۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

کجا هستم؟


اوه اوه اوه
این یه قلم رو نداشتیم 
معمولا اون قدیما زیاد پیش می‌اومد که در تهران صبح با بغضی فرو خورده چشم باز کنم
بعدها هم بهش یک اسم شیک دادم به‌نام: 
درد دوری از خویشتن حقیقی
دل‌تنگی برای مدینه‌ی فاضله‌ای که نمی‌دونم در کدامین عصر رویای پشت سر جا گذاشتم؟
خب نظر به این‌که از ازل یک مدینه‌ی فاضله‌ای برای انسان موجود بوده که پیدا نیست مربوط به چه زمان و مکانی‌ست
چون حضرت پدر، آدم هم از یه چیزایی راضی نبوده که حاضر شد با خوردن سیب بانک رو بخونه و باقی ماجرا
مثل الان من که فکر می‌کنم در بهشتم و باز دلتنگم
دلتنگ چی ،‌ کی، کجا؟
اما این قلم بی‌سابقه بوده. در چلک باشم و دلتنگی!
خلاصه که امروز با حالی تلخ شروع شده و هیچ دوستش ندارم
دروغ چرا بابام جان؟
همیشه سعی داشتم کارهایی بکنم که به خود اصلی‌م برسم و از جایی که هر سعی، خواستی  به همراه داره
و تلاشی می‌طلبه، در نهایت در نقطه‌ای خسته کننده می‌شه
کلی انرژی صرف می‌شه و خسته می‌شی و آخرش می‌بینی باز همه چیز عادی می‌شه و تو هنوز خوشحال نیستی






شاید بهتر بود هیچ کاری نمی‌کردم؟
ولی از چه زمان بهتر بود هیچ کاری نمی‌کردم؟
از همون بچگی که خانم والده با اخم تربیتم می‌کرد؟
تازه اونم ماهایی که بچه‌های عصر زرین بودیم و هنوز به سایه‌های بزرگترها احترام می‌ذاریم
که این‌هم از مدیریت و جدیت تربیت کننده‌ها بر‌آمده ؟
یا شاید چون اون زمان همه‌ی بچه‌ها سر به زیر و رام بودند و ما الگوی دیگری نداشتیم تا از روی دستش نگاه کنیم؟








دیشب تا دیر وقت با خودم چونه زدم
یه ترسی نافرم گریبانم رو گرفته بود.
ترس از جنگ دوباره و آوارگی‌های وقت و بی‌وقت
به خودم هزاران بار لعنت فرستادم که
چرا نشد این سال‌ها این ریشه‌های بی‌ربط و با ربط رو از دست و پای زندگیم بکنم و
مثل برخی هجرت کنم؟
شاید دیگه در این زمان نگران آغاز جنگ نبودم؟
فوقش چهارتا هله پوک این‌جا مونده بود و می‌گفتم فدای سر آرامش و سلامتی
چیزی که مال من باشه کسی نمی‌تونه ازم بگیره، مگر این‌که مال من نبوده باشه که همون بهتر که بره
تنها ثروت ارزشمند این جهان آرامش وقتی‌ست که سر روی بالشت می ذاری
اوه بالشت 
چونم برات بگه از بالشت که تازه وقتی سره رفت روی بالشه، برای اولین بار به این فکر افتادم که:
وای اگر این چهار دیواری نباشه. چی می‌مونه؟
من ، تنها در هکتار هکتار جنگل
تازه اون‌وقت بود که دوباره نشستم




سیگاری روشن کردم و از خودم پرسیدم:
دیوونه تو این‌جا چه می‌کنی؟
نکنه با تارزان همزاد پنداری داری؟
جنگل جای جکه جونوراست و حیوانات نیمه یا تمام وحشی

تو چرا در شهر نیستی؟
چی باعث شد این همه جا رو ول کنی و بیای این‌جا خونه بسازی، اصلا؟
نکنه از اول سیستمت مورد داشته؟
انزوا یعنی چی؟ 
سلوک به چه دردی می‌خوره؟
این‌ها همه جایگزین بازی‌های بچگی‌ نیست؟
چون بچه هم که بودم جام یا بالای درخت بود یا زیرش به وقت سرما هم اون گوشه موشه‌های گلخونه‌ی پدری
که پر از عطر شمعدانی‌هایی بود که تابستان با هم زیر آفتاب ولو می‌شدیم
یک لیوان چای ریختم به ساعت دونیم ، صبح‌گاهان
با نوشیدن اولین جرعه کمی به آرامش رسیده بودم که
الهی شکر که هنوز ریخت بچگی‌ها رو حفظ کردم و ژن تارزانی درم بسیار قوی عمل کرده
پس اگر الان در جنگل هستم، نشانه‌ی خوبی است که خیلی از ذات کودک گونه‌ام دور نشدم





اما اگر فکر کنی در این نقطه موضوع ختم شده، خیلی در اشتباهی
یه صدای مشکوکی از طبقه‌ی پایین آمد
یه چیزی بین خوردن سنگ به شیشه یا اشارتی با ضرب نوک انگشت
نه که فکر کنی ترسیدم‌ها از سرمای طبقه‌ی پایین وحشت داشتم برم ببینم چی یا کی بود
و از جایی که دورتادور خونه مثل زندان هارون‌الرشید حفاظ داره، گفتم گور بابای درک 
هرکی می‌خواد باشه
فقط نبینم کی یا چیه؟ باقی مهم نیست
جونت سلامت




ولی دوباره چرخه شروع شد
چرا همیشه تنهام؟ 
چرا ........................... یعنی انقدر موجود خارق‌العاده‌ای بودی که یکی هم‌زبونت نبود؟
یا واقعا نیاز به همراهی نداشتی؟
یا اصلا چرا حال نمی‌کنی؟
این‌که خب پیداست. ترجیح می‌دم دیگه کسی خطم نزنه و نخواد در این نزدیک نیم قرن زندگی کسی تربیت یا تغییرم بده
هر موقع دوست دارم باشم و هر وقت نه، نباشم. همون‌طور زندگی کنم که خودم حال می‌کنم
مثل باد
در سفر و در جریان
اما کدوم جریان؟
اصلا جریانی بود یا برای خودت ساختی، جریان؟
بی‌شک همیشه یک جریانی بوده، حتا اگر خل وضع هم که بوده باشم خودش جریانی‌ست
ولی چرا از بچگی تا هنوز آواره‌ی اینم یه‌جایی خودم رو از همه پنهان کنم و بز بچرونم؟






خلاصه که دردسرت ندم تا خود صبح با خودم درگیر بودم
بعد به قید دو فوریت ساک بستم که با سپیده راهی جاده بشم
حس می‌کردم مورد دار شدم که فکر می‌کنم فقط در طبیعت و انزوا آرامش دارم
حتا سرمای زیادی هم دلیلی بود برای بازگشت به تهران
اما به چی رجوع کنم؟ 
به تکرار و تکرار همین وضع؟ 
در واقع فکر می‌کردم جهنمی بر کوله‌ی پشت ندارم. فکر می‌کردم خالی و سبکبار شدم
فکر می‌کردم با دون‌خوان بازی تونستم همه‌ی پشت سر را مرور کنم و از درون تهی بشم
وخیلی افکار دیگه که در واقع حقیقت نداشت و من فکر می‌کردم که هستم
که شدم که دارم می‌رسم ...... اما به چی؟ به کجا؟ برای چی؟
چرا نمی‌شه مثل دیگر دختران بانو حوا دل‌خوش داشت به یک فقره آقای شوهر
یا دلبر و دلداری که صبح براش غش کنم و شب از حال برم
یا خودم رو با انواع مدل گیسو و رنگ و لعاب سرگرم کنم
راستش دروغ چرا ؟
ما از بچگی فقط یادگرفتیم که رنگ روی بوم کاربرد داره
نه بر چهره‌ی بانو حوا

نمی‌دونم کی خوابم برد ؟
با نوازش خورشید خانوم بیدار شدم 
پراز بغض و باور این‌که ، همه‌ی این ژانگولر بازی‌های زندگیم از سر شیکی بوده
شیکی برای تمایز از سایر دختران بانو حوا
شیکی برای فرار از پسران آدم و .......... همه‌ی اون چیزهایی که حتا در بچگی هم برای خودم ملاک می‌دونستم




هنوز ساک بسته کنار اتاق نشسته
هنوز نمی‌دونم با این همه بغض بمونم یا برگردم؟
به کجا به پایتخت کثیف و پر ننگ و رنگ تهران؟ 
وای خدایای یه میخی پیدا کنیم بلکه شد این قبای رنگ گرفته و کهنه‌ی باورم را از خود
دمی برآن بیاویزم
برهنه بشم، خوده خودم
بلکه بفهمم من اصلا چی‌ام؟ کی‌ام؟ اومدم چه غلطی بکنم؟ از چی این همه ترسید‌ه‌ام؟
از چی فرار می‌کنم؟ از چی دل‌خوش نیستم؟
یعنی برم؟ یا می‌گی بمونم؟
نمی‌دونم مثل همیشه اول صراط گیر افتادم
این همه رفتیم و نرسیدیم
اون‌همه آمدیم و نشد




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...