همیشه وقایع هنگامی رخ میده که تو منتظرش نیستی که هیچ
کل پرونده را از روی میز برداشتی و یهجایی انداختی که خودت هم یادت نیست
تازه باید هول هولی بدوی دنبال پرونده که چی به چی بود؟
یک کسانی وارد زندگی آدم میشن که تو سالها انتظار آمدنشون را کشیده بودی
انقدر منتظر بودی که فقط یادته منتظر بودی
اینکه انتظارت چه رنگ و بویی داشت هم از یاد بردی
درست هنگامی رخ می ده که تو هزارو سیصد و هفتاد هشتتا برنامه برای بیکسیها چیدی
میخوای بپری توی ماشین و راهی جاده بشی
به سمتی بری که برای ایام تنهایی آماده شده
و هزاران برنامهای که برای چنین مناسباتی سالها طرح ریزی کردی
ولی یهو یکی میآد که نه میتونی رو برگردونی و نه میتونی باورش کنی
بسکه دیر کرده
بارها این پیشآمد تکرار میشه
تو چیزهایی را از صمیم قلب آرزو داری که نمیشه
ناامید میشی و از یاد میبری
مردی در رویا به عرش سفر میکنه
در بخشهای مختلف سر میکشه تا میرسه به عمارت بلندی که سر درش نوشته شده
انبار هدایا
وقتی وارد انبار میشه هدایایی را میبینه که تا سقف چیده و خاک میخوردند
از پیر مردی که بیرون در نشسته بود سوال میکنه:
اینها چیست؟
میگه: هدایای فراموش شده
آدمها آرزوهای بسیاری را به عرش میفرستند که برای اجابت باید مقدمه چینی کرد
چون زمان اندکی طولانی میشه
سر به زیر میگیرند و میروند
حالا همان هدایا انتظار صاحبانش را میکشند
چی بگم ؟
بهتره فعلا داوری نکنم تا در زمان این عکس ظاهر بشه و ببینم چیست؟
فکر کن
اد حالا که ما برای خودمون کلی شدیم
مش دون خوان و کلی قرار و مدار با مرگ گذاشتیم
که در یک روز ابری و مه گرفته
در چلک با هم برقصیم
باید بریم جلو آینه و بزک کنیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر