آی که چنی دلم یک جمعهی خوب ایرانی میخواد
از همون جمعههای بیبی
داییجانها و خاله خانمها
همین دیگه از وقتی اختیار زندگی به دست خودمون افتاد از بهشت بیرون شدیم و به جهنم افتادیم
تا وقتی دور دوره بیبی بود و حضرت پدر
اتاقهای تو در توی روشن
پارچههای سفید بی حد
رختخوابهای تمیز میهمان و نگاههای منتظر به مطبخ
بیبی جهانداری میکرد و سفرهی پر برکتش باز بود
ما نه جهانداری بلد بودیم نه ارتباط با دیگران
سر به پستوی انزوا بردیم و پنهان شدیم پشت دیوار
میخواستیم خودمون جهان را تعریف کنیم با باورهای شیشهای بیبی
و از جایی که یا ما بلدش نبودیم یا رسیدیم به عصر آهن و سنگ
ما موندیم و انزوای ناهماهنگ
درایت بیبی را هم نداشتیم شاید؟
شاید هم او از عصر آدمهای خوبی بود که می دانستند چهطور باغ زندگی را سبز
حوض آبی پر ماهی را زلال و قشنگ
و تاکهای پیچ در پیچ را پر از انگور شمع بزنند و نگهدارند هما هنگ
خلاصه که یا ما بلد نبودیم
یا چی نمی دونم
همینقدر می دونم همون یک نفر آدم خونهام هم تا چند روز آینده میره و من
می مونم و حوض بی ماهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر