انقدر از بچگی سیندرلا دیدیم که اومد وسط زندگیمون
اونوقتا حرص میخوردم که چرا اجازه میده در خونهی خودش او را به اسارت بگیرن؟
مکه میشه، بیان خونهی آدم رو اشغال کنند و نتونی بگی چرا؟
من هستم
حق نفس کشیدن دارم و اصولا که این خونه ارثیه پدر جده منه؟
ولی سی و اندیست حقیقتا شدیم سیندرلا و نمیتونیم نفس بکشیم
چه به اینکه بگیم
آقا برو رد کارت
اینجا خونهی ماست
مال ماست و ما انسانیم
آزاد
نشستیم مثل سیندرلا دری به تخته بخوره و شاهزادهای با اسب سفیدش بیاد و
همه رو آزاد کنه
اما بدون کفش بلورین که با پاهایی خسته و کبره بسته
پشتی خمیده و قلبی شکسته
عمری رفته و آرزوهایی سوخته
لوسیفر بلا گرفته هم که را به راه گند میزنه به زندگیهامون
تو هی پاک کن و بساز
لوسیفر با پاهای گلی میآد و از روی همهی فرداهامون رد میشه
نامادری هم هی فریاد میکشه:
سیندرررررررررررررررررررررررررررررررررلا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر