اون قدیما
یعنی خیلی خیلی قدیما، فکر میکردم دائم درگیر گفتگوی درونم
هر زمان که قصد مدیتیشن یا مراقبه و حتا نماز داشتم هم میزانش رو به بالا میرفت
بعدها تصمیم گرفتم دقت کنم که دربارهی چه چیز دائم به گفتگو با خودمم؟
رفتیم به کمین یا بهقول بزرگا، مرصادالعباد« کمین گه عبادت کنندهگان »
انقدر کمین کردیم و مچ گرفتیم که به نکات قابل توجهی هم رسیدم
این من نبودم که با خودم گفتگو داشتم، بلکه دیگری بود که با خودش دائم درگیر پرچانگی بود
باور کن. به خدا راست میگم
خودم مچش رو گرفتم
اون دائم درباره امور مختلف اظهار نظر میکنه و واژگان خودش را هم داره
مثلا جملاتش با این کلمات آغاز میشد
وای، نوعی هیجانزدگی متمایل به خود شیفتگی
یا
بیخود. یا من . و حتا دیگه
یعنی دائم داشت با خودش حرف میزد و منرا به سوی پرتگاهی میبرد
انقدر این کمین و شکار به درازا کشید که کلمات آغازین خودش شد کلید
یعنی دیگه الان بهمحض شنیدن هر یک از کلمات بر حسب برنامهریزی و عادتش متوجه میشم
ای پدر سوخته، تو باز حرف زدی؟
گو اینکه همین توجه هم زیاده است و باید بتونم از کنارش بیتفاوت عبور کنم
اما کلمات در زمان یک بهیک تغییر مییافت و پی بردم. این ناقلا از من به من نزدیکتره ولی من نیست
یک چیزی که بین من و من نشسته
یک مانع، یک حضور مزاحم و وراج که با تمام قوا داره کنترل ذهن رو به دست میگیره
ذهنی هم که اختیار از خودش نداشته باشه دیگه نمیشه اسباب خلاقیت
میشه شلنگ سوراخ شدهای که همهی تراوشات و انرژیهای بکر رو سرریز میکنه بیرون از من
قدیما هر جملهاش با من آغاز میشد
من نمیخوام. من خوشم نمیآد. من اجازه نمی دم. من بدم میآد و .....................
خب دربهدر تو کیسی که این همه من داری؟
پس من چی؟
دروغ چرا؟
خیلی از اون چیزایی که خوشش نمیآمد رو بدم هم نمیآمد ولی دست خودم نبود و فکر میکردم که من، خوشم نمیآد
بخشی از تعلقاتش اکتسابیهای بیرونی بود. همانها که خانم والده و اجتماع نمیپسندید
برخی هم همانها بود که من را از من دور میکرد
خلاصه که فعلا کاری نداریم جز اینکه دنبال خودمون بگردیم از بین این همه دیگه، من ، لابد، میترسم، خوشم میآد و ..................................................
....................................................
همه چیز جز من آزادم
من در اینک هستم
مثلا: گاهی شب که می خواستم بخوابم. بلافاصله درگیرم میکرد که:
شاید امشب یه اتفاقی بیفته و باید مثل شزم در دسترس باشم و در نتیجه در اتاق را نبند
چنی خودخواه و خود باور!!!
یه روز گفتم: از کجا پیدا این بلا قرار نیست سر خودت بیاد؟
چرا همیشه فکر میکنی تحت هر شرایط تو سالمی و باید به نجات دیگران بدوی؟
مدتی تا میرفتم توی اتاق ، به عمد در را میبستم و میگفتم:
ببین هزار سال هی آسایشم را گرفتی که قراره .......... دیدی که هیچی هم نشد
بذار در آرامش کپه لالا بذارم
یا وقتی میرفتم به بستر، دائم راه میافتاد میرفت در دیروزها یا به فکر فرداها
دوباره خفتش کردم که:
ببین. عامو . من در این لحظه هستم. اینک یعنی شب است و همه خوابند و من هم میخوام بخوابم
یا صبح که چشم باز میکردم همین بساط بود
دوباره باید یقهاش را بگیرم که:
چی ور ور میکنی برای خودت؟
من تازه چشم باز کردم. هنوز نمی دونم هوا آفتابیست؟ ابری؟ ساعت چنده؟ باقالی به چند من؟
تو رفتی سراغ هر چیزی جز اینک من؟
خلاصه که جونم برات بگه
بعد از این همه یقه و یقه کشی ما تازه داریم به یک سکوتی پیوستهی درونی میرسیم
البته
از مرور ایام تابستان هم غافل نیستم که کلی انبار آت و آشغال ذهن را خالی کرد و بر آتش سوخت
هر زمان که قصد مدیتیشن یا مراقبه و حتا نماز داشتم هم میزانش رو به بالا میرفت
بعدها تصمیم گرفتم دقت کنم که دربارهی چه چیز دائم به گفتگو با خودمم؟
رفتیم به کمین یا بهقول بزرگا، مرصادالعباد« کمین گه عبادت کنندهگان »
انقدر کمین کردیم و مچ گرفتیم که به نکات قابل توجهی هم رسیدم
این من نبودم که با خودم گفتگو داشتم، بلکه دیگری بود که با خودش دائم درگیر پرچانگی بود
باور کن. به خدا راست میگم
خودم مچش رو گرفتم
اون دائم درباره امور مختلف اظهار نظر میکنه و واژگان خودش را هم داره
مثلا جملاتش با این کلمات آغاز میشد
وای، نوعی هیجانزدگی متمایل به خود شیفتگی
یا
بیخود. یا من . و حتا دیگه
یعنی دائم داشت با خودش حرف میزد و منرا به سوی پرتگاهی میبرد
انقدر این کمین و شکار به درازا کشید که کلمات آغازین خودش شد کلید
یعنی دیگه الان بهمحض شنیدن هر یک از کلمات بر حسب برنامهریزی و عادتش متوجه میشم
ای پدر سوخته، تو باز حرف زدی؟
گو اینکه همین توجه هم زیاده است و باید بتونم از کنارش بیتفاوت عبور کنم
اما کلمات در زمان یک بهیک تغییر مییافت و پی بردم. این ناقلا از من به من نزدیکتره ولی من نیست
یک چیزی که بین من و من نشسته
یک مانع، یک حضور مزاحم و وراج که با تمام قوا داره کنترل ذهن رو به دست میگیره
ذهنی هم که اختیار از خودش نداشته باشه دیگه نمیشه اسباب خلاقیت
میشه شلنگ سوراخ شدهای که همهی تراوشات و انرژیهای بکر رو سرریز میکنه بیرون از من
قدیما هر جملهاش با من آغاز میشد
من نمیخوام. من خوشم نمیآد. من اجازه نمی دم. من بدم میآد و .....................
خب دربهدر تو کیسی که این همه من داری؟
پس من چی؟
دروغ چرا؟
خیلی از اون چیزایی که خوشش نمیآمد رو بدم هم نمیآمد ولی دست خودم نبود و فکر میکردم که من، خوشم نمیآد
بخشی از تعلقاتش اکتسابیهای بیرونی بود. همانها که خانم والده و اجتماع نمیپسندید
برخی هم همانها بود که من را از من دور میکرد
خلاصه که فعلا کاری نداریم جز اینکه دنبال خودمون بگردیم از بین این همه دیگه، من ، لابد، میترسم، خوشم میآد و ..................................................
....................................................
همه چیز جز من آزادم
من در اینک هستم
مثلا: گاهی شب که می خواستم بخوابم. بلافاصله درگیرم میکرد که:
شاید امشب یه اتفاقی بیفته و باید مثل شزم در دسترس باشم و در نتیجه در اتاق را نبند
چنی خودخواه و خود باور!!!
یه روز گفتم: از کجا پیدا این بلا قرار نیست سر خودت بیاد؟
چرا همیشه فکر میکنی تحت هر شرایط تو سالمی و باید به نجات دیگران بدوی؟
مدتی تا میرفتم توی اتاق ، به عمد در را میبستم و میگفتم:
ببین هزار سال هی آسایشم را گرفتی که قراره .......... دیدی که هیچی هم نشد
بذار در آرامش کپه لالا بذارم
یا وقتی میرفتم به بستر، دائم راه میافتاد میرفت در دیروزها یا به فکر فرداها
دوباره خفتش کردم که:
ببین. عامو . من در این لحظه هستم. اینک یعنی شب است و همه خوابند و من هم میخوام بخوابم
یا صبح که چشم باز میکردم همین بساط بود
دوباره باید یقهاش را بگیرم که:
چی ور ور میکنی برای خودت؟
من تازه چشم باز کردم. هنوز نمی دونم هوا آفتابیست؟ ابری؟ ساعت چنده؟ باقالی به چند من؟
تو رفتی سراغ هر چیزی جز اینک من؟
خلاصه که جونم برات بگه
بعد از این همه یقه و یقه کشی ما تازه داریم به یک سکوتی پیوستهی درونی میرسیم
البته
از مرور ایام تابستان هم غافل نیستم که کلی انبار آت و آشغال ذهن را خالی کرد و بر آتش سوخت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر