یه روز به خود ندید بدید ، بد بختم که تا اون وقت جنس مذکر ندیده و تجربه نکرده بود اومدیم و
دیدیم با کله افتادیم تو دیگ هچل
یهویی عاشق شدیم و تندی برای نگهداریش طی همه عمر شدیم، خانوم همسر آقای شوهرمون
تازه اونم نه به همین سادگی و الکی پلکی که
با کلی ژانگولر بازی و قرار مخفیانه ، رفتیم دفتر ثبت ازدواج و طلاق یک فقره آقای شوهر
اونم کی؟
وقتی که پدر از دست داده بودیم و انرژی مذکر نمیرسید و مونده بودیم بی حامی و یاور
فکر کردم زدم به هدف
تازه اینم که چیزی نیست. بعد از چند سال بکش بکش و جنگی شبیه به جنگ چالدوران تازه تونستیم از اون یوغ بندگی آزاد بشیم ولی از جایی که ناتوان بودم از درک واقعیت که:
آقای شوهر فقط میتونه قاتل عشق باشه
تازه از اون بدتر که فکر میکردم، عشق میتونه تا ابد ادامه دار باشه
افتادیم دنبال یک فقره آقای شوهری که به قتل عشق کمر نبنده و ما بتونیم همینطوری فابریک باهاش عشق ورزی کنیم
بعد از یه چند هزار سال تجربه و تجدیدی و مردودی
پی بردم که
خانم محترم شما میتونی هر از چندی فکر کنی عاشق شدی و بعد از شناخت و کلی ماجرا دریابی
فارغ شدی
از اون به بعد فیتیله جناب آقای شوهر را از گوش درآوردم
خب زندگی است و بده و بستون عاشقانه
هی بری پای آینه، هی موزیک عاشقانه گوش بدی، هی به ساعت نگاه کنی
با دنیا مهربانتر باشی و ................... الی آخر
حالا نمیگم که انقده دیدیم و از سر پرید ، شدیم مثل آنتیبیوتیک راه به راه
بی اثر
بعد از کلی تجربه زمانی رسید که فهمیدم چی نمی خوام
دیگه از دور که میدیدم و دهان باز میکرد ، میفهمیدم
طرف به گروه خونی من نمیخوره
یعنی بخواد هم چیزی نداره که باهاش دلم رو ببره
یکی ، دو تا ............ هزارتا . رسیدیم به نقطهی آتش بس
دیگه حالا هم هزاران سالیست دل در گرو مهری نبستیم و موندیم
یکه و تنها و بی عشق و آقای شوهر
خیلی دیر فهمیدم که این عشقهای چنان که افتد و دانی، همگی از راه چشم سر وارد میشدند و
در زمان آزمون و خطا چشم دل هم کور شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر