تا وقتی نقطه ضعفهای ما هست، آسمون همین رنگ است. بالاخره این کوچ نابهنگام سراومد و برگشتم همنونجایی که اول بودم. خونه، باز جای شکرش باقی است، با همه این بازیها تو خونه هنوز میشه احساس آرامش کرد
وقتی رفتم از خونه فرار کردم. وقتی برگشتم به خونه پناه آوردم. اصلا جالب نیست. باید جایی آرام گرفت و احساس آرامش داشت.البته از برگشت هم راضی نیستم، اما دیگه ماندن غیرقابل دوست داشتن بود. روز معمولیش پای هرکس که به این خطه سبز بهشتی میرسید، ناخودآگاه میگفت: اینجا میطلبه! اینجا فابریک عشق، میطلبه
ماهم که عمریه طلبهایم، سر از ناکجا درآورده بودیم. اینطوری سختتر بود.باز تهران که هستم فکر نمیکنم عشق از واجبات غیر انکاره. شاید بهتر باشه یکجایی بین تهران و شمال پیدا کرد که قدری هوا متعادل بشه؟
وسطش میشه حدود پلور. ظهرناهار رو اونجا خوردم. تا دلت بخواد از سرما لرزیدم. فکر کن اونجا هم از سرما دلت میخواد یکی باشه تا با بغل امن و گرمش تو رو گرم کنه تا از سرما نمیری. اشتباه نکن هیچ بخاری این سرما رو گرم نمیکنه. باور کن
در واقع مثل یک آدم مجروح از زخمهام فرار کردم. تا وقتی درمان نشه من جایی برای آرامش ندارم. من هستم و زخم ها در روح من خونه کردند. از خودم به کجا پناه ببرم؟ قدیمتر فکر میکردم باید رفت جایی که کسی آدم رو نشناسه و بیسر و صدا زندگی کرد. ساده و ناشناس. زهی خیال باطل! تا مجروحیم فقط باید بازپروری کرد. روح و جان رو باید از نو ساخت. فکر و روان ما عاصی است
فقط نمیدونم از کجا باید شروع کرد؟ از کمبودهای عاطفی؟
یا شکستهای شخصیتی و اجتماعی؟
در ساختار کودکی تا بلوغ؟
از نبود آغوش گرمی که هیچ شبی تو رو نخوابوند و برات قصه درخت هفت گردو نگفت؟
از نبود لالایی در ذهن؟
اشتباه نکن من هم قصه هفت گردو زیاد شنیدم هم لالایی های مادر. اما بعضی وقتها جای همینها هم خالی است
وقتی رفتم از خونه فرار کردم. وقتی برگشتم به خونه پناه آوردم. اصلا جالب نیست. باید جایی آرام گرفت و احساس آرامش داشت.البته از برگشت هم راضی نیستم، اما دیگه ماندن غیرقابل دوست داشتن بود. روز معمولیش پای هرکس که به این خطه سبز بهشتی میرسید، ناخودآگاه میگفت: اینجا میطلبه! اینجا فابریک عشق، میطلبه
ماهم که عمریه طلبهایم، سر از ناکجا درآورده بودیم. اینطوری سختتر بود.باز تهران که هستم فکر نمیکنم عشق از واجبات غیر انکاره. شاید بهتر باشه یکجایی بین تهران و شمال پیدا کرد که قدری هوا متعادل بشه؟
وسطش میشه حدود پلور. ظهرناهار رو اونجا خوردم. تا دلت بخواد از سرما لرزیدم. فکر کن اونجا هم از سرما دلت میخواد یکی باشه تا با بغل امن و گرمش تو رو گرم کنه تا از سرما نمیری. اشتباه نکن هیچ بخاری این سرما رو گرم نمیکنه. باور کن
در واقع مثل یک آدم مجروح از زخمهام فرار کردم. تا وقتی درمان نشه من جایی برای آرامش ندارم. من هستم و زخم ها در روح من خونه کردند. از خودم به کجا پناه ببرم؟ قدیمتر فکر میکردم باید رفت جایی که کسی آدم رو نشناسه و بیسر و صدا زندگی کرد. ساده و ناشناس. زهی خیال باطل! تا مجروحیم فقط باید بازپروری کرد. روح و جان رو باید از نو ساخت. فکر و روان ما عاصی است
فقط نمیدونم از کجا باید شروع کرد؟ از کمبودهای عاطفی؟
یا شکستهای شخصیتی و اجتماعی؟
در ساختار کودکی تا بلوغ؟
از نبود آغوش گرمی که هیچ شبی تو رو نخوابوند و برات قصه درخت هفت گردو نگفت؟
از نبود لالایی در ذهن؟
اشتباه نکن من هم قصه هفت گردو زیاد شنیدم هم لالایی های مادر. اما بعضی وقتها جای همینها هم خالی است
هنوز هیچی ؟؟؟
پاسخحذفزيبا ترين حرفت را بگو شکنجه پنهان سکوتت را اشکار کن و هراس مدار از انکه بگويند ترانه بيهو دگي است چرا که عشق حرفي بيهوده نيست.
پاسخحذفمي ترسي به تو بگويم
تو از زندگي مي ترسي
از مرگ بيش از زندگي مي ترسي
و از عشق بيش از هر دو مي ترسي.
روز وقتي به گل نيلوفر نگاه مي کردم..
پاسخحذفترس تموم وجودمو برداشت که شايد منم يه روزمثل گل نيلوفر تنها بشم.
سريع از کنار مرداب دور شدم.
حالا وقتي که ميبينم خودم مرداب شدم دنبال يه گل نيلوفر مي گردم
که از تنهايي نميرم
و حالا مي فهمم گل نيلوفر مغرور نيست
اون خودشو وقف مرداب کرده