روزگار ما همینه که
یه روز اینوری غش کردیم
یه روزم اونوری افتادیم
دانیال پسر نادر قرار بود بعد از پریا بره
امروز به ناگه بهش خبر دادن، ویزای مجارستانش تشریفش را آورده و باید هر چه زودتر بره
بچه سال تر از پریاست و قراره همراه خانم مادر بره و جا بیفته و ایشان پیش از پایان یکماه برگردند
مشخصه که باید اوایل هفتهی آینده برن
خلاصه که این ساختمان ما بسیار دیدنی
حضرت خانموالده به گریه و زاری
من و حضرت برادر همچون کوه « البته به ظاهر » و
باقی خواهرها به گریه و پیشاپیش به دلتنگی
خب این چه دردی بود که تا کنار هم هستید دایم دنبال بهونه از هم بگیرید
حالا که وقت رفتن شده، سینه چاک کنید
حکایت یک روز از صبح و شنبههایی که بنا بود
دیگه درس بخونم
همون شنبهای که هیچ وقت نرسید چون پشت گوشش میانداختم
میدونم که به این فاصلهها هم عادت میکنیم
چنانکه دیگران کردند
ما هم عادت میکنیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر