بارون میآد ها
چه بارونی.
از همونا که پیوندگاهت رو میبره به ناکجا آباد
اقتدار ابر و بارش باران هم که چنان کنند با من که نفهمم کجای دنیام
باور کن.
این قلم نوعی بیعملی درم ایجاد میکنه که باعث میشه کانون ادراکم بدونه ارادهای میره............... به یک ایام خوشی که شاید اسمش کودکی، نوجوانی باشه؟
و شاید هم به یکی از جهانهای موازی که بیشک درش خاطراتی عسلی دارم
همینکه صبح با صدای قطرات باران چشم باز کرد بیاراده زیر لحاف گفتم
عجب روز توپی
ولی راز زمانی کشف شد که مقابل پنجرهی آشپزخانه ایستاده بودم
با دیدن چراغ روشن مغازهها مطمئن شدم از اون روزهای ................ چی؟
اسمش نوک زبونم بود، ولی یادم نمیاومد
یه روز خوب؟
یه روی عشقولانه؟
یه روز از روزهای هفت هشت سالگی؟
نمیدونم این ترکیب منو به یاد چه خاطرهای میاندازه که همیشه در هز شرایط هر حال و جایی که باشم
از این رو به اون رو میشم
و لابد حالا قراره معجزهای چیزی هم بشه؟
خب مگر میشه با این انرژی بالایی که درونم به جریان میافته
امروزم با دیروز هیچ تفاوتی نداشته باشه؟
خلاصه که عاشق این مدل هوا هستم ولی در شهر نه جنگل
چون در جنگل چراغی نیست که روشن بشه
ای خدا جونم قربونت با این همه زیبایی که آفریدی و کسی جز زشتیش رو نمیبینه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر