۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

بی تکلیفی



نشد
خواستیم و نشد که یه جوری سر این ذهن لاکردار رو گول بمالم
از جایی که حس کردم افتادم تو سراشیبی دلتنگی، قصد کردم خلاف جهت پارو بزنم
ادای آدم‌های شاد و در شرف آزادی از بند رو در بیارم
یا ادای مامان‌های روشنفکری که بچه‌ها رو به سمت خوشبختی هول می‌دن
هی تند و تند نوشتم همه چیز خوبه
شر بی‌معنی‌ست
و مسیر در آرامش تداوم خواهد داشت
همه‌اش ادا بود و نشد ذهن را گول بمالم
یک هفته دیگه دختره می‌ره
و نمی دونم بعد از این نگران کی باشم؟
به کی برسم؟
به کی فکر کنم؟
برای کی مفید باشم و......................
بس‌که این نقش را به زور در این سال‌ها به خوردم دادند
باید صبر کنم بعد از رفتنش نقش و  نقاب تازه‌ای برای خودم بسازم
که نگران خودم باشم، به خودم برسم ، برای خودم مفید باشم
گوبابای تنهایی که تنها هم موندم
گرنه بین زمین و آسمان شناور خواهم بود


happy ejlas holiday




مملکت از ما بهترون ماییم
تازه در سال همت ملی
در سال چند روزی به‌خاطر اولیا انبیا تعطیلیم
چند روزی به دلیل هوای غیر استاندارد
کلی هم تعطیلی رسمی داریم
و گاه هم به دلایل امنیتی باید بچپیم تو خونه‌هامون
سری قبل هم که همه به زیارت امام راحل راهی شمال بودیم
و این هم از تعطیلات اجلاس
بعد هم می‌خواهیم این ملت مسئولیت پذیر هم باشند
بخواهیم هم راه نمی‌ده
 

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

تریپ ، فقط خیار چنبر



این چه تریپیه که اگر خوشحال باشی
می‌خوان زوری بهت بفهمونند که نه تو حالیت نیست
افسرده‌ای خودت خبر نداری
اگه افسرده باشی
برات منبر می‌ذارن که:
مگه خل شدی؟ دنیا به این خوبی. چه مرگته
اگه بی تفاوت عبور کنی
می‌گن: سیب زمینی بی‌رگ
اگه تند بگذری
می‌گن: اوهو کجا سر می‌بری؟
اگه هیچ کاری نکنی
بهت می‌گن: گشاد
خلاصه هر کاری بکنی یکی ازت ایراد می‌گیره

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

زندونی از دیوار بیزاره




فکر کن!!!
قراره از سه شنبه حبس بشیم تو خونه
اجازه‌ی تردد ماشین هم نداریم
باید زوری بریم سفر
و سفری در چنین ایام تعطیلی یعنی فاجعه
خدا می‌دونه چندین ساعت باید در ترافیک جاده بمونیم که زوره
مگه می‌شه؟
خیلی احساس بدی دارم
یعنی جمیعا ما مردم تروریستیم؟


عشق یا فرار از من؟



این‌که هر آدمی در هر سنی سخت پی‌گیر و درگیر یافتن عشق می‌شه بیهوده نیست
حالا این‌که چه مدل عشقی هم مهم نیست
حتا اگر بیاد و زود تمام بشه 
مهم اینه هر از گاهی طعمش را زیر زبان مز مزه کنیم
عشق تنها وسیله‌ی نجات ما از روزمرگی و تکرار همیشگی روند زندگی‌ست
عشق ما را از ذهن بیرون می‌بره و به یکی متصل می‌کنه که من نیست
شاید این نیاز از خستگی مفرط من تکرار می‌شه
شاید هم از نبود انگیزه‌ای بیرونی
و حتما لذت تجربه‌ی خودی در برابر شخصی تازه
همین‌که وارد مراحل مکاشفه می‌شیم
هیجان شناخت و حدس زدن، دیدار و رفتن و آمدن
و خیلی موارد دیگه، رنگ و بویی به زندگی می‌ده که تازه است و تکراری نیست
قدم گذاشتن به جهانی ورای ذهنیات منه کهنه
عشق به‌قدری معجز داره که به سختی می‌شه رهایش کرد 
به جرم این‌که
اونی که فکر می‌کردم نیست
هراس از بازگشت به منه قدیمی و تکرار راه رفته گاه ما را گرفتار  این دام تازه نگه‌داره
و زجر از همین‌جا آغاز می گردد
گیر افتادن در پیله‌ای تلخ
 


 

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

از بستر تا نوح



رفتم بخوابما.
 اوووووووه از  کی
خوابم نبرد
این‌جا و الان گیج خوابم‌ها، ولی سرم که به بالشت می‌رسه
انگاز تازه ذهنم لود می‌شه و می‌افته به جونم
دیگه از داستان پیدایش تیر و تخته تا احوالات نوح در روز طوفان، می‌ریزه به سرم
مثلا این‌که: تا دقیقه نودی که هنوز بارون نمش هم نزده بود
چند بار شک کرد، نه که نیاد؟
چند بار نگاهش را از خانواده دزدیده؟
یا اصلا خودش هم غافلگیر نشد؟
یعنی حتم داشت هر لحظه‌ای که کشتی رو می‌ساخت؟
اون همه الوار از کجا آورد؟
مگر توی بیابان‌های آن زمان چه‌قدر درخت بوده؟
یحتمل اطراف فلسطین و یه هم چی جاهایی هم بوده؟
جنگل خفن مکه،‌ کوهستان خیبر بود که اونم بس‌که محدود و نمناک بود
سوقاتی جز مالاریا نداشت
اورشلیم هم اگه بوده باشه که باز نه گمانم اون همه درخت داشته بوده باشه که نوح بتونه چنین کشتی با عظمتی درست کنه؟
تازه، یعنی خودش تنها کرد یا با پسرانش؟
اگه مورد دوم باشه که ایول به دمه گرم پسران نوح

باز نوح یه صدایی شنیده یه وحی چیزی بالاخره. نه،  خواب دیده؟
این‌ها چه پسرای خوبی بودند که تن به چنین پروژه‌ی عظیمی دادند؟
بیا اولاد هم بود اولادای قدیم
بی چون و چرا می‌گفتند . چشم
مال ما برای تمیز کردن اتاق‌ خودشون و یک صد و شصت و شش هزار دلیل و برهان هم می‌خوان
که هیچ، آخرهم تمیز نمی‌کنند
یادش بخیر قدیما خانم والده یه چش غره می‌رفت ما سوراخ موش می‌خریدیم
نه به این بچه‌های حالا
اصلا خدا خودش می‌دونست از امتداد اولاد آدم به زمان دیگه آبی گرم نمی‌شه
برای همین ارسال رسل را ختم کرد
فکی کن امام حسین الان بود و می‌گفت: بریم کربلا
یکی فردا چک داشت. اون یکی باید می‌رفت تو صف مرغ. یکی دیگه پرواز داشت. برخی هم آلرژی فصلی و باقی تاب گرما نداشتن

خلاصه که اگر هم‌چنان در بستر بمونم، ممکنه کار به جاهای باریک بکشه و
استخفراله و ربی و .....................



زیر باران



عجب هوایی
ابری، طوفانی، بارانی و خنک
جون می‌ده برای یک عشقولانه‌ی خفن
می‌شه با یکی پا به پا زیر باران قدم زد
می‌شه با همون یکی دعوا کرد و دل‌خوش باشی صدای فریادت بین رعد و برق گم بشه
می‌شه وانمود کرد، ترسیدی و بپری توی بغلش
می‌شه هم بهانه بیاری، چتر نداریم و بری خونه
و می‌شه
زیر باران همه کاری کرد
از بوسه و نوازش تا................ الی آخر
و من که هنوز نفهمیدم کاربرد این هوای عشقولانه چیست
چون معمولا فصل باران تنها بودم

سریال عشق


عشق سریال ادامه داری که
هر شب سر ساعت دنبالش می‌کنیم
تا تهش درنیاد و نفهمیم کی به کی بود و چه طور شد؟
تا آخرین قسمت می‌ریم
اما ازدواج
فیلم سینمایی‌ست که تقریبا اولش، آخرش رو حدس می‌زنیم
با یک پاکت تخمه می‌شینیم پاش
می‌خواد قرار باشه قصه نامفهوم و گنگ تمام بشه
یا تا اون‌جاکه می‌نویسه پایان پاش می‌شینیم

منه غیر ارگانیک



تا قبل از این‌که قلک‌های فلزی بانک ملی مد بشه
ما بودیم و قلک‌های گلی و بی‌قواره
تا الان هم همین مونده یادم از قلک
دو روزه هی می‌رم جلوی آینه ، قد و بالام را برانداز می‌کنم



ببینم شباهتی بین من و قلک هست؟
نیست

 بیشتر شبیه سایه‌های غیرارگانیکم که درازند و باریک
چیزی شبیه به عصا
 عملکرد زندگی‌ام هم بیش از اون‌ها نیست
هستم ولی کسی نمی‌بینه تا وقتی که یکی آب جوشی بر زمین بریزه و فریادم درآد
 ولی بچه‌ها و اطرافینم منو شبیه به بانک مرکزی موجود می‌بینند. اسکناس‌های بی پشتوانه
وقتی تقش در بیاد من می‌مونم و کاسه‌ی گدایی
بچه‌ و بابای بچه به شکل صندوق بین‌الملی پولم می‌بینند
فقط از صبح تا شب، بده بده بده
وسطاش هم بلده چهار تا سینه بکوبه و نفرینم کنه

اینم شد زندگی؟
می‌شه لطف کنی و دست اراده‌ات رو از اون بالا به سمت من دراز کنی و
بگی: دیگه نباش؟


۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

بچه پررو بازی



دیگه انواع، بازی و درآوردن ادای بچه‌ پرروها تمام
هر مدل جنگولک بازی، ژانگولر بازی، عروسک بازی..... تا زو
راه انداختم که فکر نکنم توی خونه‌ام چه خبره؟
بله تنها هم‌دمم هم داره می‌ره
نمی‌خوام مثل ایام بچگی روی تخته بنویسم ، ... روز مانده به رفتن
و من‌که نمی‌دونم چه‌طور باید با این رفتن کنار بیام
آره مامان خوب و روشن‌فکر بازی را بلدم
به ظاهر هم همینم
ولی تهش منم،  همیشه تنها
و حالم خیلی بد است
این هم ته مادر خوب بودن
ته مادر فداکار بودن
آخرین باری که رنگ عشق را دیدم و عطرش به مشامم خورد
نمی‌دونم کی بود
شیش پنج سال پیش بود که پریا زد به خل بازی و ان‌قدر کرد
تا ما توبه کردیم و شدیم مجسمه‌ی حزن کنج خونه
حالا پریا می‌ره و من می‌مونم بدون کوچکترین ذره‌ای امید به عشقی دوباره
نمی‌دونم شاید هنوز هم عاشق اونی باشم که اون سال‌ها زوری فرستادنش بره؟



صفحه مدیریت



قدرتی پروردگار این تکنوآلرژی چه می‌کنه! آدم می‌مونه حیرون :
نه که کار کار از ما بهترونه؟
فقط مونده با آدم در گوشی هم حرف بزنه
حکایت بلاگر
گزینه داده که هر کی کامنت داد با ایمیل خبرت کنیم
 دستم رفت برای تنضیمات و دوباره پس گرفتم
خب سی چی؟
همین‌که روزی چند بار می‌آم و صفحه مدیریت رو چک می‌کنم
ببینم کی اومده؟
کی رفته؟
کی حرفی گفته؟
خودش کلی برنامه است. باور کن
حالا گیریم مام بریم و تنضایمات رو دست‌کاری کنیم
از فردا چه شوقی پشت میز بشینیم؟
تکلیف گندم‌زار چی می‌شه؟
همون حکایت گفتگوی روباه و شهریار و داستان اهلی کردن
اهلی بشم برای گندم‌زار
چون از این پس منو به یاد تو می‌اندازه
یک دلیل بیشتر برای دوست داشتن زندگی
زیبایی جهان
و انتظار از یک ساعت زودتر برای آمدن تو
 چون می‌دانم هر روز راس ساعت چهار خواهی آمد
 از ساعت سه شاد خواهم بود
باز یک دلیل بیشتر برای دوست داشتن زندگی
 صدای پایی را می‌شناسم که مثل نغمه‌ای مرا از سوراخ بیرون می‌آورد
باز دلیلی دیگر

 

ilk Mahabbat, Ramiz Guliyev & Maziar Heidari

اندر وحی





از دیشب هربار به یاد کامنت همشهری نازنین می‌افتم، 
ناخودآگاه با صدای بلند می‌خندم
تجسم پست اندر امراض و توصیفات همشهری
به‌قدر زیرکانه و غافلگیرانه که نمی‌تونم ازش به راحتی بگذرم
زندگی همینه دیگه
کافی‌ست از چند خطش برداشت‌های متفاوت داشته باشیم
طنز، تلخی، شور، شادی یا هر چه که دل‌مون خواست
کاش می‌شد همه‌جای این دنیا را همین‌طور طنز گونه یا با مهر به انسان نگاه کرد
یعنی بلدیم؟
نه به‌خدا
وگرنه روزگارمان این نبود بشینیم منتظر رسیدن آقای زمان

از بهشت بیرون شدیم





آی که چنی دلم یک جمعه‌ی خوب ایرانی می‌خواد
از همون جمعه‌های بی‌بی

دایی‌جان‌ها و خاله خانم‌ها
همین دیگه از وقتی اختیار زندگی به دست خودمون افتاد از بهشت بیرون شدیم و به جهنم افتادیم
تا وقتی دور دوره بی‌بی بود و حضرت پدر
اتاق‌های تو در توی روشن
پارچه‌های سفید بی حد
رختخواب‌های تمیز میهمان و نگاه‌های منتظر به مطبخ
بی‌بی جهان‌داری می‌کرد و سفره‌ی پر برکتش باز بود
ما نه جهان‌داری بلد بودیم نه ارتباط با دیگران
سر به پستوی انزوا بردیم و پنهان شدیم پشت دیوار
می‌خواستیم خودمون جهان را تعریف کنیم با باورهای شیشه‌ای بی‌بی
و از جایی که یا ما بلدش نبودیم یا رسیدیم به عصر آهن و سنگ
ما موندیم و انزوای ناهماهنگ
درایت بی‌بی را هم نداشتیم شاید؟
شاید هم او از عصر آدم‌های خوبی بود که می دانستند چه‌طور باغ زندگی را سبز 
حوض آبی پر ماهی را زلال و قشنگ
و تاک‌های پیچ در پیچ را پر از انگور شمع بزنند و نگهدارند هما هنگ
خلاصه که یا ما بلد نبودیم
یا چی نمی دونم
همین‌قدر می دونم همون یک نفر آدم خونه‌ام هم تا چند روز آینده می‌ره و من
می مونم و حوض بی ماهی



۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

یک خط عشقولانه




پست پایین را از صندوق‌حانه‌ی قدیمی آوردم گذاشتم  که بعد بیام یه چی دیگه بگم
شد دست مایه دو سه تا عشق است و بعد رفتم چای بیارم
میهمان از در درآمد و بعد رفتم بیرون و .................. همین‌طور رسید تا حالا
و این‌که بگم:
یادش بخیر قدیم‌ها، 
با یه چیزهایی ساده دل‌مون به چندتا تاپ تاپ تا نزدیکیای حلق‌مون می‌رسید
بعد تازه جایزه هم گذاشتیم که آقا یکی بیاد منو اهلی کنه
انقدر نیومد نیومد که رفتیم راهبه‌ی دیر شدیم
حالا ماییم بدون کوچکترین امیدی به عشقولانه‌های آینده
یک خط عشقولانه هم نداریم که بنویسیم برای عشق است
بعد از رفتن پریا هم که برم چلک، دیگه حتا به تارزان و پسر کدخدا هم امیدی نیست
 
واقعا به این ریخت و قیافه می‌شه گفت زندگی؟

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

اندر امراض




فکر کنم دارم مریض می‌شم
یک احوالی دارم که تا چند وقت پیش نبود
یهو ضربان قلبم می‌ره بالا
سرم هی الکی به سمت ساعت می‌چرخه
چشمام حرکت عقربه‌ةا را کند می‌بینه
گوشم کیپ شده و منتظر شنیدن صدایی خاص
دائم فکر می کنم چیزی گم شده
خودم را یادم می‌ره
و دستم هی بی‌ربط به سمت قلبم می‌ره که نگهش داره
بی وقته نشه
یهو بریزه

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

پشت پنجره


ای شب چی داری که ان‌قدر به‌من آرامش می‌دی؟
شب‌ها آدمی بهترم
سکوت شب را دوست دارم
فکرم بازتر می‌شه و اقتدار بیشتری دارم
موسیقی حال دیگری‌
 و طعم چای سبز است
همه خوابیدن و تو می‌تونی با آسودگی خیال، خودت رو مرور کنی
وقایع اتفاقیه یا کارهای کرده و نکرده


نشستن پشت پنجره 
پرواز بر بال ابرها
کشیدن پیا پی سیگار
عبور زن خسته‌ی همسایه 
 صدای بی‌رمق کفش‌های خسته‌‌‌ای که 
در انتهای زمان گم می‌شه



ما باشندگان




 دانشمندان سعی دارند ماشینی به‌نام تونل‌زمان بسازند
شایدم یه‌جایی دنبالش می‌گردن
مثلا ته یک سفید چاله و سیاه‌چاله  
به‌نظرم فقط از طریق جابه‌جایی کانون ادراک می‌شه در زمان‌های مختلف حضور داشت
مانند مرور تاریخچه‌ی شخصی که وقتی خاطرات را سعی می‌کنی با حفظ جزئیات به‌یاد بیاریم و پشت پلک ببینیم
 کانون ادراک چرخیده به فلان تاریخ و فلان زمان
یا، رایحه. 
همانی که تا به مشام می‌رسه
خاطره‌ای به وضوح دوباره بینی می‌شی
 
 تونل زمان تصاویری از آینده‌ای‌ست که هنوز اتفاق نیفتاده و ما در خواب یا به قول من در رویا می‌بینیم
و هم‌چنین می‌شه به گذشته نگاه کرد و مسیر عقب عقب رفت
انرژی هرگز ناپدید نمی‌شه
و لحظه‌ی آفرینش از بیگ بنگ تا اکنون عظیم‌ترین انرژی‌ آزاده شده‌ی عالم هستی‌
چطور می‌تواند در هستی محو شده باشه؟
در قالب فیزیکی اتفاق نیفتاده؛  
 اما همان تصویری‌‌ست  که خالق وقتی می‌گفت:
کن فیکون ، برابر دید « تجسم یا طرح » داشت که بهش گفته باش وما شدیم
از آدم تا آخر. یا ، همان لوح محفوظ.
اراده می‌کنه، به تجسم اراده‌اش می‌گه باش و می‌شه
 به نیستی  نمی‌شد گفته باشه: باش 
و ما بشیم
فرمول اولیه‌ی جناب پدر آدم را تجسم کرده . مثلا :
 یک پیمانه خاک.
 دو پیمانه آب،
 سه چارک روح. 
از همون موقع هم دیده قراره نتیجه‌‌ی اراده‌اش چی بشه.
نگفته اون باشه
دیده چی می‌شه
جبرش فقط مواد اولیه بوده و طرح خالق
 

وقتی توی کارگاه متریال می‌سازم
می‌دونم این درصد سیمان و پودر سنگ، بنا به زمان خشک شدن و مقدار رطوبتی که سعی می‌کنم کش‌دار بشه و و و و
این کار چند وقت دوام می‌آره؟
 در چه فضا و دما و رطوبت و ....... ابر و باد و مه و فلان و فلان می‌تونه مقاومت کنه؟
 یا در مرور زمان کجاهاش تحلیل می‌ره؟
یا برجسته می‌شه؟
برگردم به رویا بینی

بدن انرژی وقت خواب جسم را ترک می‌کنه

اولین جایی که پا می‌ذاره، تجسم اراده‌ی خالق و یا تونل زمانه 
که همه‌ی سرنوشت ما از آغاز تا انتها در آن حضور داره
قبل از لحظه‌ی شدن فیزیکی
وقتی بدن انرژی برای بیداری به جسم برمی‌گرده، اون تصاویری که در اون مسیر توجهش را جلب کرده و نگاهش کرده
به ذهن می‌رسه
اون هم که تا چیزی را براش تعریف نکرده باشیم نمی‌فهمه
تصاویر را حذف، سانسور ، کمرنگ ، پر رنگ می‌کنه « بدتر از وزارت فخیمه‌ی از ما بهترون. ارشاد »
ما می‌مونیم و کلی تصاویر ناپیوسته‌ی بی‌ربط که در زمان معنی می‌شه
وقتی که اتفاق می‌افته






انبار هدایا


همیشه وقایع هنگامی رخ می‌ده که تو منتظرش نیستی که هیچ
کل پرونده را از روی میز برداشتی و یه‌جایی انداختی که خودت هم یادت نیست
تازه باید هول هولی بدوی دنبال پرونده که چی به چی بود؟
یک کسانی وارد زندگی آدم می‌شن که تو سال‌ها انتظار آمدن‌شون را کشیده بودی
انقدر منتظر بودی که فقط یادته منتظر بودی
این‌که انتظارت چه رنگ و بویی داشت هم از یاد بردی
درست هنگامی رخ می ده که تو هزارو سیصد و هفتاد هشت‌تا برنامه برای بی‌کسی‌ها چیدی
می‌خوای بپری توی ماشین و راهی جاده بشی
به سمتی بری که برای ایام تنهایی آماده شده
و هزاران برنامه‌ای که برای چنین مناسباتی سال‌ها طرح ریزی کردی
ولی یهو یکی می‌آد که نه می‌تونی رو برگردونی و نه می‌تونی باورش کنی
بس‌که دیر کرده
بارها این پیش‌آمد تکرار می‌شه


تو چیزهایی را از صمیم قلب آرزو داری که نمی‌شه
ناامید می‌شی و از یاد می‌بری


مردی در رویا به عرش سفر می‌کنه
در بخش‌های مختلف سر می‌کشه تا می‌رسه به عمارت بلندی که سر درش نوشته شده
انبار هدایا
وقتی وارد انبار می‌شه هدایایی را می‌بینه که تا سقف چیده و خاک می‌خوردند
از پیر مردی که بیرون در نشسته بود سوال می‌کنه:
این‌ها چیست؟
می‌گه: هدایای فراموش شده
آدم‌ها آرزوهای بسیاری را به عرش می‌فرستند که برای اجابت باید مقدمه چینی کرد
چون زمان اندکی طولانی می‌شه
سر به زیر می‌گیرند و می‌روند
حالا همان هدایا انتظار صاحبانش را می‌کشند

چی بگم ؟
بهتره فعلا داوری نکنم تا در زمان این عکس ظاهر بشه و ببینم چیست؟

فکر کن
اد حالا که ما برای خودمون کلی شدیم
مش دون خوان و کلی قرار و مدار با مرگ گذاشتیم
که در یک روز ابری و مه گرفته
در چلک با هم برقصیم
باید بریم جلو آینه و بزک کنیم
 

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

پروفسور ثقه الاسلام تیمسار دکتر حاج سید مهندس محمد رضا خان، هالو




این مرد را به‌خاطر داری؟
محمد رضا عالی پیام، فرشته‌ی نجات من
در این لینک توضیح داده بودم که چه‌طور این مرد بین اون همه آدم. کار و زندگی‌ش را رها کرد و به داد من رسید
همان ایام بی‌کسی که آواره‌ی دادگاه و بیمارستان‌های پریا بودم
همان روزگارانی که هم‌خونم کمر به .... من بسته بود
و غیری که حتا مرا نمی‌شناخت چه‌گونه همراهی ام کرد تا بیمارستان و آن‌قدر ماند تا خانم والده که خودش در آن زمان در جناح دشمن نقش ستون پنجم را ایفا می‌کرد، رسید
از آن تاریخ تا این‌که نام عالی‌پیام در اولین خط لیست انسان کامل در ذهنم نقش بست
یعنی هر کسی از من بپرسه، آدم خوبی سراغ داری؟
بلافاصله می‌گم: آقای هالو
اما حالا این مرد در بند است
دو روز بعد از این مصاحبه بردندنش آب خنک نوش‌ جان کنه تا الان
و دختری که در فراق پدر می‌سوزه
مریم دختر استاد
دختری با چشم‌های گریان و مانده به راه انتظار
این‌که چه به سر استاد می‌آد که بی‌شک خودش انتظارش را می‌کشید
اما این‌که قلب کوچک مریم به چه سان در سینه‌اش می‌طپد هم حدیثی تلخ
فقط می‌تونم عاجزانه از شما بخوام ، این مرد شریف را هر چه زودتر به دخترش بازرسانی
به حکم مهری که به برخی از مخلوقات آزاده‌ات داری
به حکم این‌که شما خدایی و من همیشه به راحتی با شما گپ می‌زنم


بازار مسگرا



اوضاع خراب‌تر از چیزی‌ست که فکر می‌کردم
در فاصله‌ی پست قبلی تا الان
کلی باغبونی کردم، نظافت کردم و خسته شدم
تازه یه دو سه تا هم فریاد زدم
اما هنوز آتش‌‌فشانم
هنوز من دارم
منه بیچاره‌ی حیوونی
که حرص‌ش می‌گیره
خشمگینانه فریاد می‌زنه
اصول هستی را به زیر سوال می‌بره
 از وضعیت موجود شاکیه
 بلند بلند با خودش فکر می‌کنه
و پاک شدم بازار مسگرها
این‌ها جمیع علائم بد است
سنگینی حضورش را بر شانه‌هام حس می‌کنم و این‌که چه‌حد ناتوانم
از دیشب خودم را کشتم دست از سرم برداره، اما چسبیده به تنم و ولم نمی‌کنه
این ذهن بدکار نابه‌کار
با مته افتاده به جونم
من هنوز من دارم و این خیلی بد است
منی از وحدت وجود جدا افتاده




حس شیرین آزادی




هیچ چیز مثل آزادی شیرین نیست
نه اون آزادی که تو می‌دانی
آزادی از همه‌ی جهان
هنوز گاردها سست و نمی تونم در جمع شرکت کنم
هنوز می‌تونم پریشون بشم و چه‌قدر دل تنگم برای بازگشت

به روزهایی که لازم نباشه نگران کسی یا چیزی باشی
جهان بر محور حضور تو بگرده و
 فکر کسی جز لحظه‌ی اکنون نداشته باشی
درست احوالی که وقت حضور در چلک دارم
خودم و خودم
هر چه هست این‌جاست و این‌جا

برای آزادی و بی‌نیازی به غیر خودم
برای نوک پنجه گام برداشتن
برای روزی صدهزار بار سجده به طبیعت کردن
برای تماشای حلزونی که ساعت‌ها فقط یک متر می‌ره
برای سوسک‌های جنگلی که پروانه می‌شن
برای جابه‌جایی‌های ناگهانی پیوندگاه، از سر نبود عادات
دل تنگم برای لحظات شیرینی عدم وابستگی

غارتگران آگاهی

 
این‌همه پوست خودم رو کندم تا از شر این گفتگوی درونی خلاص بشم
این‌همه شامورتی بازی تا نقطه ضعفی نداشته باشم
این‌همه خلوت و انزوا و .... اینا تا از شر انواع مزاحم رها شم

اون‌همه مرور و اون همه دم و بازدم که دیگه موجودی نتونه ازم سوء استفاده کنه
با همه ................. این‌ها
یه دیشبی پیش می‌آد
یکی از در درمی‌آد و با یک جمله‌ی خبری کوتاه بهم می‌گه:
برو پی کارت. حالا حالا باید بری
 کلی نقطه ضعف داری
دیشب تا خود صبح در خاک ریز بستر
سینه خیز رفتم و پاتک زدم
و وسط محله‌ی خراب شده‌ی ابلیس ذلیل مرده بودم
ده بار از خواب پریدم سوژه را به یاد آوردم
کلی با خودم دست به یقه شدم تا بالاخره خوابم برد
بعد از نشست سال گذشته در چلک تا هنوز بهترین خوابیدن‌های سال‌های اخیر را تجربه کردم
هر موقع هم که بیدار می‌شدم ذهنم به‌قدری خلع سلاح بود که 
دوباره در سکوت درونی به خواب برم
و امثال دیشبی را تجربه نکنم
همه این صغرا کبراها یعنی
 چلک و دوباره مرور سوژه‌های تازه‌ای که این مدت اخیر شکار کردم
که درم هست و هنوز می‌تونه اسباب عذابم باشه
هنوز در انبار ناخودآگاهم وقایع یا شخصیت‌هایی حضور دارند که
خیلی راحت یقه لباسم را بگیره و وسط محله‌ی بد ابلیس بندازه
باید بلافاصله بعد از رفتن پریا برگردم چلک و خلوت گزینم
که این‌طوری هر چی بریم بی‌فایده می‌شه





در کيهان تنها جنگ وجود دارد. نبرد بشر روي زمين بازتابي است از آنچه که بيرون رخ مي‌دهد. درکنار انسان و ديگر موجودات زنده که روي زمين زندگي مي‌کنند، شمار زيادي از موجودات غيرارگانيک وجود دارد. آن‌ها از طريق هيجانات‌مان، که دقيقاً توسط گفت‌وگوي دروني صورت مي‌گيرد از ما تغذیه می‌کنند. آنها به‌گونه‌اي محيط اجتماعي ما را طراحي کرده‌اند که ما دائماً امواجي از هيجانات را بيرون مي‌دهيم، که بلافاصله جذب مي‌شوند. برخي ما را به‌خاطر شهوت، خشم، و يا ترس مصرف مي‌کنند؛ بقيه احساسات بهتري را ترجيح مي‌دهند، مانند عشق و يا علاقه. اما همه آنها مانند هم هستند. به‌طور نرمال آنها به اطراف سر، قلب و يا معده حمله مي‌کنند، جايي که زخيم‌ترين بخش انرژي‌مان را ذخيره کرده‌ايم. ديوانه‌ها مي‌توانند به راحتي آن‌ها را ببينند – خيلي آسان، زيرا که آنها احساس مي‌کنند که چنين موجوداتي چگونه بر شانه‌اشان مي‌نشينند و ايجاد هذيان گويي مي‌کنند. خودکشي مهر پروازگران است، زيرا که ذهن پروازگران عمدتاً بر اساس قتل است.   
 
   آرماندو تورس.... ملاقات با ناوال

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

چندمین بار




فکر می‌کردم با خودم به یه چیزی و یاد چیز دیگری افتادم
همین‌طور با این فکر رفتم
سال‌های پشت سر یک به یک از برابرم گذشت
سر انگشتی وارد حساب و کتاب شدم
از وقتی انارم ترک افتاده چندبار فکر کردم
قلبم یه جورای دیگه می‌زنه؟
چند بار گوش به زنگ تلفن بودم؟
چند دفعه زیر لبی گفتم:
بالاخره اومد. این دیگه خودشه؟

حالا این‌که این خودش کدوم خودشه هم داستانی‌ست رنگارنگ
یکی که همیشه همه‌ی ما منتظر اومدنش‌یم
یکی که بهمون احساس بهتری از خودمون می‌ده
از گذران لحظات بی عشق تا رسیدن به نقطه‌ی خوش انتظار
همون ایامی که روزی بیست بار خودت رو در آینه نگاه می‌کنی
به یکی غیر از خودت فکر می‌کنی
شب با فکر اون سر به بالشت می‌ذاری
و فکر او اولین فکری‌ست که به یادت می‌آد!!
دلیل تازه‌ای داری برای هر کار
از شنیدن  آهنگی، تا انتظارهای پیاپی
نگاه های مکرر به ساعت 
تازه این‌ها چندتاش بود و بشمارم تا صبح وقت می‌گیره
و هنوز منتظرم یکی از در درآد
 جدی این چه جادوییه؟




جاذبه‌ی محض



این ماییم
دو تا آدم معمولی
وقتی این دو خیلی بهم شبیه باشند، طیف رنگ‌های « انرژی »  یکسان دارند
و هر چه از هم دور تر ، رنگ‌ها در تضاد بیشتر
حالا فکر کن به وقتی که این دو هم‌سان به هم می‌رسند چه‌ها که نمی‌شه

و یا وقتی

 دو غیر هم‌سان کنار هم قرار می‌گیرند
صف‌های دادگاه مدنی خاص یا روابط پاره پاره‌ی متضاد چه بسیار می‌شه
و همه‌ی درد ما از جایی‌ست که صبر و قرار نداریم
از ترس تنهایی به هر کس که می‌رسه می‌چسبیم
تو توی مود بنفشی، طرف زرد پرتقالی
تو از آسمون می‌گی، طرف اززمین

 چی می‌شه وقتی این دو هم‌سان برابر هم قرار می‌گیرند
جاذبه‌ی محض
کشش بی حد
نه تو می‌مانی نه او
در هم حل می‌شن
و این یعنی رسیدن به آرامش
البته به شرطی که این جاذبه‌ها از فرامین هورمون لاکردار نباشند

ریسمان‌های الهی


به میمنت و مبارکی این ماه خدا به سر رسید
ماهی که بوی خونه و مرگ داشت
ماه آذربایجان ویران شده
ماه نفس‌های به کنترل درآمده
ماه رشته‌های اراده
همان رشته‌هایی که خودش گفته: اعتصام به حبل الله
چنگ بزنید به ریسمان‌های الهی
که البته هر یک از ما تعابیر فردی خودش را بر این کلمات داره
و برای کسی که دیده باشد چگونه رشته‌های نورانی انرژی شتابان  از ناف  به بی‌نهایت کشیده می‌شه و ریسمان‌های اراده‌ی ماست
تعبیری دیگر
کسی که می‌بینه چگونه بدن انرژی‌ش در رویا توسط این ریس‌مان‌ها یا رشته‌ها حرکت می‌کنه و به قصدی می‌چسبه که اراده کرده
یا کسی که با برداشت‌های فردی از کاستاندا این جابه‌جایی‌ها را 
به سبک ماتریکس بدل به شیوه‌های هالیوودی می‌کنه
و یا هنگامی که می‌خوانیم حضرت رسول در جنگ ها به افراد دستور می‌داد
برای اجتناب از گرسنگی سنگ روی ناف‌ها گذارند
و ............... همه‌ی قرآن همین‌طوری بازیچه‌ی ادراک متفاوت بشر شده
و همین‌طور آن‌هایی که این ریسمان‌ها را به معصومین یا خلیفه‌ها چسباندند
خلاصه که هر چه که بود این رشته‌های نورانی بعد از این ماه همه نیمه تعطیل به حال خود رها و 
رفت تا سال دیگه
شاید اگر از بچگی به گوشمان خوانده بودند ما بیش از یک جسم، کالبدی انرژیتیک هستیم
که باید همواره با اتصال به مراکز انرژی تقویت بشه
این وضعیت انسان امروزی نبود
بت پرستی که همیشه تا زانو خم شده و وابسته‌ی بیگانگانگی غیر از خود شده
نه که نمی‌تونیم تغییر کنیم
انرژی ، برای تغییر نمونده
وگر نه هنوز هم چیزی را که با همه وجود خواستاریم، به دست خواهیم آورد




۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

بفرمایید کشک بادمجان



ما که روزگارمون خودش خود به خودی سرعت گرفته بود
از وقتی قرار به رفتن پریا شده
رفته تو مایه سرعت نور
و باید اعتراف کنم هیچ حال و روز خوبی ندارم
دوباره دست مایه‌ای برای قیاس خودم با جناب برادر هم پیدا کردم تا با خیال راحت دیگه از آرامش بری باشم
بچه‌های هر دو داره می‌ره
اما میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از ............ چی‌چی حافظا
برای من تنها عضو خونه می‌ره و برای نادر یکی از بچه‌ها و هم‌چنان بانو عیال مکرمه باقی‌ست
که این‌هام مهم نیست ولی به چشمم می‌آد
چی می‌شه که تقدیر ما این‌طور همیشه به هم گره خورده


ولش کن 
صبح جمعه را باید نورانی آغاز کرد


البته من که نفهمیدم کی صبح شد
دیشب که پیرو مراسمات دیدار و خداحافظی دخترا در خانه‌ی پدر بودند 
و نمی‌دونم کی پای تی‌وی خوابم برد
اما خواب خواب نبودم و با خودم بلند فکر می‌کردم
تا وقتی که نقاشی هلیکوپتر امریکایی سقوط کرد
خوبه فقط نقشه‌ای یا تصویری بر روی کاغذ بود
اگر بنا بود خودش سقوط کنه چی می‌شد
طبق سنت جمعه
جخت پریدم برای دم‌گذاری چای و آبیاری گل‌های بالکنی

راستی همشهری جان
جونم برات بگه  نسترن نازنین بیمار شده
با وجود کلی حکیم و دعا مجبور شدم همه ساقه‌ها را بزنم
این بخش را شما خوب درک می‌کنی چه حال گیری خفنیه، نه؟
دو روزه درگیر شستشوی خاک و سم‌پاشی‌ام

دیگه جونم برات بگه
دروغ چرا؟
اصلا حوصله جمعه بازی ندارم
خیلی سعی کردم برم تو مایه سفره سفید بی‌بی‌جهان و چلوار آب ندیده
اما نه‌گمانم امروز در هیچ نقش کهنی باشم
که این روزها ناشناس است

یه چیزی یادم رفت
این هم از محصولات امسال بالکنی
بفرمایید کشک بادمجان

عشقولانه‌های تن تنانی

اولای رابطه‌ای تازه
همه چیز گنگ و مبهمه
کسی از عادت‌های دیگری اطلاع نداره
در نتیجه آمار بلاتکلیفی بالا می‌ره
همه‌اش منتظری
در اکنون، گوش به زنگ
پراز سوالی و منتظری کشف‌شون کنی
و دیدارها به حالت مکاشفه در می‌آد
گفتگوها رمز گشایی و دقتت بالا می‌ره
خلاصه که یه مدت که بی‌وقفه به یکی بیرون از خودت انرژی دادی
ناخودآگاه بهش احساس تعلق خاطر پیدا می‌کنی
ولی تا کی این روند ادامه دار می‌شه هم 

برمی‌گرده به بده و بستونی که در رابطه داریم
وقتی یکی بیرون از من سرشار از انرژی‌های من می‌شه
مگر می‌شه خودم رو دوست نداشته باشم؟

اون‌وقت اسم عشق بد در رفته
ما جز خودپرستی کاری بلد نیستیم

با این فاصله‌ها






روزگار ما همین‌ه که
یه روز این‌وری غش کردیم
یه روزم اون‌وری افتادیم
دانیال پسر نادر قرار بود بعد از پریا بره
امروز به ناگه بهش خبر دادن، ویزای مجارستان‌ش تشریفش را آورده و باید هر چه زودتر بره
بچه سال تر از پریاست و قراره همراه خانم مادر بره و جا بیفته و ایشان پیش از پایان یک‌ماه برگردند
مشخصه که باید اوایل هفته‌ی آینده برن
خلاصه که این ساختمان ما  بسیار دیدنی
حضرت خانم‌والده به گریه و زاری
من و حضرت برادر هم‌چون کوه « البته به ظاهر » و 
باقی خواهرها به گریه و پیشاپیش به دلتنگی
خب این چه دردی بود که تا کنار هم هستید دایم دنبال بهونه از هم بگیرید
حالا که وقت رفتن شده، سینه چاک کنید
  حکایت یک روز از صبح و شنبه‌هایی که بنا بود
دیگه درس بخونم 
همون شنبه‌ای که هیچ وقت نرسید چون پشت گوشش می‌انداختم  
می‌دونم که به این فاصله‌ها هم عادت می‌کنیم
چنان‌که دیگران کردند
ما هم عادت می‌کنیم


ملاقات با سایه


اسمش محمد بود 
آسیمه سر برای کمک به زلزله‌زدگان به آذربایجان شتافت

در بازگشت سایه‌ای کنار جاده انتظارش را می‌کشید
سایه‌‌ای بد شگون و تاریک به نام مرگ

حکایت تصادف من 
که تریلی منو زد و داغون کرد
اونی مرد که به صحنه‌ی تصادف یک‌ساعت قبل ما برخورد کرده بود

یعنی هیچ وقت نمی‌تونی بگی کی نوبت کیست؟
محمد و دوستش که اکنون در کما است نمی‌دانستند شتابان به دیدار سایه‌ها می‌روند    
 سایه‌ای که با آن‌ها قراری مبهم داشت

شد حکایت وعده‌ی دیدار تاجر و عزارائیل در هند
در عصر سلیمان که بادها مسخرش بود. روزی تاجری عزرائیل را در بازار دید که متحیر و پر سوال نگاهش می‌کرد
شتابان خودش را به شاه سلیمان رساند و گفت:
خاک پایت سرمه‌ی چشمانم
تدبیری بفرما که عزرائیل مرا بدجور نگاه می‌کرد.
خلاصه که بعد از کلی التماس و تمنا سلیمان به باد دستور داد او را سریعا به هند برساند . بعد عزرائیل را فراخواند و پرسید:
تو ماموری جان مردم را به ساعت و ثانیه بگیری. نه بی‌جهت وحشت بر دل‌هاشان بریزی
پاسخ شنید:
قصدم ترساندن وی نبود که از حیرت مبهوت شده بودم. قرار بود امشب جان وی را در هندوستان بگیرم. 
و او چه‌طور می‌توانست خودش را به هند برساند؟


۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

لباسی با بادکنک‌های رنگین




بچگی ، در عصر لباسی با بادکنک‌های رنگین
زمانه‌ی منوچهر سخایی و ترانه‌ی تازه به بازار آمده‌ی ، کلاغا
که صبح به صبح با دو گیس بافته می‌رفتم، مدرسه‌ی راهنمایی
کلاس‌هایی پراز دختر و پسر. سرحال و شاداب
ملاک عاشق شدن
حمید رضا مشفقی بود
خوشگل‌ترین پسر مدرسه
که گاه فکر می‌کنم، چون تصمیم داشتم فقط از راه دور عاشق باشم
بهترین را برگزیدم


چه بسا اگر قرار بود ارتباطی برقرار بشه
ممکن بود حتا دل به مهر زشت ترین پسر مدرسه هم بدم
اما ریموت کنترل دار، این رو راه می‌داد




هم‌بازی خوب، پابه‌پا




بماند که سال‌هاست قلبا پذیرفتم که
یکی دیگه شکل خودم به چه درد می‌خوره آخه؟
ما که بس‌که خودمون رو دیدیم
حوصله‌مون سر رفت
پس خیلی هم دنبال شکل و نیمه پیمه مباش
که باز قرار می‌شه دوباره حوصله‌مون سر بره

یکی شبیه خودش 
که من نمی‌دونم چیست
فقط می‌دونم می تونه به راحتی جهان دیگری را نشانم بده
نه جهانی هم‌سان جهان خودم
که مکرر می‌شه
اما هم‌بازی خوب
پابه‌پا
خیلی حال می‌ده

هاگیر واگیر


در دوره‌ی دبیرستان که دیگه با گیس بافته نمی‌رفتم هم
باز عشق‌های پشت پنجره‌ای پسر خوشگلای اطراف و محل 
یعنی همیشه مثل آدم فضایی‌ها
ارتباط از راه دور
در مرز بیست سالگی، باز هم ملاکم خوشگلی و سر و زبون
آقای شوهر بود که بتونه به قاعده گولم بماله


بعد از متارکه ملاک‌ها تغییر و به سمت کیهانی و الهی می‌رفت
و در کوتاه‌ترین زمان، کار به نیمه‌ی گم‌شده ، تانترا یوگا یا ازدواج جادویی
حتا به پارتیکلی هم‌سان که یه‌جایی منتظر من نشسته بود هم رسید
مدتی هم هر کی رسید  براش منبر گذاشتم که:
  وقت اضافه ندارم که الکی تلف کنم و منتظر نیمه‌ی دیگرم هستم 

طرف هم به قید دو فریت می‌گفت:
اه ه ه ه ه ...
چه جالب!
چون من هم دنبال همون می‌گردم
نشون به این نشونه
تو نیمه‌ی منی




که البته برخی قدی نیمه بودند
و برخی تشابه‌هات اجتماعی
یا نیمه‌های چنان که افتد و دانی
سی همین از خیر هر چی نیمه پیمه هم گذشتیم و داریم نون و ماست خودمون رو می‌خوریم که
دوباره افتادم به این فکر که:
حالا من که نمی‌خوام دیگه منتظر هیچ نیمه‌ای باشم
ولی حالا مثلا ، 

اگر تو این هاگیر واگیر پیداش شد چی؟
امشب از این فکر خوابم نمی‌بره که
اگه یکی باشه که پابه‌پای آدم رفاقت کنه
و بشه تا پوست باهاش حال زندگی رو برد چی؟
ایییییییییییییییییییییییییی

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

شیروانی‌های قدیمی



دروغ چرا؟
پارسال که در چلک کنگر خورده و لنگر انداخته بودم
بعد از تجربه‌ی باران‌های سیل آسای اواخر خرداد ماه
به این فکر افتادم سه تا دیوار و یک سقف ایرانیتی و یک در آهنی بسازیم
برای ماشین
افتادم به براورد و تحقیقات
دیدار با انواع اوستا کار
قیمت تقریبی حدود 1500000 تومان
از جایی که هر موقع اون‌جاهستم کلی به جیبم فشار می‌آد، انداختم پشت گوش
امسال
با قیمت‌های جدید ، حوالت کردم به جناب عباس
حالا فکر کن
خونه‌هایی که انقدر سست و ناامن بوده که ریخته یا ویران شده
برای بازسازی چه‌قدر هزینه داره
فکر نکن دارم درباره مبالغی که دولت تعهد کرده به تناسب به زلزله زدگان اختصاص بده گیر می‌دم
نه به‌خدا
همشهری جان
من که آنم که رستم بود پهلوان و شما می‌دانید
زورم اومد
این بدبختای روستایی مگر چه‌قدر درآمد دارند که به ترمیم خونه‌هاشون راه بده
در خود محله‌ی چلک، اکثر خانه‌ها مشتی بلوک روی هم چیده و شیروانی‌های قدیمی‌ست
از همونا که طبرستان عزیز یه پاش رو اندکی تکون بده
این خونه‌ها هم خراب می‌شه
فکر کردی خودشون دل‌شون نمی‌خواد نه تو خونه‌های ما
تو یه خونه بهتر زندگی کنند؟
در حالی‌که زن‌ها در زمین‌های دیگران وجین می‌کنند و مرده بیل می‌زنند
به وقت کاشت و برداشت هم سر زمین خودشون کار می‌کنند
آخرش افتادن دور از جون باقی و خوبان
به دله دزدی
فکر کردی قلبا دوست دارن هر بار در آینه به خودشون بگن:
آی خار فلان!!!
نه گمانم



Where the Hell is Matt? 2012

        

مت هاردینگ، آمریکایی ۳۵ ساله که می‌توان او را مسافری رقصنده نامید، جدیدترین ویدیوی خود را منتشر کرد. ویدیویی که مثل کارهای قبلی او حاصل سفر به کشورهای مختلف دنیا و رقص با مردم آن کشورهاست. ویدیویی کوتاه‌تر از ۵ دقیقه که در طول یک هفته حدود یک میلیون و سیصد هزار بار دیده شده است. سه ویدیویی که مت هاردینگ تا کنون ساخته در تاریخ یوتیوب بیش‌ترین بازدید و تعداد دانلود را داشته است.
مت در هر لحظه از این ویدیو در یک کشور دنیا نمایش داده می‌شود که در جایی معروف از آن ایستاده و دارد با گروهی از مردم آن ناحیه می‌رقصد. 
  در این ویدیو او نه فقط در کشورهای آرام بلکه در کشورهایی نظیر سوریه، مصر، افغانستان نیز دیده می‌شود و موضوع وقتی جالب‌تر می‌شود که تصویر او را می‌بینیم که دارد با گروهی از مردم در کره شمالی می‌‌رقصد.




وقتی زمین می‌لرزه و ما که پیوندگاهش هستیم به وحشت و تکاپو می‌افتیم
یعنی کانون ادراک زمین سخت جابه‌جا شده
و هنگامی که کانون جابه‌جا شده باشه،
 نمی‌شه انتظار حس و حال خوبی برای ما فرزندان زمین داشت
و وقتی که باورهای آدمی برهم می‌ریزه
مثل احوالات این روزهای من
 تو گویی تکانی مضاعف  کانون ادراکم را جمبانده



  




۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

مرگ‌های گروهی



این‌جوری‌ه که نمی‌شه بی‌خیال یه چیزایی شد
مثل: مرگ گروهی
یعنی چی می‌شه که عده‌ای باهم گروهی می‌پرند؟
به اشکال مختلف با هم می‌پرند
دره‌ای در پرو هست که جایگاه اتوبوس‌های سقوط کرده است
حالا چی می‌شه که چی در اون‌جای خاص اتوبوس‌ها را می‌کشه پایین و گروهی با هم می‌پرند؟

یا همین زلزله‌ی اخیر
و انواع بلایای طبیعی و غیر طبیعی
لحظاتی که مرگ فریاد بی‌صدای تاریکی‌ها را سر می‌ده
و نام عده‌ای را هم زمان فرامی‌خواند 

اینارم بگیم، طبیعته؟ ماده است؟ بی‌خدایی‌ست؟ چیست؟
حتما یک نظم و حساب و کتابی هست
کما این‌که بارها در قرآن هم به این قسم مرگ‌ها اشاره شده
مرگ‌های قومی مثل، لوط، نوح، عاد، ثمود، سدوم و گمارا
بی‌شک که اراده می‌کنه و همگی تشریف می‌برند دگر سو
اما بر چه اساسی چنین اراده‌ای می‌کنه؟
یا................. چی؟ 
یه چی هست فقط گروه خونیم به بو کشیدنش قد نمی‌ه






 

شر و خیر ، فله‌ای که مدتی نایاب بود رسید



امان از خیر و شری که لفاف در لفاف در همه
یا به‌قول سقراط:
 رنج و راحت دو حلقه‌ی زنجیرند.
هر کدام از در بیاد، بعدی هم از پی‌اش می‌آد

حکایت تبریز

امروز حساب کردم
کلی آدم الان رفته اون طرف‌ها برای کمک
بعد کارخانه‌های انواع آب معدنی، دارو سازی، لوازم بهداشتی و ........ که این روزها مردم مهربان راهی آذربایجان می‌کنند
یا کارگرانی که بعد از این باید در امر بازسازی فعالیت کنند
پیمانکاران و ..................................
خلاصه که از بغل این شر چه خیراتی برای برخی دیگر بوده
که ما نمی‌تونیم به هیچ‌یک دل خوش یا ناسزا بگیم 

حالا این‌که عده‌ی رفته چه گناهی کرده بودند؟
بهتره به سبک گلی نگاه کنم و بگم:

نه اینا کاران عزرائیل خانه و مگه می‌شه
خدا بد باشه ؟


۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

جا نبود سوزن بندازی


با این همه بدی که باب شده برادر به برادر رحم نمی‌کنه
ایمان و اعتقاد  همه نم کشیده
باز هزاران بار شکرانه واجب است که این مردم هنوز آدم‌ند
ما هنوز انسانیم و نمی‌تونیم بی‌تفاوت از دردهای مشترک عبور کنیم
ساعت دو بعد از ظهر که از گرما زمین ترک می‌خوره
گفتم برم انتقال خون که حتما از ساعات دیگه خلوت تره
بیست دقیقه بعد که مقابل سازمان انتقال خون واقع در چهارراه وصال و تخت‌جمشید از ماشین پیاده شدم
دیدم اوه چه صفی
الهی شکر
هزاران سجده‌ی شکر به مردمی که هنوز خون انسانیت در رگ‌هاشان جاری‌ست
یعنی می‌شه چنین زلزله‌ای بیاد و بی‌تفاوت بمونیم
همه اون‌هایی که به طور معمول طعمه‌ی گشت ارشاد می‌شن
به انتظار که خون اهدا کنند و جا نبود سوزن بندازی
وقتی از ساختمان خارج شدم
دلم می‌خواست همون‌جا سجده کنم و زمین را ببوسم
زمین بندگی به خداوندگاری چنین عظیم که روحش در جان ما انسانیت را هم‌چنان حفظ کرده
شکر به این مردم مهربان که نمی‌تونن بی‌تفاوت از کنار رنج‌های بشری عبور کنند

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

خیر و شر نداریم





چطور می‌شه گفت ، فلان چیز شر و فلان چیز خیره؟
فلان تاریخ نحس و فلانی‌شون خیر
فقط دقت کن به آمار نوشته‌های از امروز به بعدم
فعلا شما دقت کن تا به وقتش بگم چی شده
تا ببینی چه‌طور سرچشمه‌های من دوباره به جوشش و فعال می‌شه
در تاریخی که خیلی‌ها دلیلی برای اندوه دارند
چه ساده من می‌تونم پر از حس خوبی باشم
که سال‌هاست از یادم رفته


بعد از زلزله‌ای در ژاپن، گرازش‌گر از مرد می‌پرسه:
زلزله چه آسیب‌هایی به زندگی شما زده؟
مرد با خونسردی لبحند زد و گفت:
نه تنها آسیبی نداشته که به نغع من شد
تا قبل از اون  کارتن خواب بودم و لقمه‌ای غذا به زور پیدا می‌کردم
الان در سرپناه هستم.
 یک تخت تمیز دارم و 
روزی سه وعده غذای گرم و رایگان هم می‌گیرم

نامه‌ای به جناب شما


وقتی می‌آی
اومدی و بد جور هم تشریف‌تون رو آوردی
موسیو عزراییل شما رو می‌گم
تابستون امسال خودت رو هلاک کردی
سوریه، افغانستان، و  خیلی جاهای دیگه
هم‌چین چتر انداختی که انگار طلب ارثیه‌ی پدری  رو طلب می‌کنی!
چه‌طور می‌شه از شما فرار کرد؟
بر چه اساسی لیستی جدا می‌کنی؟
اتوبوسی در هند از صدده متر ارتفاع سقوط می‌کنه
50 نفری  باهم
سر راه می‌ری آدربایجان ما و یه پنجاه نفری هم اون‌جا سرویس زدی؟
وقتی می‌گم : اخبار این دوران به سوره تکویر می‌مونه
برخی می‌خندن
سیل چین یادم نره
اون‌وقت شما چه‌طور خوابت می‌بره؟

 

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

من رفتم



گربه نشسته بود لب دیوار حیاط و از اون بالا به ماهی توی حوض می‌گفت:
برو. پیف پیف بو می‌دید
احوالات عمریه من هم یه چیزی تو این مایه‌ها بوده
از ترس این‌که به یکی وابسته بشم و بذاره بره و به سختی بیفتم
وارد رابطه نمی‌شدم
و چون باور داشتم ، هر کی می‌آد. به زودی می‌ره
در حالیکه معمولا من بودم که می‌رفتم
اصولا حال می‌کردم به رفتن
خب من خیلی مهم بودم و مگه می‌شه یکی منو نخواد؟
ولی نمی‌دونم از کجا یهو بو می‌بردم، وقت رفتنه
اونی که نیست، نیست دیگه
نمی‌دونم شاید هم چون وقت موندن دیگه نیست
خلاصه که هر چی که بود
از هر ارتباطی دوری می‌کنم و از صبح علی‌الطلوع منتظره یه بهونه‌ام
بدم دست طرف و جنجال رفتن را به‌پا کنم
که زودتر از اون، من برم
شاید هم دلیلش نرسیدن طرف مربوطه‌ای بوده که
به من مربوط باشه
 
فکر کن !!
عقلم خوب چیزیه ها نه؟

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...