تکلیف چرایی ها و چگونگی ها هم روشن می‌شود. باور کن
تا زمانی که در باورم همه از روح خدا بودیم زیر پای هم را خالی می‌کردیم. حالا که نژاد ما به زیر سوال می‌رود. نه ازمجوز به‌خواب رفتهء گلی که ناگاه امروز به دستم رسید، به آسمان پر می‌کشم و نه از حزن سوگ حسین به پستو می‌برم
دنیا خنثی شده و از من می‌پرسند تو چراخنثی شدی؟ باورهای
شیشه‌ای همه شکست و سرمای حیرت به جانم نشسته. شاید من از نژاد لیلیت و شاید از نژاد حوا باشم؟
از هر کدام که باشم فرق ندارد که خواهر برادرانم محصولاتی بین این دو جهانند و زمین جایی سخت وهم برانگیز است

لیلیت همسر اول آدم


داستان آفرينش در هر دينی به صورتی بيان شده و انسانهای نخستين در همه اديان آدم و حوا بوده اند . اما نظريه متفاوتی نيز دراينباره وجود دارد که انسانهای نخستين و داستان آفرينش را دچار ترديد ميکند . شايد اين اسطوره همانند اسطوره های تاريخی MarDuK و TiamaT با اغراق بدينجا رسيده باشد اما چيزی که اين اسطوره را مهم ميکند و حتی تا حدودی به واقعيت نزديک ميکند اين است که اين اسطوره حتی توجيح دينی نيز دارد . درباره اسطوره ها حرفهای زيادی وجود دارد همانطور که ميدانيم در ساختن شهر بابل خدايان هيچ نقشی نداشته اند اما اگر از مردوک کبير بپرسيم خاطره بسيار دقيقی از ساختن شهر بابل دارد ! اين اسطوره ای که خواهيد خواند نيز شايد با تفاسير فراوانی بدينجا رسيده باشد .
شاید این نوشته به نظر بعضیها موضوعی تاریخی بیاید اما باید توجه کنند که این نوشته ای که برای شما مینویسم جنبه دینی دارد و موضوع به اصل وجود انسان یعنی داستان آفرینش برمیگردد . پس شاید این نظریه در ابتدای امر جنبه اسطوره ای و یا حتی داستانی داشته باشد اما اصل این موضوع بر ۲ چیز است . اول آنکه دوستان زیادی درباره جن سوال پرسیده بودند که شاید این مطلب را بتوان برای آن دوستان مفید واقع شود و دوم آنکه آنچه که همه درباره اصل آفرینش خوانده ایم مبنی بر آفریدن آدم و حوا به عنوان انسانهای نخستین بوده است اما چیزی که این نظریه یا اسطوره بیان میکند میتواند داستان آفرینش کتب دینی را زیر سوال ببرد .

ليليت ؛ شهربانوی شب ؛ همسر اول آدم

منشاء تاريخی ليليت

آثاری از ليليت ؛ نخستين بار در سومر يافته شده است . در زبان سومری ؛ واژه (( ليل )) به معنای (( هوا )) است . فی المثل ؛ انليل يعنی فرمانروای هوا . در قديمی ترين شکل ؛ نام او را به شکل (( ليلی )) ( جمع : ليليتو ) ميبينيم که به معنای (( روح )) است . در بسياری از فرهنگهای باستان ؛ واژه (( هوا )) يا (( باد )) يا (( نفس )) به معنای (( روح )) نيز هست . در زبان يونانی نيز واژه (( اسپيريتوس )) هم به معنای نفس است و هم به معنای روح . بنابراين ؛ ليليتو در سومر ؛ يا يک شيطان خاص است و يا به معنای روح . تصور بر اين است که در عبری ؛ ليليت از واژه (( ليل )) به معنای شب گرفته شده است و همين تصور منجر به تفسير ليليت به عنوان هیولای شب شده است .

تصور بر اين است که ليليت يک سوکوبوس ( Succubus : ديو ماده ای که به شکل زن در می آيد و مردان را اغوا ميکند ) سومری بوده است . در سومر ؛ شخصيتی به نام (( آردات ليلی )) وجود دارد که که خصوصیات او در شخصیت لیلیت یهودی حضور یافته است . (( آرداتو )) به معنای زن جوانی است که به سن ازدواج رسیده است . بنابراین ؛ (( آردات لیلی )) روح زن جوانی است که به شکل (( بختک شبانه )) تجلی یافته است . وی علت خوابهای شیطانی نیز هست که باعث تخلیه نیروهای انسانی از بدن مردان میشود .

در زبان سومری به بی شرمی و هرزگی (( لولو )) گفته میشود و به تجمل گرایی (( لالو )) و به شر نیز ؛ (( لیمنو )) اطلاق میشد . این واژه ها چه از نظر تلفظ و ساخت و چه از نظر معنا رابطه مستقیمی با لیلیت و آردات لیلی دارند . در زبانهای باستانی ؛‌ برداشتهای دقیق امروزین از زبان وجود نداشت و هر واژه میتوانست دهها معنی داشته باشد . این بازی کلمات ؛ تا زمان اسارت یهود در بابل ( ۶۰۰ ق.م ) متوقف ماند .

در سومر دو سند درباره وجود لیلیت دیده شده است :

اولین سند ؛ اسطوره ای است که در آن یک شیطان مادینه ؛ درون (( درخت مقدس زندگی )) اینانا ( یا ایشتار ) مقیم میشود و جلو میوه دادن و رشد این درخت را میگیرد . گفته میشود این شیطان مادینه همان لیلیت است که سرانجام (( گیل گمش )) ؛ او را از درخت بیرون میکشد و به صحرا میراند . نام او (( کی - سیکیل - لیل - لا - که )) ذکر شده که به (( لیلاک )) خلاصه شده و کرامر آن را (( لیلیت )) ترجمه کرده است .

دومین سند ؛ پلاک مشهوری است که زنی را با پنجه و بالهای جغد به تصویر میکشد . زن بر روی دو شیر ایستاده و در هر طرفش جغدی قرار دارد . ترجمه کرامر از متن اول ؛ منجر به این شد که این تصویر را نیز لیلیت نام بگذارند .

در تورات ؛ در کتاب اشعیا ؛ باب ۳۴ ؛ آیه ۱۴ ؛ آمده است : (( وحوش صحرا به کفتارها خواهند رسید و بزهای وحشی به جفت خود ندا میکنند ؛ و عفریت شب نیز در آنجا آرام گزین شده از برای خود مکان استراحت پیدا میکند )) . تصویر عفریت شب مورد اشاره در این ایه نیز را به لیلیت نسبت داده اند .

ایشان را مرد و زن آفرید

در سفر آفرینش از کتاب مقدس باب اول آیه ۲۷ میخوانیم : (( و الوهیم آدم را به صورت خویش آفرید ؛ به صورت خدا او را آفرید ؛ ایشان را مرد و زن آفرید ))

در باب دوم سفر آفرینش آیه ۱۸ چنین می آید : (( و یهوه گفت : خوب نیست آدم تنها باشد ؛ به جهت او یاوری مناسب خواهم ساخت ... و سپس یهوه از دنده ای که از آدم گرفته بود ؛ زنی ساخت و او را بر آدم آورد ))

توضیح اول جنبه قبالایی و عرفانی دارد . همانطور که میدانیم آدم کامل آفریده شد . به چهره خدا یا (( الوهیم )) آفریده شد . خدا نه مذکر است و نه مونث . هم مذکر است و هم مونث . حتی نام عبری الوهیم ؛ ریشه مونث دارد ؛ اما علامت جمع مذکر دارد : (( الواه = الهه ؛ ایم = علامت جمع مذکر )) . یعنی الوهیم هم مرد است و هم زن ؛ هم مادر است و هم پدر ؛ جمع است و کامل . پس آدم نیز در آغاز هم مرد بوده و هم زن . چرا که در غیر اینصورت نامتعادل بوده و ناکامل بوده است و تورات میگوید خداوند انسان را کامل آفرید . کمال انسان در هر دو جنس اوست . و شاید همین باشد که او را فراتر از فرشتگان قرار میدهد . از این دیدگاه آدم ؛ انسان نبود بلکه یک موجود کیهانی بود که آدم کادمون ( Adam Kadmon ) نام داشت . آدم صورت کهنی بود که انسانها بعدها بر اساس او به وجود می آمدند . در اینجا به باب دوم سفر آفرینش میرسیم . همانگونه که وحدانیت خدا به دو قسمت تبدیل میشود ( آبها از آسمان جدا شدند ) تا جهان را خلق کند ؛ به همین ترتیب نوع بشر نیز از جدایی آدم مثالی به دو نیمه مرد و زن پدید آمد . بنابراین زن از مرد جدا شد . و آدم کادمون به موجودی نامتعادل ؛ به انسان بدل شد . این جدایی در نهایت منجر به سقوط از بهشت یا هبوط شد ؛ و هبوط تجلی پیدایش انسان حقیقی از انسان مثالی است . زن حوا نامیده شد که اغلب به (( زندگی )) ترجمه میشود . در حقیقت به انسان حوا را دادند یعنی به نوع بشر زندگی را دادند .

توضیح دوم بیشتر جنبه اسطوره ای دارد و در همین جاست لیلیت به عنوان نخستین همسر آدم وارد میشود . آیه ذکر شده در باب اول اشاره مبهمی به حضور لیلیت دارد . آیه ۲۰ از باب دوم سفر آفرینش ؛ تاکید بیشتر بر لیلیت دانسته شده است : (( پس آدم تمامی بهایم و مرغان هوا و حیوانات صحرا را نام نهاد ؛ اما از برای آدم یاوری که به همراهش باشد پیدا نبود )) . جانوران زمین فقط برای کمک به آدم خلق شده بودند اما لیلیت بیشترین شباهت را به آدم داشت . اما لیلیت آدم را ترک کرده بود و خدا تصمیم گرفت زنی از جنس خود آدم خلق کند .

امتناع لیلیت

لیلیت همسر اول آدم بود . پیش از خلقت حوا . خدا او را همراه آدم و از خاک خلق کرد تا یاور او باشد . از اتحاد آدم با این زن ؛ آسمودئوس خلق شد که همان شیطان یا جنی است که بعدها با لیلیت ازدواج کرد .

اما لیلیت همراه مناسبی نبود و در روش همبستری اختلاف نظر داشتند و لیلیت حاضر نبود موقعیت تسلیم به خود بگیرد . چرا که معتقد بود هر دو از خاک خلق شده بودند و برابرند .

آدم حاضر نشد خود را برابر لیلیت بداند که فقط به منظور همراهی او آفریده شده بود . اما لیلیت مستقیم به نزد خدا رفت و خدا اسم اعظم خود را به او آموخت . بعد هنگامی که آدم خواست خود را به او تحمیل کند ؛ تمکین نکرد و اسم اعظم را بر زبان اورد و به پرواز درآمد و برای همیشه از باغ عدن و آدم گریخت .

لیلیت در غاری در ساحل دریای سرخ مقیم شد و هنوز هم اقامتگاهش همانجاست . جنهای دنیا را به عنوان جفتهای خود برگزید و در زمان کوتاهی هزاران فرزند جن در سرتاسر جهان به وجود آورد . بدین ترتیب لیلیت مادر جنیان و همسر آسمودئوس ؛ پادشاه جنیان لقب گرفت .

در همین هنگام آدم از آزردن لیلیت پشیمان شد . نزد خدا رفت و از او خواست لیلیت را بازگرداند . یهوه نیز معتقد بود که یکی از ساکنان باغ عدن نمیتواند به همین سادگی از آن برود . بنابراین ۳ فرشته نگهبان فرستاد تا او را باز گردانند .

این ۳ فرشته که سنوی ؛ سان سنوی ؛ و سمان گلوف نام داشتند لیلیت را در غارش یافتند و پیام یهوه را به او رساندند . همچنین گفتند اگر تسلیم نشود که برگردد هر روز ۱۰۰ نفر از فرزندان او را خواهند کشت تا عاقبت تسلیم شود و برگردد .

لیلیت پاسخ داد که این سرنوشت بهتر از بازگشتن و تسلیم در برابر آدم است و در برابر تهدید فرشته ها او نیز تهدیدی کرد . گفت : به ازای درد و رنجی که بر او تحمیل میکند ؛ او نیز به هنگام زایمان ؛ به فرزندان آدم و مادرهایشان حمله میکند . دخترها تا ۲۰ روز و پسرها تا هشت روز پس از بدنیا آمدن در معرض خشم اویند . و شب هنگام به خواب مردان حمله خواهد کرد و منی آنها را خواهد دزدید و از آنها فرزندانی جایگزین فرزندان کشته شده خود خواهد آفرید . البته گفت اگر بر بدن کسی نام ۳ فرشته را ببیند او را امان دهد .

بعدها که آدم و حوا با خوردن میوه ممنوع از بهشت رانده شدند و به زمین آمدند ؛ لیلیت به قول خود وفا کرد . و از آنجا که میوه ممنوع را نخورده بود و فرق بین شر و نیک را نمیدانست از آتش جهنم دور ماند . همچنین از حکم مرگی که خدا بر آدم و حوا صادر کرد در امان ماند و همچنان زنده است .

تفسیر عوام

مشخصا اسطوره لیلیت به عنوان شیطان شب یا همان آل که مادران را سر زایمان میبرد بسیار جدی است و همگان آن را باور داشته اند . حتی طلسمهایی نیز در اینباره وجود دارد که در موزه های فرانسه و انگلیس یافت میشود . اما چیزی که به این وبلاگ مربوط میشود و مذهبی نیز باید باشد این است که عوام مردم به خصوص پیروان ادیان یهود ( و مختصرا مسیحیت ) بر این باورند که لیلیت همسر اول آدم بوده است . به این ترتیب و بر این فرضیه داستان آفرینش انسان به کلی زیر سوال میرود که در آن آدم و حوا را اولین انسانها از جنس خاک برشمرده است در صورتیکه همانگونه که اشاره شد لیلیت نیز همانند آدم از جنس خاک و همسر اول آدم است .

تفسیر مذهبی

در سنت مسیحی ؛ روایت لیلیت افزوده هایی نیز دارد که بیشتر به هبوط آدم و حوا مربوط میشود . شاید مشهورترین نسخه لیلیت در مسیحیت ؛ نقاشی های میکل آنژ در صومعه سیستین باشد . در این نقاشی ها ؛ این زن به عنوان یک مار - زن نمایش داده شده و او را همان ماری میدانند که منجر به اغوای حوا و اخراج او و آدم از باغ عدن شد . ظاهرا نفرین لیلیت برای تسکین او کافی نیست و بنابراین تصمیم میگیرد از راه زن جدید آدم ؛ به او ضربه بزند .

البته در مسیحیت مار اغواگر را خود شیطان میدانند . اما نیز میگویند که لیلیت پس از آدم ؛ همسر شیطان شد ( یا شمائیل عبری ) . اغوای حوا ؛ حاصل تلاش مشترک این دو نفر بود . لیلیت به شکل مار در آمد و شمائیل به جای مار حرف زد .

در اسطوره های حضرت سلیمان نیز گاهی به لیلیت برمیخوریم . بسیاری ؛ ملکه سبا را لیلیت میدانند . سلیمان در نهان شک کرد که مبادا این ملکه همان لیلیت باشد و بنابراین نقشه ای کشید تا مطمئن شود . او را به قصر خویش دعوت کرد و کف تالار را به شکل استخری درآورد که به نظر میرسید تا حد مچ پا آب داشته باشد . وقتی ملکه رسید ؛ دامنش را بالا برد تا پایش را در آب بگذارد و سلیمان توانست پاهای پر موی او را ببیند . یهودیان لیلیت را از کمر به بالا زنی بسیار زیبا و اغواگر و از کمر به پایین زشت و پر مو و هیولاوار میدانستند . این تصویر بسیار به تصویری که مسیحیان از شیطان میشکند یعنی تصویری که از کمر به بالا شبیه انسان و از کمر به پاییین شبیه بز است شباهت دارد .

و در آخر :

و در آخر ذکر این نکته ضروری به نظر میرسد که شاید این روایت ؛ همانند اسطوره ها باشد و شکل داستانی داشته باشد همانند همه اسطوره های دیگر ؛ اما چیزی که مهم است این است که در دین یهود و مسیحیت همانگونه که در متن ذکر شد به این موضوع اشاره شده و حتی در یهود بر اینکه هر دو از خاک بوده اند و لیلیت و تاکیدا لیلیت همسر اول آدم بوده است و سپس حوا به جای او بر آدم آورده شده است نظریه آفرینش را که آدم و حوا نسختین انسانها و از جنس خاک بوده اند را زیر سوال میبرد و میتواند در آن شک به وجود آورد . البته باید توجه داشت که بنده این متن و فرضیه را که مورد تایید عده ای هست را نه تایید میکنم و نه زیر سوال میبرم اما شاید بتوان آن را یکی از حقایقی از دین که بر همگان پوشیده است مورد خطاب قرار داد .

در ضمن نکته جالبی را در متن میتوانیم ببینیم . و آن اینکه تبعیضی است که بین زن و مرد از ابتدای آفرینش وجود داشت . هرچند لیلیت حاضر به پذیرش این ناعادلانه بودن آفرینش نشد اما در آخر حوا مجبور شد در برابر آدم تسلیم شود . و این شاید بتواند دلیلی بر ناعادلانه بودن جهان باشد . و همچنین ضدیتی بر حرفی که انسانها و مرد و زن را برابر میداند . ( و لیلیت را از برای آدم آفرید ) یعنی زن برای مرد آفریده شد نه به عنوان همدم او !!!

نکته بعدی اینکه بعضی دوستان درباره حقایق جن پرسیده بودند که به راستی وجود دارد یا نه ! البته الان و ذکر آن در این مبحث کار جالبی نیست اما به همین بسنده میکنیم که جن در ادیان دیگر نیز وجود دارد پس مطئمنا هست که درباره آن میگویند و لیلیت را مادر جنیان میدانند .

افسانه آل نیز که جن هست نیز همان لیلیت است که موجودیت دارد .

و در پایان لیلیت ؛ میتواند مادر جنیان . همسر شیطان . مار اغواگر حوا و همسر نخستین آدم و از جنس خاک باشد و میتواند نباشد ! چیزی که مهم است این است که انسانها دین را چه چیزی انتخاب میکنند و حقایق ادیان مختلف چیست؟

۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

رفتن عيسي مسيح از راه افغانستان به هند

برگرفته ازهفته نامه “ملادي سويت Mlady Svet” چاپ پراگ
برگردان از چکي: آصف بره کي
....................
مذاکره در مورد بود و باش عيسي مسيح در هند تازه گي ندارد و پيش از اين در چند مورد يادآوري شد، اما در کنار شواهد يادآوري شده بالا، نظريات جالب دگري هم وجود دارند که آنها را ميشود شواهد اسرارآميز خواند. در پيشاپيش اينگونه نظريات يکي هم گزارش نيکلاي نوتويچ خبرنگار و جهانگرد روسي قرار دارد.ا
نوتويچ سال 1858 درخانواده غني يهودي واقع جزيره ي «کريم» بدنيا آمد و در ايام جواني به مذهب اورتدکس (کليساي پراوسلاو روسي) گراييد. او در سال 1877 بحيث يک مفسر توانا بشهرت رسيده بود که به انجام مسافرت درازي پرداخت
مسيرش را از طريق افغانستان و سرزمينهاي آنسوي خط ديورند که آنروزگار بدست امپراتوري بريتانيا اداره ميشد و امروز زير اداره پاکستان قرار دارد به منطقه لادهک در شمال هند رسيد
امروز ممکن است اين منطقه را ميان کشمير و تبت در نقشه هاي سياسي يافت.ا
نوتويچ جريان اقامت در هند زماني که از يک معبد بودهيستي ديدن کرده بود، در آنجا لامائيستها برايش از روي روايات کهن شاهدان عيني زنده گينامه حضرت عيسي (ع) را خوانده بودند، مثال در آن متنهاي رواياتي کهن بودهيستي نام عيسي مسيح (Issaعيساا ) آمده و در سرزمين هند به سفرها پرداخته بود تا با آموزشهاي دين بودايي آشنايي حاصل کند.ا
در اين روايات همچنان آمده که عيسي مسيح از پنجاب هم ديدن کرده، اما زماني که بمردم پايين مرتبت آنجا که مورد نظر برهمنان محل قرار نداشتند، به تبليغ فرامين خداوندي پرداخت، برهمنان عيسي مسيح را از پنجاب برون راندند
عيسي مسيح که با تفاوتهاي قشري و عشيره ي مخالف بود، از آنجا برون شد و در منطقه گوتميد (Gotamid) پناه گزيد که گمان ميرود از آنجا حوالي 29 سالگي دوباره به اسرا ئيل Judy برگشت
گزارش نوتويچ از روي متون قديم روايات شاهدان بودهيست، در ادامه باشرح رويداد صليب کشيدن و مرگ عيسي مسيح پايان مييابد.ا
زماني که نوتويچ با چنين دريافتهاي تاريخي از زنده گي عيسي مسيح دوباره به اروپا برگشت در جستجوي موسسه نشراتي شد که آنرا منتشرکند، اما از همه جا پاسخ رد شنيد و جاي تعجب نيست که بيشتر از همه با شديد ترين مخالفتهاي کليسا برخورد. نوتويچ اين گزارش را سرانجام سال 1894 بمصرف شخصي خود زير نام “زنده گي نا آشناي عيسي” بچاپ رسانيد که حملات تند و گسترده تري را در برابرخود برانگيخت.ا

۱۳۸۵ بهمن ۶, جمعه

عشق را عشق است



خداوندا تو که خالق بودی. بدایع بسیار تر از رویای عشق موجود می‌ساختی. که ما عمری پی یک سراب نرویم. مجموع چند سراب، می‌شود همین دنیا کمی شیرین تر با طعم عشق
شاید رویایی قوی تر از عشق نخوانده بودی؟
تو چطور می‌توانی عشق را شناخته باشی. در حالی که همتایی برای عشق ورزی نداری؟
اگر هم ما را آفریدی که در ما عشق را تجربه کنی، چرا این عشق را در موزه آثار باستانی گذاشتی؟
بذار وسط با هم حالش و ببریم

کن فیکون

خداوندگار عالمیانا، ایزد پاکانا
« این سرنوشت حاکم بر انسان، همان دم ملکوتی
، موجود باش معروف
همین اوضاع هپلیه ، هرکی هر کی بوده؟» یا
اون وسط‌ها دّم قدسی خط خورده؟

مکر الهی



آدم در بهشت چشم باز کرد و خدا خوب می‌دانست روی زمین بند نخواهد شد
برایش‌ رویای عشق را ساخت
برای همینه ما تا دم مرگ چشم انتظار عشق هستیم. سوالی به وسعت یک عمر انتظار. انتظاری که هر چه کش می‌آید.
تحمل آب می‌رود

جان تازه





دلم تنگه که البته هیچ عیبی نداره و خیلی خوب هم هست
دلم تنگه برای بازی عشق
اشتیاق و انتظار عاشقونه‌. ایستادن پشت پنجره ‌و انتظار سایه‌ای رو کشیدن که با پیداشدنش، خون به صورتت می‌دوه و تو گلی می‌شوی
دلتنگ آب پاشی باغچه‌و نم‌زدن به دیوارهای بهمنی و بوی رطوبت بعدش که تا بهشت آدم رو می‌بره
دلتنگ آب و جارو کردن جیاط دلم که هی پر بکشه به سمتی با یادش مغزم داغ بکنه. با شنیدن تپیدن‌های دل می‌فهمم که هنوز هستم
اینکه اشکالی نداره اگه یکی مثل من شک کنه به بودن یا غیبتش. این جان من چنان زیرکانه از تن جدا می‌شود که گاه ساعت‌ها در باغ خیال پرسه می‌زنم و پی نمی‌برم بی‌ جانم
دلم می‌خواد با عشق در آشپزخونه راه برم و خوراک عشق بپزم. کنار آینه صد بار رفتن و هزار بار دست به موها کشیدن و لب را به با طعم ماتیک خوش‌طعم کنم و چند شاخه گل روی میز بذارم به رنگ اشتیاق
دلم تنگه تاپ تاپ کوبیدنه وقتی صدای پایی از پله‌ها بالا میاد
دلم می‌خواد، سفره‌ی سوزن دوزی خانوم جون رو بندازم و ظرف‌های بلور قجری سبز را کنار شمع‌ها سرخ بذارم
انار را در کاسه گل‌مرغی دون کنم و چای تازه در سماور روسی عزیزی غل‌غل کنه و من از آتش انتظار بسوزم
لاله‌های احمدشاهی رو گرد بگیرم و شمع های سرخ در لاله‌های خونینش بذارم

down



آزاده می‌گه: چرا خنثی شدی؟
بذار پای اون‌همه که پر انرژی بودم. پس تو چه‌کاره‌ای؟ بیا درم بیار
جبرئیل هنوز بخشنامه‌اش رو ابلاغ نکرده که من باید همیشه در کنارهء حریم کبریایی باشم؟
راست می‌گی همیشه دادم. حالا که می‌فهمی ندارم، بهم انرژی بده. با گفتن خنثی ، به من کمکی نمی‌شه. مگه اینکه دولا بشی کمی پایین و دست دراز کنی تا باهم برگردیم بالا
با تائید حال بد ، حال خراب تر می‌شه. باید بالا بود تا توان بالا بردن
منم کم آوردم. دلم عشق می‌خواد. بی جوهر عشق منم آب می‌رم. مثل همه‌ء آدم‌های دیگه. شاید هم به قول اغیار کمی شور تر از باب روحیهء هنری؟ نمی‌شه عاشق نبود و عشق را ساخت. هنر نهایت عشق ما به ذات الهی و خالق ماست. که او هم خود عشقه.حالا چطور می‌شه بی جوهر نوشت، خواند؟ رقصید و ترسیم کرد چه به پرواز در بالا

خودزایی



خداي خدايان زئوس روزي با بانويي باكره در قله اي از كوه‌هاي غرق در مه باستاني، آميزش كرد و نتيجه اين قداست خدايي، مخفيانه ، فرزند سم داري بود كه در شش روز، ده ساله شد و از جاودانان بود

بانوي باكره اي روح خدا را حامله شد و كليساي ارتدوكس او را بعد از پسرش خداي دوم خواند.بانوي باكره اي ديگر بعداز سه هزار سال از آب رودخانه سند نوشيد و سوشيانت را زاييد تا جهان نجات يابد

از آنجا كه ,هيچ كليسا و كعبه‌اي مرا به رسميت نشناخته و در هيچ هزاره ‌اي به انتظارم سرودی نسرودن و تقدسم در پس شب‌هاي هزار و يكشب به زير سوال رفت

شدم ایزد بانویی‌ كه نه باكره بود ، نه مادر بود، نه نبود، همسر نبود ، دختر هيچ مادر باكره‌اي نبود و دختر باكر زايي هم نزاييد ، روح القدس را هم هرگز ندیده، من بودم
شكر اهورمزدا كه بالاخره يه جايي ، من بودم
تصميم گرفتم عشق را باردار شوم و گند قداستم درآمد. بر گيسوان عروسكيم، گلي كاشتم و به جستجوي رود مقدسی براه افتادم شنيدي؟
لب چشمه برم آبش رو آب حوضي همين ديروز كشيده ؟ همين، لاكردار، هر چه کوه و دشت و دمن بود زیر پا گذاشتم اما از برکت وجود این تکنو آلرژی یک رود پاک نیافتم. چه به رود مقدس
ديگه نگيد , چرا خدايان پيامبر نمي‌فرستند
رودهاي مقدس تمام شد! زمانهء خود زايي است

۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

چرا من؟


قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خون آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دينا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: «چرا خدا تو را براي چنين بيماري دردناکي انتخاب کرد؟» آرتور در پاسخش نوشت :
در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند.





و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟
500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند 50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند 5 هزار نفر سرشناس مي شوند 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟
5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند

ما هستیم


همیشه از اخبار بد دوری می‌کنم. به همین خاطر حتی اخبار گوش نمی‌دم و روزنامه نمی‌خرم. دلیل بسیار ساده‌ای داره. باور جمعی منفی علی‌الخصوص در رابطه با جنگ و مشکلاتی که در نهایت به زمین آسیب می‌رساند. حال زمین و مردم آنرا به سمت منفی می‌کشاند
چند روزی که این باکس خبر را به وبلاگ افزودم. حس می‌کنم چقدر آرامششم برهم خورده. به چیزی فکر نمی‌کنم مگر جنگ و امریکا و
تحریم. من سیاستمدار نیستم که اطلاعاتم به جریانات کمک کند. پس بی‌خبری را خوشتر می‌دانم
این یعنی فاجعه. فکر کن اگر تمام مردم از صبح تا شب این‌گونه فکر کنند. موج منفی تمام زمین را فرا خواهد گرفت و حال زمین روز بروز بد خواهد شد. در حالی‌که مبانی جهان بینی من فرستادن عشق به همه هستی است. آرزوی صلح و آرامش. با اجازه بانو رعنا مجبورم باکس خبری را از وبلگ حذف کنم
باز جهان را زیبا و سرشار از عشق ببینم و پذیرای زیبایی‌های زندگی و کائنات می‌شوم که منفی، منفی می‌زاید و ما کودکان عشقیم. که از عشق مولود و به عشق بازمی‌گردیم

عجایب ما

ایران تنها کشوری است که در آن سیاستمداران کار اقتصادی می کنند، شرکتهای اقتصادی کار سیاسی می کنند و نیروهای نظامی کار تولیدی می کنند!؟
اینجا همه خودشان را فوق العاده جدی می دانند اما همه همدیگر را مسخره می کنند
دانشجوها توی کتابخانه آشنا می شوند ، توی پارک درس می خوانند، سر کلاس می خوابند!؟
زندگی هرکس تا آن اندازه خصوصی است که استعداد فضولی مردم به آن نتواند نفوذ یابد!؟
در همه جای دنیا آثار باستانی را از زیر آب در میارن ، در ایران زیر آبمی برند

۱۳۸۵ بهمن ۲, دوشنبه

زندگی سبز است آبی است



پیری یعنی، گیر کردن در پیله‌های عادات زندگی. غم نبود شادی و کسالت از رنج درونی سرچشمه می‌گیرد
تا حالا فکر کردی که چرا مردم انقدر افسرده‌اند؟ معمولا به گردن جامعه و قوانین می‌اندازیم. در حالی‌که ما تبدیل به ماشین های کوکی شدیم. صبح کسل چشم باز کردن و به سمت کار روتین دویدن وشب دوباره خسته و به همان محیط برگشتن
نه طبیعت نه انسان هیچ‌یک حال‌شان خوب نیست. ایام سفر صبح زود بیدار می‌شدم. سرحال بودم و زندگی زیبا بود. چون طبیعت با ما و هوای پاکیزه در جریان و اکسیژن روح‌بخش است
در شهر جرات نمی‌کنی از یکی آدرس بپرسی. ذهن همه درگیر خود شده و نداشته‌ها و نکرده‌ها. بخل و حسد همه را به موجودات غیر زمینی بدل کرده. انسان بخیل بیمار است. او نه تو و نه حتی خود را باور یا دوست ندارد.او مملو از سرکوب است. سرکوب او را به آتشفشانی متحرک بدل می‌کند. چرا رنج ناتوانی‌هایمان را به گردن دیگران یا شانس و تقدیر بی‌اندازیم. قبل از ما خیلی ها توانسته‌اند از صفر تا بالاترین درجه برسند. اگر یکی توانسته، ما هم می‌توانیم
همیشه برای آنچه که از صمیم دل‌ می‌خواهیم، اراده و توان بالایی وجود دارد. پس ما نسبت به خود بی‌ایمان هستیم

۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه

من



چه دنیای غریبی است؟! باز محرم آمد و جماعت خلق الله عزا دار شد. از بچگی همیشه فکر می‌کردم« چرا این دوستداران و رفقای خدا حمایت نمی‌شوند و از مرگ ناجوانمردانه نجاتی معجزه‌آسا نمی‌یابند؟ » خانوم بزرگ می‌فرمودند
معصومین سر تسلیم به رضای خدا و عهدی که بسته‌اند دارند
بعده‌ها فیلمی دیدم از مصلوب شدن مسیح. آخرین وسوسه‌ مسیح. دقیقه نود که دیگه ناامید شده بود فریاد کشید" خدایا چرا پسرت را تنها گذاشتی؟" خیلی مهمه! باور کن
اصلا باورش نمی‌شد کار به اون‌جا بکشه. ترس بزرگترین رنج انسانی است. نه گمانم اگر آخر را اول می‌دانست، در گهواره اصلا لب باز می‌کرد
شاید همین مبارزات و رنج ها از او مسیح ساخت؟ شاید هم اون‌طرف هیچ‌خبری نیست؟
اما حسینی هم که از بچگی در گوش‌مان کردند" حضرت رسول خبر شهادت او را در کودکی داده بود. خب ! دیگه این بساط چیه؟
اگر چنان مهم که چنین معصوم بود، از رفتن که باکی نداشته. شما چی می‌گید؟ مگر رفتن پیش معبود، شیون و واویلا داره؟ شاید که نه حتما این نیاز رشد حسین بود که بی خبر باشه و بتونه از منیت انسانیش عبور کند؟ اگر می‌دونست خرس کجا تخم میذاره که انسان نبود. مثل مسیح، او هم انسان بود. با همهء وسوسه‌های انسانی
اما پریدند
عاشقانی که باخبر میرند
پیش معشوق چون شکر می‌رند
.........
خوشا دلی که بی‌خبر برود

۱۳۸۵ دی ۳۰, شنبه

ماهی بیچاره


سلامی ترش و شیرین
هستیم و شکر که خوبیم. آسمان همچنان زیباست. گواین‌که به پایتخت رجعت کردیم و سرب ناب استنشاق می‌کنیم. اما سفری بود نه مثل هر سفر دیگه
از ماهی بگم که نسوخت و بالاخره خورده شد
من‌که لب به ماهی نزد‌م. مرد ماهی‌گیر مقابل چشمم، بیچاره‌های مادر مرده را زنده زنده، شکم درید و پوست کند! بعد می‌گن چرا
هیچ‌وقت
ماهیرگیر جماعت خوشبخت نیست؟
با اوضاعی که دیدم، آنی هم که در تور می‌یابند، به‌زور از دریا می‌ستانند. یاد فیلم‌های فارسی بخیر که ماهی‌گیر روزی به دریا می‌رفت و همسرش هزار سال به انتظار او می‌ماند
مثل گردو
گردو هم با انسان خوب نیست. با چوب درخت‌ها را می‌زنند تا گردوها بریزند. خب، چیزی که عوض داره گله نداره؟

شب و توهم



شب دوم سفر تلفن‌ها قطع شد و ما دل به این گوشی ناهمراه سپردیم. از روز سوم بگم که کل ارتباط همراه رستم رود تا نوشهر دچار اختلال شد و شب‌هم هوا طوفانی شد. باد، خشمگین خود را به پنجره‌ها می‌کوبید و زوزه می‌کشید. با رفتن برق سناریوی وحشت تمام عیاری، کامل شد
نه صوت و نه نوری جریان داشت. نفس‌ها‌‌ی مان حبس و گره خورده بود. تمام خون بدن به مغزم هجوم آورده بود و گوش‌هام کیپ بود. صورتم همچون قلب ضربان داشت. امواج دریا خود را به شیشه‌های قدی می‌کوبید و قطرات آب موزیانه از شکاف درزها داخل می‌شدند
فشارهوا، قصد شکستن شیشه‌ داشت و ما در توهم آخرزمانی اسیر. برق چندین بار قدم رنجه کرد و دل‌مان شاد شد. ولی نیامده می‌رفت. ماهم نه که نخواهیم، از لطف این محصولات هالیوود جرات نداشتیم هم‌دیگر را تنها ب ذاریم
روز بعد آفتاب دریا را زرین کرده بود و من با چشم خواب‌آلود تحمل دیدن زیبایی‌های مقابلم را نداشتم. همه چیز سالم برجای خود بود. و ما انرژی‌های‌مان را حرام توهم‌های ذهن کردیم. از سفر هم هیچ حالیم نشد. وقتی تاریکی هست ما از عدم اطلاعات وحشت می‌کنیم. نه از حقیقت زمان و مکان
از کار افتادن همه‌چیز معنایی جز سکوت و نظارهء لحظهء اکنون نداشت.
ما کار را به تونل وحشت کشیدیم تا حالی‌مان شود، کار از درون مخوف است؛ نه برون

۱۳۸۵ دی ۲۷, چهارشنبه

خداهم كه با عاشقييت نرو نيست





بايد كار كنم
از صبح ده‌بار با خودم گفتم: «امروز حسابي كار مي كنم» اول صبح دوش گرم، ليواني، چاي احمد عطري! بعد نگاهي از سر تكليف به كامپيوتر! خيلي در مود نزديك شدن و پشت سیستم نشستن نبودم
حالا چند تلفن جواب بدم. نزديك ظهر شد و هنوز نتونستم بنويسم! چيزي از درون آزارم ميده. چيزي كه بايد باشه ولی نيست
باز به كامپيوتر نگاه مي كنم
هنوز به وجدان درد نرسيدم. كمي پشت پنجره كوچة خوشبخت را دید زدم، حالا يك فنجان قهوه، بعد يك سيگار و دوباره نگاهي از سر تكليف به كامپيوت. پر رو تر از من سیستم که هنوز منتظر من وا بدم و پشتش بشینم. اما، من و لنگ‌اندازی؟
به هر ضرب و زوری که بود من را از رو برد و با پرچم سفید نیمه افراشته نشستم پشت می
هنوز دو خط ننوشته بودم كه باز تلفن. بعد اذان. حالا نماز. باز تلفن و من سرگردان هنوز . در سر هجوم مطلب و دستام ناتوان! باز به كامپيوتر نگاه مي كنم. داره فحش ميده
يك چيزي كمه! نمي تونم بنويسم. به همین سادگی.
حالا كي گفته اصلا من بايد کسی بشم؟ همه‌اش تقصیر این خانم‌والده مکرم بوده که از بچگی رو پیشونیم یه چیزی خونده که دیگه بی‌خیال هم نمی‌شه
دلم
عشق مي خواد، دلدارو بازي هاي كودكانة عشق
سرك كشيدن پشت پنجره به انتظار یک رسیدن، بودن. يك بغل گرم كه محكم فشارت بده و بگه :تو هستي
چه كنم؟ این‌طوری می‌شه که من و کامپیوتر درگیر می‌شیم. دکتر می‌گه« شديدا دچار كمبود ويتامين عشق شدم» باور کن. گفت شاید به آخر سال هم نکشم. انگار از بیماری‌های کشنده باشه؟
دلم عشق مي خواد. چيه خوب مگه زوره؟
هر كي مشكل منو داره دستش رو بگيره بالا و يكي به عاشق صفتاي دنيا اضافه كنه.
ما كه به خودمون نتونستيم چيزي اضافه كنيم، بذار اين دنيا از بودن ما احساس كنه، كساني هستند كه به خاطر اون به
عشق فكر مي كنند
بماند که همه بنوعی به مرض من دچار فقط یا خبر ندارن یا اسم گل یا پوچ رو گذاشتن عشق
پسرها می‌ترسن، دخترها پر رو بشن و از جذبه كم بیاد
دخترها هم براي اينكه نكنه پسره بگه: عجب پاچه ورماليده ي وقيحي!
همه دل‌ها لك زده براي، يك‌ذره جسارت گرفتن حقشون از زندگي
حالا منم چيزهايي كم دارم از جمله
اندكي نوازش و نگاهي گرم، تا بتونم بنويسم و اين بد تركيب انقدر منو چپ‌چپ نگاه نكنه
اگر اين جامعه ي ادبي از حضور يك نويسنده ي ناتمام، ناكام ماند.شك نكن كه از باب نبود عشق بود. باز پشت كامپيوتر مي شينم ساعت سه بعد از ظهر شده و حتی دو صفحه‌هم كار نكردم
واقعا كه خجالت آوره و گندش و درآوردم
ديگه امروز هم گذشت و كاره اي نشديم. اينطوري مي‌شه كه من هيچ‌وقت‌هيچ‌وقت، هيچي نشدم؛ وگرنه تقصير از استعدادم نیست

۱۳۸۵ دی ۲۶, سه‌شنبه

آسمان آبی است



خوب است که ما هستیم
خوب است که دریا آرام و آسمان فیروزه‌ای‌ است
ماهی در ماهی‌تابه سرخ می‌شود و مامک می‌خواند، پرواز. در نیایش. همسفر من شکلات با شراب می‌خورد و من دریا می‌بینم و می‌نویسم. دو خانم پاستوریزه
خوب است که ما خوبیم. حتی اگر تنها باشیم
خوب است که خدا در همین نزدیکی است. خوب است که خدا مهربان است. خوب است که پریا حرصم را در میاره، ولی هست
بزودی ماهی می‌سوزد و خوب است که حال ما چنین خوب است

۱۳۸۵ دی ۲۴, یکشنبه

.........

مردی با اسب سفید


هر یک روی مبلی کز کرده بودیم و با سرانگشت لحظه‌های هیچی را می‌شکافتیم. دردی مشترک ما را دچار کرده بود. گلاب اصرار داشت، فقط باید عاشق بشه. دوست داشتن کافی نیست. ولی تا دوست نداشته باشیم وارد عشق نمی‌شویم؟ یعنی باید مواد اولیه باشه تا با تجربه‌اش یک اتفاق حادث بشه. ما تو پیدا کردن جنس موندیم. ما دیگه به‌سختی از کسی خوشمون میاد دیگه. این چونه می‌زنه که همه‌اش رو می‌خواد!
عشق در نگاه اول. کمی هندی نیست؟ من تا حالا عاشق هزار نفر بودم و آخر نفهمیدم بالاخره جنس اصل این عشق چی‌بود؟ از قرار همه را دوست داشتم. خودمون و که گول نمی‌زنیم. گلاب باز اصرار داره، عشق در نگاه اول. وگرنه هیچی. منم گفتم دندت نرم
فکر کردی هزار سال از وقتت مونده؟ انقدر بشین تا آخرش با عزرائیل چشم تو چشم بشیژ؟ ما از زعفرونیم و اون‌ها که دل‌شون به یه حسی گرمه از کتان؟
مابارفتنی ها تا آخرش تنها می‌مونیم که وقت‌مون تلف نشه با یکی که ممکنه درطول مسیر بهش دل‌ هم بدیم؟
تو قالب‌های گذشته گیر کردیم و هنوز زیر شیرونیه سیندرلا منتظر، اسب شاهزاده ئشستیم که در ترافیک پارک‌وی گیر کرده. آجان اسب توقیف و حمل با جرثقیل ، شاهزاده از صبح دنبال خلافی

.........

ورید عشق


کم‌کم دارد حوضله‌مان سرمی‌ود. حضرت جبرئیل رفته‌است بازیگوشی و ما را از یاد برده. چندی است، نه وحی و نه طرح و نه رنگی در میان نبوده و ما سخت پکر شده‌ایم. پس آخر ما را الاف چه کرده ‌این، سرور عالم؟
دل‌مان می‌خواهد، اندیشه‌ای تحریر کنیم. یا که رقصی با رنگ کنیم. اما، حتی نمی‌توانیم موزیکی بشنویم. می‌توان از زیبایی به تنهایی لذت برد؟ شده‌ایم آدم آهنی، بی حس و قواره! اگر چنین پیش برویم، چاه اندیشه‌مان خشک خواهد شد. رگ‌هایمان خواهد پلاسید و در نهایت بساط مان تعطیلل است.
خداوند در تو چه موجودی پنهان کرده، ای‌مرد! که نه تاب تحملت هست و نه تاقت فراق. چلچلراغی است در خانه که راه می‌روی صدا می‌کند. نباشد خانه تاریک است
خبیث تر از مردها ما هستیم، که می‌خواهیم‌شان

.......

۱۳۸۵ دی ۲۳, شنبه

فضیلت عشق

امشب به این نتیجه رسیده بودم که

بذار اول یک جک بگم تا منظورم مفهوم باشه

مادره پسرش رو که از درخت افتاده و دستش شکسته بود، می‌بره دکتر. می‌گه« آقای دکتر یه چیز به این بده که انقدر دست و پاش نشکنه» دکتر از پشت عینک نگاهی کرد و گفت: تنها داروی این بچه شربت جونوره. اگه کرم نداشته باشه، از بالای درخت سر در نمیاره

اما خدا وکیلی، در این قحط الرجال جز با کلامی معطر به خاطره‌ای شیرین تو به اوج حزن عشقی می‌رسی که قلبت رو داغ می‌کنه و گونه‌هات را رنگین. حس حیات و بودن از خواندن کلماتی که به‌تو می‌گویند؛ چه چیز کم داری! در ادبیات نوشتاری یک مرد غوطه می‌خوری و شعله می‌کشی. شاید اسمش کرم نباشد. ولی نیازی از همین جنس است
کرم من‌هم در این زمان از شب، خواندن نامه‌های .......شاید کمی آروم بگیرما
من" را دوست نداری. ولی "من" بهتر می شود با دلبستگی به تو. می بینی که عشق اینچنین از کلمه اعاده حیثیت می کند. کلمه که ابزار کار توست و "من" تو را توصیف می کند


کی‌ میاد؟


یه‌روز یکی می‌آد که یک روز دیگه قراره بره. هرعادتی تلخ می‌ره. تا میای باور کنی همینی که هست. دوباره پیداش می‌شه. اون‌هایی رو که تو می‌فرستی رد کارشون، همیشه همون دور و ورها می‌پلکند
مثل کرکس‌هایی که منتظر می‌شینند تا بالاخره تموم کنی
هر از گاهی یک، سْک سْکی می‌کنند. می‌خواهند بدانند، آیا اوضاع به‌سوی شکست تو است. یا همچنان باید پشت دیوار سماق بمکند تا تو بی‌جان شوی. زهی خیال باطل
بعضی‌ها وقتی می‌روند که بخش بزرگی از تو رو با خودشون می‌برند. همون تصاویری که شاید لحظات پیش از مرگ لبخند روی لب‌های آدم بیاره. بعضی‌ها هم طوری می‌روند که آرزو می‌کنی، هیچ‌وقت دیگه شکل‌شون رو نبینی
ظرف برخی از تجربه‌ها باید اندک باشه. شاید در طول زمان، تاریخ مصرفش بگذره و تبدیل به تصویری نابجا بشه؟
چه خوبه یه طوری بیایم و بریم که هم وقت اومدن معلوم بشه کی اومده
هم وقت رفتن، بفهمند کی رفته

کبوتر، اشرف مخلوقان


باز آسمون ابری است و من به یاد پلور و توچال افتادم و لرزیدم
جل الخالق داره راست راستی برف میاد. اونم چه برفی! اما تو آسمون آقا کبوتره با سماجت تمام گذاشته دنبال خانوم کبوتره و مخ‌ش‌رو می‌زنه؛ بلکه تواین سرمای زمستون یک بغل گرم پیدا کنه. واقعا که خوش‌بحالشون
ما که دچار؛ سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت و همچنان سر در بغل داریم، اما بغل گرم رو نداریم. به‌قول گلی« آهای کبوترها، خوش‌بحالتون »ا
اگه الان
من‌هم اون بالا بودم، از این سیب تلخ اشرف مخلوقات، خوشبخت‌تر نبودم؟ همه‌اش تو فکریم چطوری دو ریال بشه چهارصد تومن؟
حالا خداوکیلی، کبوتره اشرف مخلوقاته، یا ما؟

۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه

تو خدایی


آ دمی. آ ، دمی. حضوری در دم و اکنون
اسامی نشانه‌هایی هستند در پس حروف. کد و آدرسی برای عروج
در دم زیستن، رهایی از ذهن‌نگران از دیروز یا مضطرب از فردا! در لحظهء اکنون، تو خدایی. تو طبیعت هستی؛ تو عشقی، بی کینه از گذشته‌ها. تو زیبایی و می‌میک‌های چهره‌ات آشوب، گزارش نمی‌کنند! تو آرامشی تو، منی. تو، اویی. تو، مایی.

منفک نیستی، ذره‌ای از کلی. تو وارد بهشت می‌شوی. دوباره کودک می‌شوی. آزاد و رها در گندم‌زار کودکی با همهء خواستت می‌دوی

فکر کردی که



کاش می‌شد یک وقت ملاقات می‌داد. هزار سوال دارم که جواب‌شون فقط پیش اونو که خالقه. می‌پرسیدم: وقتی که منو آفریدی می‌دونستی که چقدر قراره تنها باشم؟
می‌دونستی در این زمین همزبونی نمی‌شه داشت؟ فکر نکردی بعد از لذت خلقت چه بر سر من خواهد آمد؟
فهمیدی موجودی که اراده‌ات بر او نشسته قراره یک زن باشه. زنی با تمامی زنانگی یک زن. زنی از جنس مهر از جنس عشق و از جنس مادر؟ منی که قرار بود تنها بمونم، واقعا فکر می‌کنی لازم بود اراده به خلقتم کنی؟

بی‌بی کجایی؟



خوش‌بحال قدیم‌ها
فکر می‌کردم چه چیز
کودکی است که یادش ما را آرام می‌کند؟
سفره پهن مادر بزرگ که بر سا جا کنارش دعوا می‌شد. هیچ‌کس تنها نبود. ما هم را داشتیم به علاوه‌ء گلدان بهارنارنج و یاس و شب‌بو که بی‌بی گل‌هایشان را به نخ می‌کشید و برای‌مان گوشواره می‌ساخت. صندوق قدیمی که هرگاه باز می‌شد عطر خاطرات از آن می‌پیچید
عطر خنده‌های دایی جان که تو را نوازش می‌کرد و محبتش عطر بی‌ریایی داشت. صدای مادر که می‌گفت وقت غذا شده و خنده‌های بچه‌ها که کنار حوض به‌هم آب می‌پاشیدند و نادر پایش به گلدان شمعدانی خورد و افتاد شکست و از ترس از خونه رفت تا شب
حالا چه داریم؟ چه برای‌مان مانده؟
صدای بنان که در سی‌ــ د‌‌ی حبس است و اشکت را جاری می‌کند. سماورها که شده چایی ساز و دیگ روی هیزم که جای خود را با پلوپز عوض کرده چون مادر سرکار است؟
باید شمع نذر کنیم که بار دیگر هم‌دیگر را ببینیم؟ دایی جان که پیر شده و پای بیرون آمدنش نیست؟ نادر که بر سر مال با همه قهر است؟
عطر محبت مادر که اکنون نامش خشم از زندگی است؟ یا عطر بربری که با لواش های بسته‌ای جابه‌جا شده؟ برادر را شاید سالی دو بار در مراسم عقد یا ختمی می بینی؟ پدر که کیلومتر ها دورتر زیر خروارها خاک خوابیده؟
بچه‌ها که درشتی می‌کنند و عطر جانماز مادر بزرگ که از پسه رفتنش دیگر گشوده نشد؟
چه ساده‌لوحنه انتظار بزرگی را می‌کشیدیم که ما را از هم دور می‌کرد؟
اگر به‌سوی پدر بروم، خاطرات دوباره مرا عطرآگین می‌کند یا بر مزار بی‌بی؟

۱۳۸۵ دی ۱۹, سه‌شنبه

نه، مقدس


تا حالا بیشتر ضررهای زندگی‌ من از نگفتن نه بود. یا خجالت می‌کشیدم و یا خودم رو کم می‌دیدم و در کل مشکل نبود اعتماد به‌نفس بود. حتی گاهی فکر می‌کردم، بده آدم بگه نه
ممکنه طرف فکر کنه، امل یا عقب افتاده و حتی ممکنه فکر کنه کنس هستم! پس اخلاقیات چی‌می‌شه؟ اگه طرف از من ناراحت بشه و الی تا قیامت مواردی بود که به‌خاطرش نمی‌تونستم بگم " نه" کلی پوستم رفت تا اینکه روزی مابین جملات کتاب ، "چنین گفت زرتشت " با "نه مقدس" آشنا شدم. نیچه خدا خیرت بده که این کلید رو دادی دستم
نه مقدس همان جملهء قدیمی و اصیل فرهنگ عامه خودمان است که می‌گه « یه نه می‌گم، نه ماه به دل نمی‌کشم » معنی تحت الفظیش می‌شه، من فقط در برابر خودم مسئول هستم. یا، برو راست کارت، من هالو یا این‌کاره نیستم.
شیک‌ترش می‌شه، شرمنده در کلاس من نیست
هیچ اهمیتی نداره چه انتظاری از ما دارند؟
مهم اینه که ما مواظب باشیم دردسری خلق نکنیم که سرنوشت ما رو تحت تاثیر خودش قرار بده

۱۳۸۵ دی ۱۷, یکشنبه

خودت را ببین

خواب‌مانده و دیر با ظاهری پریشان سرکار اومد. فضای اتاق‌ها برایش غیر قابل تحمل بود. فنجان چایش را برداشت و خودش را به بالکن رساند. چای را با غربتی در حال انفجار قورت داد. دنیا برایش تیره و تار شده بود و حتی از خودش بیزار شده
نقطهء سیاهی توجهش را جلب کرد و به‌آن سو رفت. دیدن حلزون بخت برگشته کافی بود تا تلافی همه شکایتش را برسرش خالی کند. حلزون را برداشت و با تمام توان آن را پرتاب کرد
یک‌ماه بعد. صدای ضربه‌ای بردر او را بلند کرد. در را باز کرد و حلزون بخت برگشته را پشت در دید
با ظاهری برآشفته به مرد گفت
چه کسی به‌تو اجازه داد سرنوشت منو پرت کنی هزار متر اون‌ور تر ؟
من تا حالا تو راه بودم تا برگردم خونه‌. مگه من جای تو رو تنگ کرده بودم که یک‌کاره دست دراز کردی و منو انداختی اونجا؟

دون ژوان


آقا نرسیده می‌خواد زود بره
چه موجودات عجیبی هستید شما آقایون؟
تا یک هفته جواب تلفن را بدی و سنگ روی یخش نکنی، زود حساب سرمایه‌گذاری کوتاه مدت رو باز می‌کنند و چنان یک‌پای غیرت و تعصب می‌شن که انگار صد ساله ناموسشی! واو! چه دنیای غریبی؟ برادرها انقدر تعصب ندارند! بامزه‌اش اینجاست که به همین سرعت هم یا یخ‌شون وا میره یا گندشون در میاد. اون‌موقع نه تنها غیرتی نمونده بلکه
حتی به او مربوط نمی‌شه که شبه و تو موندی در خیابان
قابل توجه دوشیزه گان محترم که فکر می‌کنند با هر ورود تعصب بار. شاهزاده‌ای با اسب سفید از در وارد شده

رفتار شناسی




جسم ما هر لحظه در حال ارائه گزارشی از چکونگی عمل‌کرد ذهن و مغز ما است
وقتی طرف صحبت ما آرام نشسته، تمام توجه‌ش به گفتگوی در حال انجام است
وقتی ناخودآگاه پا تکان می‌ده.
در حال توطئه است.
روانی آشفته داره.
وقتی صاف نشسته، خنثی است.
اگر بدنش تمایل به سمتی داره، نشانه کشش ناخودآگاه‌ش به آن‌سو است.
اگر به سمتی است که کسی حضور ندارد، از سمتی که دیگری هست، در گریز است
وقتی زمان گفتگو جهت نگاه به سمت راست می‌ره، او در گذشته است و خاطره یا مطالبی از گذشته را مرور می‌کند.



اگر به سمت چپ باشد، در آینده است.
اگر مستقیم و صاف نگاه می‌کنه، در لحظه اکنون
اگر نگاهت نمی‌کند و سخن می‌گوید، یا دروغ می‌گوید یا از چیزی در حال فرار است
زمانی که در غم و رنجی حضور داری، سعی کن مستقیم نگاه کنی که تو را به لحظهء حال باز می‌گرداند.
که تو درآن هیچ‌گونه مشکلی نداری.
ما بیشتر در رنج ترس‌های گذشته‌ایم که انرژی بسیاری را از ما هدر می‌کند.
این عمل‌کرد ذهن است و بیهوده
زمانی که بسیار اندوه‌گینی؛ سر را بالا بگیر و به سقف یا آسمان نگاه کن.
حال تو تغییر می‌کند.
این عملی است که جسم ناخودآگاه انجام می‌ده.
زمانی که بغضی را فرو می‌دهی،
ندانسته سر بالا می‌بری و از درد می‌رهی


۱۳۸۵ دی ۱۵, جمعه

یاد دیروز









چند تا مونده؟



باز یک جمعهء دیگه رسید. شاید هم اون نرسید، ما به جمعهء دیگری رسیدیم. در مسیر این تجربه زمینی، چندتا جمعه سهم داریم؟
از چندتا جمعه عبور کردیم؟
چند جمعه دیگه مونده؟
هر جمعه دلیلی برای دلگیری هست، غروب جمعه‌ای که قرار است با تلخی لیوانی قهوه تلخ و سیاه قورتش داد. یادم نیست شروع کردم در اینجا به جمعه شماری؟ کمی عقب می‌روم. نمایی از دورتر می‌بینم. فقط غر زدم و جمعه شمردم. شاید با این‌کار جمعه رو در برنامه ثابت نشاندم؟ آیا این من نیست که با باور تلخی جمعه او را سخت و دودستی در تقویم باورهام چسباندم؟

جمعهء مقدس

همه تجربهء ما از دنیا از طریق باورها و ذهن‌ما وارد زندگی شدند. می‌گم حالت چطوره؟
غمیش میاد و میگه« بد نیستم» زورش میاد بگه خوبم. بد قانون جهان اوست که روزشمار را پر کرده. یعنی بد قانون حتمی که الان نیست
حال خوب یا خوش از باور ما رفته! این وحشتناک است. تا وقتی تو جهان را بد و ظالم باور داری، با کدام نیرو جهان باید زیبایی خودش رو به رخ تو بکشه؟
همهء حدوث عالم از باور ما واقع می‌شه. همان طور که خداوند اراده می‌کنه و میگه موجود باش. تاچیزی رو نبینی یا نباشه، می‌تونی
بهش بگی که باشه؟
وقت خداحافظی می‌گم « شبت رنگین کمونی » میگه تو هم همین‌طور. زورش میاد کلام مثبت از دهنش خارج بشه. چون نه باورش داره. نه بهش فکر می‌کنه . نه می‌خواد که شکلش رو هیچ‌جور عوض کنه و هم‌چنان از زندگی می‌ناله. مگر غیر از ما کسی این زندگی رو می‌سازه یا تعریف می‌کنه
کمی باورها را به آب تنی یا گرمابه ببریم. اصلاحش کنیم و جانش را جلا دهیم. رخت نو و زیبا تنش کنیم و با لیوانی خنک باور تطهیرش کنیم. باور مقدس انسان خدایی
بیا جهنم را ترک کنیم و به بهشت بازگردیم
بیا تمرین کنیم توی چشم هم نگاه کنیم و در نثار کلمات زیبا و مثبت از دنیا سبقت بگیریم. بیاد با رسم زیبایی در وجود خودمون خدای‌گونه زندگی کنیم. خدا زیبایست. محبت است لطف است. خدا عشق است
اگر در خانه‌ات زندگی می‌کرد؛ اکنون آنجا که هستی چطور بود؟ نیمه تاریک و بی روح؟ یا نورانی و شادی‌آور
لطفا کمی به خودتان زحمت دهید. با یک موزیک خوب و آب زدن به صورتت شروع کن

۱۳۸۵ دی ۱۴, پنجشنبه

سهم ما

و من ایمان دارم
چیزی که مال و سهم من از دنیا باشه کسی نمی‌تواند از من بگیرد. اگر گرفت، بی شک از آن من نبوده که توانسته بگیرد
چیزی که مال من باشه کسی حتی خودش نمی‌تونه از من بگیره. پس وقتی گرفت همان بهتر که مدتی آزرده باشم؛ اما باقی روزگار عمرم صرف او به بیهودگی فنا نشود
جا باز کن که شاه به ناگاه آید
چون خالی شد، شه به خرگاه آید
این قانون هستی است. ظرف خالی بی‌معنی است. اگر خالی باشی، پر می‌شوی. اما با ظرف نیمه که ما به آن دل خوش کنیم، هستی کاری ندارد. در نتیجه پر هم نخواهد شد. باید از کنار روابط معیوب گذشت و کنار چرخه‌ای ناقص اتراق نکرد که ما بقی روزهای عمرمان تباه می‌شود
هستی همیشه سه مورد به طور آلترناتیو برای ما دارد. کافی است به هستی اعتماد کنیم

اگر کسی را دوست داری


اگر كسي را دوست داري؟
شكسپير : اگر كسي را دوست داري رهايش كن سوي تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول براي تو نبوده
دانشجوي زيست شناسي : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... او تكامل خواهد يافت
دانشجوي آمار : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زياد است و اگر نه احتمال ايجاد يك رابطه مجدد غير ممكن است
دانشجوي فيزيك : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه يا اصطكاك بيشتر از انرژي بوده و يا زاويه برخورد ميان دو شيء با زاويه صحيح هماهنگ نبوده است
دانشجوي حسابداري : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر برگشت ، رسيد انبار صادر كن و اگر نه ، برايش اعلاميه بدهكار بفرست
دانشجوي رياضي : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل كرده و اگر نه در عدد صفر ضربش كن
دانشجوي كامپيوتر : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر برگشت ، از دستور كپي - پيست استفاده كن و اگر نه بهتر است كه ديليت اش كني
دانشجوي خوشبين : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن... نگران نباش بر مي گردد
دانشجوي عجول : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر در مدت زماني معين بر نگشت فراموشش كن
دانشجوي شكاك : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ...اگر برگشت ، از او بپرس " چرا " ؟
دانشجوي صبور : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ...اگر برنگشت ، منتظرش بمان تا برگردد
دانشجوي رشته صنايع : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ...اگر برگشت ، باز هم به حال خود رهايش كن ، اين كار را مرتب تكرار كن.......

۱۳۸۵ دی ۱۲, سه‌شنبه

طلبه‌ی عشق


تا وقتی نقطه ضعف‌های ما هست‌، آسمون همین رنگ است. بالاخره این کوچ نابهنگام سراومد و برگشتم همنون‌جایی که اول بودم. خونه، باز جای شکرش باقی است، با همه این بازی‌ها تو خونه هنوز می‌شه احساس آرامش کرد
وقتی رفتم از خونه فرار کردم. وقتی برگشتم به خونه پناه آوردم. اصلا جالب نیست. باید جایی آرام گرفت و احساس آرامش داشت.البته از برگشت هم راضی نیستم، اما دیگه ماندن غیرقابل دوست داشتن بود. روز معمولیش پای هرکس که به این خطه سبز بهشتی می‌رسید، ناخودآگاه می‌‌گفت: اینجا می‌طلبه! اینجا فابریک عشق، می‌طلبه
ماهم که عمریه طلبه‌ایم، سر از ناکجا درآورده بودیم. این‌طوری سخت‌تر بود.باز تهران که هستم فکر نمی‌کنم عشق از واجبات غیر انکاره. شاید بهتر باشه یک‌جایی بین تهران و شمال پیدا کرد که قدری هوا متعادل بشه؟
وسطش می‌شه حدود پلور. ظهرناهار رو اونجا خوردم. تا دلت بخواد از سرما لرزیدم. فکر کن اونجا هم از سرما دلت می‌خواد یکی باشه تا با بغل امن و گرمش تو رو گرم کنه تا از سرما نمیری. اشتباه نکن هیچ بخاری این سرما رو گرم نمی‌کنه. باور کن
در واقع مثل یک آدم مجروح از زخم‌هام فرار کردم. تا وقتی درمان نشه من جایی برای آرامش ندارم. من هستم و زخم ها در روح من خونه کردند. از خودم به کجا پناه ببرم؟ قدیم‌تر فکر می‌کردم باید رفت جایی که کسی آدم رو نشناسه و بی‌سر و صدا زندگی کرد. ساده و ناشناس. زهی خیال باطل! تا مجروحیم فقط باید بازپروری کرد. روح و جان رو باید از نو ساخت. فکر و روان ما عاصی است
فقط نمی‌دونم از کجا باید شروع کرد؟ از کمبود‌های عاطفی؟
یا شکست‌های شخصیتی و اجتماعی؟
در ساختار کودکی تا بلوغ؟
از نبود آغوش گرمی که هیچ شبی تو رو نخوابوند و برات قصه درخت هفت گردو نگفت؟
از نبود لالایی در ذهن؟
اشتباه نکن من هم قصه هفت گردو زیاد شنیدم هم لالایی های مادر. اما بعضی وقت‌ها جای همین‌ها هم خالی است

پسر ملوك خانوم




اي روزگار !اي بيچاره من
از بچگي هي تو گوشمون خوندن دختر بايد نجيب باشه و خانومي از سر و كله اش بريزه
يه كم بزرگتر كه شدم گفتند :ا يه وقت باپسر ملوك خانم دكتر عروس بازي نكني ها
بعد راجع به مردهايي شنيدم كه تو رو ميدزدن و زنده زنده قورتت ميدن
ترس با كابوس جا عوض كرد و سنم بالاتر ميرفت . اما همچنان نبايد با پسر ملوك خانوم بازي مي كردم
وقتي به كودكستان رفتم از آقاي شفيعي مديركاخ كودك خواستند تا ترس منو از جنس ذكور بريزه و من كمي دست از وحشي
بازي بردارم
*****
آخرين باري كه مردي به خانه آمده بود من از ترس زير ميز قايم شده بودم
وقتي پروژه با موفقيت رو به رو شد من رفتم به دبستان , مسئله شكلش عوض شد
نه ديگه با پسرهاي همكلاسي اجازه داشتم بازي كنم و نه با پسر ملوك خانم
****
به راهنمايي كه رفتم همبازي هام پسرهاي مدرسه بودند و با پسر ملوك خانم هم ميشد يواشكي بعد از ظهر ها روي بام بازي كرد
قدوم مباركم به دبيرستان كه رسيد بايد در چشم كسي نگاه نمي كردم , بلند نمي خنديدم و سنگين مي بودم
براي ورود خواستگاران بعد از ديپلم از حالا برنامه ريزي كنم و راجع به پسر ملوك خانم هم فكر نكنم
شبي كه فهميدم بچه چطور درست ميشه مثل احمقها جنجال به پا كردم كه ,يعني منظورت اينه كه حضرت محمد و خديجه هم با هم آره ؟؟ استخفرالله رفتم يكراست سراغ خانم والده و گفتم : حضرت محمد و حضرت علي هم آره ؟
شتلق خوابوند تو گوشم كه به بچه اين فضولي ها نيومده
من هم مجبور شدم يك روز بعد از ظهر از پسر ملوك خانم بخوام تا برام كاملا توضيح بده
از بيست سن گذشت و من همچنان سيني چاي و شربت براي خواستگار مي بردم
از بيست و سه به بعد كه ديگه خسته شده بودم , سيني را هم نبردم و خواستگارها عادي تر شده بودن و من سختگير تر
****
ديگه پسر ملوك خانم را هم نمي خواستم و اونهم رفت با دختر مهري خانم ازدواج كرد و من
همچنان در خانه مانده بودم
به مرز سي كه رسيدم خانم والده فرمودند
حالا لازم هم نيست انقدر به همه اخم كني يه كم خوش اخلاق باش تا مردم , رم نكنند برن و ديگه پشت سرشون هم نگاه نكنند !! حالا بايد ياد مي گرفتم به آقايون خواستگار چطور بخندم ؟
خلاصه اين قوانين به قدري تغيير كرد كه من مجبور شدم وقتي نوه ملوك خانم سي ساله شده بود
به دختر كوچكم ياد آوري كنم كه هر كاري بكنه جز بازي با نوه ملوك خانم

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...