خوابمانده و دیر با ظاهری پریشان سرکار اومد. فضای اتاقها برایش غیر قابل تحمل بود. فنجان چایش را برداشت و خودش را به بالکن رساند. چای را با غربتی در حال انفجار قورت داد. دنیا برایش تیره و تار شده بود و حتی از خودش بیزار شده
نقطهء سیاهی توجهش را جلب کرد و بهآن سو رفت. دیدن حلزون بخت برگشته کافی بود تا تلافی همه شکایتش را برسرش خالی کند. حلزون را برداشت و با تمام توان آن را پرتاب کرد
یکماه بعد. صدای ضربهای بردر او را بلند کرد. در را باز کرد و حلزون بخت برگشته را پشت در دید
با ظاهری برآشفته به مرد گفت
چه کسی بهتو اجازه داد سرنوشت منو پرت کنی هزار متر اونور تر ؟
من تا حالا تو راه بودم تا برگردم خونه. مگه من جای تو رو تنگ کرده بودم که یککاره دست دراز کردی و منو انداختی اونجا؟
نقطهء سیاهی توجهش را جلب کرد و بهآن سو رفت. دیدن حلزون بخت برگشته کافی بود تا تلافی همه شکایتش را برسرش خالی کند. حلزون را برداشت و با تمام توان آن را پرتاب کرد
یکماه بعد. صدای ضربهای بردر او را بلند کرد. در را باز کرد و حلزون بخت برگشته را پشت در دید
با ظاهری برآشفته به مرد گفت
چه کسی بهتو اجازه داد سرنوشت منو پرت کنی هزار متر اونور تر ؟
من تا حالا تو راه بودم تا برگردم خونه. مگه من جای تو رو تنگ کرده بودم که یککاره دست دراز کردی و منو انداختی اونجا؟
akhe man inja chikar mikonam pas?????
پاسخحذفاونجایی که همین حالا هستی، یکی از بزرگترین انتخاب های تو بود. می تونستی تو هم با یک پرواز برگشته باشی
پاسخحذفاز اینجا به بعد خودت تنها مسئول همه چیز هستی
شاید هم سرنوشت خودش بوده که پرت کرده دورتر ولی هر کاری کنه بازهم نمیشه سرنوشت رو از خود دور کرد
پاسخحذفسلام خاله...خوبی؟؟؟؟
پاسخحذف