اسمش محمد بود
آسیمه سر برای کمک به زلزلهزدگان به آذربایجان شتافت
در بازگشت سایهای کنار جاده انتظارش را میکشید
سایهای بد شگون و تاریک به نام مرگ
حکایت تصادف من
که تریلی منو زد و داغون کرد
اونی مرد که به صحنهی تصادف یکساعت قبل ما برخورد کرده بود
یعنی هیچ وقت نمیتونی بگی کی نوبت کیست؟
محمد و دوستش که اکنون در کما است نمیدانستند شتابان به دیدار سایهها میروند
سایهای که با آنها قراری مبهم داشت
شد حکایت وعدهی دیدار تاجر و عزارائیل در هند
در عصر سلیمان که بادها مسخرش بود. روزی تاجری عزرائیل را در بازار دید که متحیر و پر سوال نگاهش میکرد
شتابان خودش را به شاه سلیمان رساند و گفت:
خاک پایت سرمهی چشمانم
تدبیری بفرما که عزرائیل مرا بدجور نگاه میکرد.
خلاصه که بعد از کلی التماس و تمنا سلیمان به باد دستور داد او را سریعا به هند برساند . بعد عزرائیل را فراخواند و پرسید:
تو ماموری جان مردم را به ساعت و ثانیه بگیری. نه بیجهت وحشت بر دلهاشان بریزی
پاسخ شنید:
قصدم ترساندن وی نبود که از حیرت مبهوت شده بودم. قرار بود امشب جان وی را در هندوستان بگیرم.
و او چهطور میتوانست خودش را به هند برساند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر