۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

بازار نوشهر



اما عجب از دیروز که چه روز خاصی شد
نزدیک ظهر بازار نوشهر بودیم که گویش پریسا زنگ خورد و خبر شدیم
قراره برامون میهمان بیاد
ولی چی بگم از بازار که سوزن می انداختی پایین نمی اومد
خدا می‌دونه، خودشون که می‌گن دوازده میلیون مسافر به سمت شمال آمده
شاید بشه نصف یا یک سوم‌ش را باور کرد
و این دختران بانو حوا که هر جا می‌رسند، حرص خرید دارند
جنسی که تهران هم هست، چنان با عجله می‌خرند که تو فکر می‌کنی نه‌که نصف قیمت تهرانه؟
و تا دلت بخواد عطر تنباکو قلیون ، میوه‌ای
قدیما بازار بوی ماهی می‌داد و حالا بوی تنباکو
خلاصه که ظهر خونه و هول هولی غذای ویارونه‌ی پریسا رو پختن
و میهمان‌های عزیز با دو دیگ غذا از راه رسیدند
دردسرت ندم که تا نزدیک غروب میهمان بازی و بعد هم مامان بازی
راه نداد دیگه این‌جا چیزی بنویسم





۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

کی سینه سرخ رو .....؟



امروز تا دلت بخواد ابر و مه
مه که یه چی می‌گم، شما یه چی می‌شنوی
ابرها تا پشت پنجره‌های خونه اومدن و سرک می‌کشن
و از سئیی خورشید خانم داره نمه نمه دامن قشنگش رو پهن می‌کنه
خطوط نور که از بین روزنه‌های ابر می‌شکنه و به زمین می‌رسه
طرحی به‌پا کردند، وصف ناشدنی
خلاصه که جای هر کی که طبیعت رو دوست داره خالی‌ست
من به جای همگی نایب زیاره شدم
خدا خودش قبول کنه
غلط نکنم امروز خدا طرحی عظیم داره و ما هم از اون بی‌بهره نخواهیم ماند
آخه
مگه می‌شه این همه نظم و حکمت، اتفاقی باشه؟








انسان نخستین هم از سی این خدا رو کشف کرد
همه‌چیز یک دلیلی داره غیر قابل کتمان
نمی‌شه این عالم بی طراح و مهندسی بنا شده باشه
هر چیزی روی اصول و حساب و کتاب
بسته به نیاز منطقه و زیست  ، 
و آدم که نایب خدا بر زمین شد
حتمنی خدایی هست که بهتر از ما می‌دونه چی به کی حال می‌ده یا نه؟
دیدی قرقاول چه‌طوری پرواز می‌کنه؟
دیدی سینه سرخ چه‌طور ناز می‌کنه؟
سی همینا می‌گم




اگه بودی واین صدای آواز پرنده‌هایی که همه با هم شروع به خوندن کردن رو می‌شنیدی
عین من می‌گفتی، بیا اینم نشونه‌اش 
شاهد از غیب رسیدی نو

سفره‌ی، نود



بالاخره میهمان که نه، صاحبخانه از در درآمد
پریسا آمد
تدارک از صبح و چشم انتظاری و تماس ساعت به ساعت که ببینم کجاست
و عصر هم که بردیا به ما پیوست، شوخی شوخی چرخشی خوب به سفرنامه‌ام  داد
بردیا که همراه جمعی ازدوستانش آمده نوشهر؛ برحسب اتفاق اون‌ور خط جاده اقامت داره
خب بعد از چند روز داشتن دو هم‌صحبت موافق در حد معجزه است
هوا که هم‌چنان ابری و نباریده
و پریسا و آقای امینی کلی گل شمعدانی و نرگس بلند شیراز و یکی دو تا دیگه که الان از یادم رفت
یحتمل یکی‌ش سیکلاما مینیاتوری باشه
خلاصه که رنگ خوبی به ایوان کشید
امروز سفر بهم چسبید و بوی عید می‌داد
هم‌چنان شاکر برای موهبات
تو می‌گی این قصد من بود، یا قصد پریسا؟



پریشب از سر بیکاری رفتم وب‌گردی
از جمله به وبلاگ پریسا سری کشیدم
و در عین ناباوری به پستی برخوردم که نه روز پیش از عید نوشته شده
و من متحیر که چرا اون پست رو ندیده بودم
یه سه چهار خط براش نوشتم
بهتر نیست به‌جای این‌که این‌جا بنویسی
از دلتنگی‌ها و دغدغه‌هات برام حرف بزنی؟
خلاصه که نشون به اون نشونی پریسا الان این‌جاست
خب پریسا دلش عید و سفر می‌خواست
پریا به خاطر اجرایی که در پیش داره
فول تایم تمام برنامه‌ی عیدی برای تمرین نوشته شده
برای اون بهترین شکل یه خونه خالی‌ست
که البته دایی جان بالای سر و مامانی دو طبقه پایین تر در برج دیدبانی ساختمان
طفلی ماهارو هم همین‌جوری بزرگ کرده تا هنوز
همیشه گوشش برای شنیدن ترمز یا آژیر  ماشین‌های ما تیزه به کوچه
خلاصه که این بهترین گزینه بود
هر کسی کار خودش رو بکنه
کسی هم کسی رو به‌جایی نکشونه و هر کسی هر موقع که خواست
همون‌جایی باشه که دلش می‌خواد باشه
نه برحسب قرار و مدار
خلاصه که خدایا شکر از سال تازه و ترمیم روابط مادرانه





از دیشب که تدارک آمدن پریسا بودم همه حواسم به خودم بود
یهویی مچ خودم رو گرفتم که دارم برحسب عادت تدارکات مادرانه می‌بینم
راس لیست
تدارکات شکمی
مثل مواقعی که به پریسا نق می‌زنم، داری چاق می‌شی
ولی سر میز به‌زور به خوردش می‌دم
مادری
از بچگی غذا دهن‌شون گذاشتم و همیشه هم این حس  رو دارم
بعد ایستادم
به خودم نهیب زدم که، اوهوی از این محبت‌های زیادی که به حقیقت نیاز حقیقی این بچه‌ها در اینک نیست
کارهایی رو انجام بده که بهش نیاز دارن
متوجه شدم در حین همان محبتهای شکمی و برو بیایی که دارم
می‌خوام بچه‌های رو هنوز با الگوهای ویژه تربیت کنم
در حالی‌که این بچه‌ها انقدر بزرگ شدن که
خودشون خودشون رو تربیت می‌کنند
نگاه به دست تو ندارن
درواقع این منم که باید بپذیرم این‌ها بزرگ شدند و به الگوهای مادری گذشته تو نیاز ندارند




۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

این‌ور اون‌ور



امروز آسمان ابری‌ست
البته پیداست که قصد نداره بباره و قراره باز بشه
در نتیجه اندکی هم سرد شده و ترجیح می‌دماز خونه بیرون نرم
abba می‌خونه
آلبومی که اخیرا در تهران زیاد گوش می‌دادم
یاد اون‌جا و شرایط اخیر که می‌افتم خدا رو شکر می‌کنم که این‌جام
ولی نه این‌جام و نه اون‌جا
اون‌جا هراسونم و این‌جا گریزون
هیچ‌کجا آرامش ندارم
این‌جا ندارم ، چون دوپاره شده‌ام
آدم دوپاره هم حواله‌اش به امام‌ غریبه
خلاصه که خیال همه راحت
حال نوشهر مثل خود همیشگی‌ش خوبه و من هم‌چنان گم‌گشته
این کیفیت ازآن راه نیست، احوال درونی تک به تک ماست
نه بیرون از ما








2: 40 دقیقه






سی ، پنج شیش ساله بودم که این‌جا رو ساختم
اون‌موقع فکر می‌کردم باید جایی باشه که همه افراد خونواده درش جا بشه
حتا به‌فکر اتاق مجزا برای دخترها و شوهرهاشون بودم
فکر می‌کردم، مگه می‌شه آدم تنها بیاد بهشت
خب اون‌وقت هنوز در عصر جاهلیت بودم و مفهوم خانواده معنا داشت
با حساب سر انگشتی هم باز باید الان دخترها بچه هم داشتند
خب من در حیطه‌ی جهالت خودم فکر می‌کردم
نمی‌دونستم بچه‌های الان به‌قدری همه عاقل هستند که کسی تن به بردگی و ازدواج به این سادگی‌ها نده
در نتیجه امروز دیدم که چه‌قدر حرصم دراومده
 


هیچ کدوم از محاسبات من برای آینده درست نبود
حتا برای خودم که اون‌موقع هنوز درگیر فکر همسری و آقای شوهر بودم
چند سال دیگه می‌رسیم به پنجاه و هنوز هیچی
می‌ترسم باورهای الان هم غلط از آب در بیاد و هی هم‌چنان حرصم در بیاد
خلاصه که این‌طور بریم، اصلا نمی‌رسیم
به هیچی














 


3: 45 دقیقه


این چند روز خیلی به مفهوم تنهاییم فکر کردم
می‌دونم تنهام و هر روز داره جدی‌ تر می‌شه
ولی دیگه نمی‌دونم این تنهایی با چه متریالی پر می‌شه؟
افسوس که این عمر حتا به قدر شناخت خود به ما زمان نمی‌ده
چون نه گمانم حتا در صد سالگی هم دست بده
خودم رو شناخته باشم
لابد اون‌وقت هم عقل رو به زوال است و دوباره بچه می‌شم
خلاصه که هیچی
خوش بحال اونا که می‌تونه بدون فکر به دیروز یا فردا
از ته دل بخندن و در اینک زندگی را بازی کنند
حتا سکوت درونی‌م هم کم‌رنگ شده و ذهن بهم هجوم آورده
این یعنی خیلی بد
بده بد



۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

صدای پای باد




چه سکوتی!!
الهی شکر
هیچ‌کی نیست الا منو و جنگل و خدا
البته اگه خدا قبول کنه،
دریا
از اون دور در خط افق پیداست
  از این‌جا هم می‌شه صداش رو  از روی کوه شنید و
امواج‌ش رو تجسم کرد
می‌شه چشم بست و همراه باد
بر سینه‌ی نرم خزر پرواز کرد
حتا از همین‌جا هم می‌شه اقتدارش رو فهمید
و می‌شه به اقتدار جنگل، اطمینان کرد
خلاصه منم و سکوت و صدای پای باد
و بلبل جنگلی که با جفتش داره
 و  قرقاول زرینی که خوش‌خوشان در تل خاکستر سرد، غلت می‌زنه
البته صدای موسیقی هم هست
هم نوایی پیانو، ویلون و ویلون‌سل
خلاصه که باید در این لحظه به‌خاطر همه موهباتی که به‌من ارزانی داشتی
عمیقا و از ته دل سپاس‌گزاری کنم


با این همه
در سینه‌ام بغضی هست
بغضی نرم

بودا




بودا از نقطه‌ای که به مسئله‌ی پیری و مرگ مواجه شد
دگرگون شد و به دنبال دلایل راه افتاد
به رنج رسید و ، به درد و اندوه و همه آن‌چه در کاخ پدری قابل رویت نبود
راه افتاد. به سمت شناخت، به سوی خود، خویشتن خویش محبوب خود
فردیتی از یاد رفته و ناشناخت مانده
و به جستجوی چرایی رنج
انسان رفت
در نهایت به وابستگی رسید 
درست همین نقطه‌ای که من هستم
من ، اینک، و در این‌جا چرایی را دیدم
با خودم صادقانه مواجه شدم
رنج، وابستگی به دخترهام
تعلق خاطری بی‌دلیل که شاید هزار بار در خشم خواستم از همه‌اش ببرم و دوباره برگشتم
به پذیرش رسیدم
من یک مادرم، این رنج بزرگی‌ست که مداوم من را از پی خودم به هر سو می‌کشاند
دو بخش متزاد در من قیامت بپا کردند
هویت انسانی آزاد، مقتدر و وارسته و به خویش برگشته
و سمت و سوی مادری که سخت دست و پایم را بسته
چه اندوه بزرگی‌ست ساکن بهشت بودن و رنج کشیدن
دیشب تا بوق سگ این شهرک رو ترکوندن
از خنده، موسیقی، رقص و پایکوبی و من که چه‌قدر دخترها را در این‌جا کم داشتم
صدای خنده و جیغ‌های از سر لوسی
انسان در این نقطه متوقف می‌شود به سوی رنج و وابستگی، بسیار

که البته همه از سر خودخواهی‌ست
بچه‌ی ......... من

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

چلک ، نود 90




ای که قربون خطوط پر سرعت تهران
یه‌وقتایی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم می‌دن
که یا به تو حال بدن و یا حالی از تو بربایند
مود تلخی که دیروز همراهم از تهران خارج شد تا هنوز همراهم هست
و در نتیجه،کواکب و انجم هم به هم پیچیدن و حالم هم‌چنان گرفته است
از جاده نگو که هشت ساعت تو راه بودم
جاده‌ای بارانی
از اول صبح هوای ابری و بارانی دلیلی بود برای ندانم کاری
نمی‌دونستم می‌خوام برم یا نه
حتما می‌خواستم بیام، اما نه بدون دخترها
دلیل‌ش هم
 واضح، از هر ویلایی صدای بزن و بکوب جاری و من همه‌اش به یاد عیدهای پیشین که
دخترها و میهمان‌هاشون این‌جا رو که روی سر گذاشته بودند هیچ
کل شهرک رو به جنبش وا می‌داشتند
بخصوص پریا که در تک تک خونه‌ها رو می‌زد و می‌گفت
خیلی بی‌حالین، همگی شب، بلوار شهرک
خلاصه که تا چهار صبح، مست و هوشیار اون وسط بودن
و مام که همیشه حضرت مامان بودیم در سنگر آشپزخانه همراه دیگر بانوان گرام
اجاق فوت می‌کردیم




دیروز یکی ازم پرسید: واقعا با این هوا می‌خوای بری؟
تو دلم یه دو دوتا چهارتا کردم گفتم، آره
گفت: بابا خیلی اراده داری
کاش من هم جای تو بودم، می‌شد یک‌باره از همه‌چیز کند و رفت
همین حرف‌ش برام شد نشونه که حتما برم
خب من آدم خیلی باحالی‌ام یا نه؟
خلاصه که از دیشب که رسیدیم و با شیشه‌ی بشکسته به دست سارق مواجه شدیم و
خط تلفن قطع که نه چهل تیکه شده
تا همین یک‌ساعت پیش هی سر خط و ته خط و گشتن تا قطعی پیدا شده
تازه اینم که چیزی نیست

دیشب  نرسیده لپ‌تاپ از بالای میز افتاد وسط اتاق
رسما مرد؛

سیستم روشن می‌شد ، اما مانیتور بهوت افسرده و دریغ از کور سو نوری
باز به‌خودم گفتم
خره، اینم یه نشونه‌ی دیگه
تو باید با خودت در سکوت خلوت کنی
شب که جاتون خالی از خستگی بیهوش شدم
گور بابای شیشه‌ی شکسته
هشت ساعت جاده شوخی نیست
از هفت صبح با صدای پرنده‌های جنگلی بیدار شدم
بعد از دوش و چای احمد عطری بود که لپ‌تاپ رو باز کردم و نفهمیدم چی شد
ویندوز اومد بالا و مانیتور فعال شد
گفتم اینم یه‌نشونه‌ی دیگه
سیستم داری خط نداری
مام از صبح رفتیم باغبونی تا همین حالا با دستای تاول زده برگشتم خونه
یعنی بر که نه
کارت اینترنتی که آقای خجسته ، پیوست خط فعال شده کرد
بالاخره ما رو کشوند بالا
یک لیوان نسکافه گلد و کنار بخاری و در عصرانه‌ی جنگل
منم و توهستی با من



ت




سر بالا بردم
چشمم افتاد به کوه  دیو سفید
که یله داده جلوم و چه حقیرانه نگاهم می‌کنه
تصویر رفت عقب و من کوچک شدم
ریزه ریز
و جهان را تاریکی فراگرفت


 





ساعت 11: 24
یه یک‌ساعتی مهمان داشتم
دو تا دختر بیست ساله‌ی عروسک
از بچه همسایه‌ها، مام براشون رفتیم بالای منبر و گل گفتیم و گل شنفتیم
کلی وبلاگ ساختیم
بد نبود
از اول این سفر قرار شد، هیچ طرح و نقشه‌ای نریزم
و اجازه بدم، نشونه‌ها منو با خودش ببره

بد نبود برای میهمانی سرشبانه

خیلی خسته‌ام
همه جونم از باغبونی زیادی درد می‌کنه
فکر کنم بهتره برم بخوابم


۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

رفیق خوب




شکر خدا 
سال جدید و در گشاده‌ی سعد آغاز شد
خوبیه رفیق باحال بودن به همین بس که دوستان گرام
به انتظار بزرگتری کوچک‌تری نمی‌مونن و خودشون میان
از جمله دوستان و امروز
 دوست هم مثل شراب، 
کهنه و رسیده‌اش خوبه
در هیچ چارچوب و زد و بندی جا نمی‌شه
آزادی و سیالی‌ست بین دو سر یک رابطه
تو باهاش شادی، 
همون‌طور که با خودت شادی



فامیل، صدسال‌به این‌سال‌ها



سال‌هاست که برخی از اقوام را در بعضی از خانه‌هایی که برای ادای سنت،
صدسال‌به از این سال‌ها می‌بینم
حالا به‌َظاهر یا حقیقت یه نقی هم می‌زدیم: این چه قوم خویشی؟
سالی‌ یک‌بار عید دیدنی؟
از جایی‌که سال گذشت در سه نوبه، قدم‌های ناخواسته‌مان به سمت مسجد و مراسم ترحیم کشید
ما هم بیش از کوپن هر سال فامیل دیدیم
امروز وقتی برای چندمین بار به مناسبت سوگواره پا به خانه‌ی خاله جان می‌گذاشتم
به این نتیجه رسیدم
فامیل کامل و سلامت
همان فامیل،  سالی
صدسال‌به این‌سال‌هاست
خدا قسمت نکنه از این به بعد غیر عید به عید هم را ببینیم
که اسباب امنیت و استواری، خانواده است



در اینک


گفتیم این چند روز اول عید راحت می‌ریم عید دیدنی و اینا
خب پس چی می‌گن، هدفمند شدیم؟
این‌همه یارانه گرفتن ، پس چرا تهرون این همه هنوز ترافیک داره؟
خلاصه که یارانه‌ها رو ببرید و به‌حالش برسید هیچ، تازه تهش به آخر ماه هم می‌رسه
والله تو گویی که به کسی از تهرون بیرون نرفته؟
حالا که کسی نرفته
فکر کنم من برم
البته نه تنها 
با دخترا و .... هر چه بر مدار زندگی در زمان نقش بسته
قصد ندارم با سرعت بیشتر حرکت کنم تا به آینده برسم
می‌خوام  این لحظه در عرض رکاب بزنم
وقتی در اینک باشی
مسیر خودش نقش می‌بنده





۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

روم سیاه



قبل از رفتن دهه‌ی هشتاد اینم بگم و بی‌حساب بشم
نمی‌دونم در این مدت چند نفر را آزردم، دانسته ندانسته
ببخش، شرمنده‌ام اگر که بد کردم
اگر نفهمیدم و گذر کردم، ببخشید شرمنده که نفهمیدم
اگر به خطا قضاوت شد، اگر حکم به خطا دادم
اگر باید زود می‌فهمیدم و یا دیر فهمیدم و یا اصلا نفهمیدم
یا اگر جسارت کردم، در چشم‌هاتان ذل زدم ، نگاه کردم و حرف زدم
اگر اهانت بود، شرمنده‌ام نفهمیدم
اگه گاهی ناامید بودم و حس مشترکی را کدر کردم، بذارید پای انسان بودنم و آزمون و خطا
خلاصه که از جمیع ارگانیک و غیر ارگانیک
در زندگی اکنون
در زندگی‌های گذشته، یا آینده
عذر خواهی می‌کنم، اگر نتونستم بهترین شکلی را که توانش را داشتم
پیدا کنم
خط کشیدم، رفتم، آمدم، فریاد زدم، گرفتم، پس دادم


با سپاس و عذر خواهی فراوان 
از هر که در این ده سال آزردم
حول حالنا



حول حالنا



با هر شامورتی بازی، بود
داریم از امسال خلاص می‌شیم و سال نو را تحویل‌می‌گیریم
حتما همه سبزی پلو ماهی شب‌عید را نوش‌جان کردید و سرگرم حساب و کتاب‌های پشت سر یا پیش رو هستید
به شکر خدا تی وی ایرانی که برای ایام یاد بود خوبه و
مهپاره هم که بی‌مایه فطیره
دل‌مون خوش بود به تیاتر جناب توضیع که به لطف دوست پارازیتی شد
با این همه امواج بالا و پایین و بلایای طبیعی و غیر طبیعی همین‌که امسال رو بخیر به‌سر بردیم
خدایا شکرت
اما 
چه حالی کردم از بابت لیبی
حیف آخر سالی ازش حرفی زده نشه، خلاصه که در به توام
دیوار تو گوش کن

خلاصه که  
حول حالنا الا احسن الحال
خداوندا بگردان حال و مال و چرخه‌‌ی روزگار ما 
به سمت رضایت، یک‌رنگی، انسانی‌ت، عطوفت، 
رنگین کمان، 
انار ترک برنداشته، داشته، ریخته
خدایا کمک کن در این دهه‌ی تازه رسیده، ننشسته

انسان بهتری باشیم، با نگاهی خالی از ترس، ابهام و یا مکشافات مدام
خدایا زمین در آرزوی دموکراسی بال بال می‌زنه
جان هر کی برات عزیزه،
یه حالی به این جهان و احوالات ما بده، مجازات‌ها رو بگذار
برای روز قیامت
من که شخصا هر چی گفتی نه چونه و نه چرا ، می‌پذیرم
جان من این دنیا رو دیگه بی‌خیال
خلاصه، از این کورور کورور بهشتی که 
فرش زیر پای مادری‌مان کردید 
خیری ندیدم،
لطف فرمومده
ما را جهنمی و
حساب‌ کتاب مونده‌ی این دنیا رو بذار برای اون دنیا
بهشت هم نمی‌خوام
بذار این باقی را زندگی کنیم
بی‌خستگی
بی‌هراس
بی حزن تنهایی
حول حالنا

عکس




تیک تاک
تیک 
تاک
سال کهنه داره می‌ره
تیک تاک
تیک تاک

دهه‌ی هشتاد

 

چند ساعت مونده تموم بشی
دهه‌ی هشتاد هیچ خوب نبود
چند ساعتی بیش نمونده تا پایان دهه‌ی هشتاد
نمی‌دونم این چه دهه‌ی بی‌خود و مزخرفی بود
امید به آغاز دهه‌ای شایسته‌تر برای انسان خدا
دهه، رفتی و مام جستی‌م و خیلی‌ها نجستن
یاد همه‌ي اون‌ها که در این دهه نتونستن بجه‌ان بخیر
جاشون سبز، روح‌شان شاد و آزاد
آزاد از هر آن‌چه که رنگ تعلق پذیرد
به یاد همه‌ی چشم‌های مانده بر راه
به‌یاد همه حس  و حال جوانی که داشتیم و آب رفت
به‌یاد باورهای بلوری که یک به یک شکست
بدرود راه‌های سخت، تلخ، بی‌هدف، با هدف، زیادی سرد ، یا زیادی گرم
دل‌هایی که شکست،
چشم‌هایی که به راه ماند و آرزوهایی که خوابو
اهدافی که سراب بود
خلاصه که هر چه بود، نفهمیدیم به خیر بود یا نه
ولی به شکرانه‌ی وحدت، هر چه هست امشب تموم می‌شه
بدرود دهه‌ی بی‌ربط هشتاد
به ابعاد دین اوستایی، حتا ثانیه‌ی تحویل سال مهمه
این که پایان یک‌سال و یک دهه است





۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

یکی یه پول خروس



یک سال واحدی از زمان است که عمر ما را تعریف می‌کند
حرکت سال به سالی که من از نقطه تولد....... شروع کردم تا
..........x مجهول ادامه خواهد داشت
امشب شب یکی مونده به آخرین شب سال گذشته است
سیصد و شصت چند روز نق زدیم به دنیا و زمین و زمان
ولی با این بلایای زمینی و اتمی و هوایی و ..... اینا ما هستیم
هستیم و این‌جا تمیز و عید در راه است
چراغ‌هایی که معمول روشن نیست همه به کوری چشم یارانه‌ها روشن و
مرتضی‌احمدی و خانمی‌ناشناس ، می‌خواند
فال‌گیر فالم رو ببین
و پیش‌تر که استاد می‌خواند، 
باباجون یکی یه پول خروس
آینه‌ای تمام قد و بازسازی شده از یاد دوران کودکی، معطر به حضور پدر
و من‌که چه سبک گام برمی‌دارم
متشکرم زندگی، برای تمام این موهبات و عبور از سال سنگین و منهوس هشتاد نه
بدرود هشتاد نه که از نکبت و زشتی، پشت همه را بستی
به‌یاد رفتگان در سیل تابستان، انقلابات نیمه‌زمستانی، یا زلزله و سونامی ژاپن
خلاصه هر چه که دانیم و ندانیم و از سرمان گذشت و نفهمیدیم
خدای حاکم برهستی، 
خدای مهندس و مدیر، 
حکیم و ادیب،‌
خلاصه که خدای،  خدا
سپاس
برای در امان بودن از بلایای سالی که رفت





۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

یک وجب؟



بعد از صادقانه خواندن هر سه پست،  پشت هم
باید بگم: بد مدل به خودم و جد و آبادم زندگی رو بدهکارم
همه‌اش تکراری
هنوز همانم که می‌دانی
بی هیچ تغییری
به عبارتی مداوم به خودم خیانت کردم
 در توهم، در حال جنگ و جدال به‌سوی رشد بودم
 فقط سال به‌سال 
بیشتر اعتماد به‌نفس‌م آب رفت،
اندکی تا قسمتی خسته‌ی متمایل به ترسو شدم
اسم‌ش رو منه منطقی نمی‌ذارم. 
که در ایام خیالات طلایی خیلی انسان خوشحال تری بودم
منطق کیلو چنده؟
حالا حتا اگر خدایم در پستوی خانه جا داشت
نه این همه وسعت داشت
که به‌کل زندگی‌م رو فلج کنه و درد بکشم 
برای باور یا عدم باور 
یک، خدا؟!
که یا هست و باید خر مراد رو سوار باشم، یا اگه نیست؟
برم نون و ماست خودم رو بخورم
فقط سر در نمی‌آرم رابطه‌ی خدا با نون و ماست من چیه؟
فاصله‌اش چقده؟
ماکه خودمون فابریک الهی با خودمون حال می‌کنیم
پس برزخ تردید و دوزخ شک کجا؟


سه سال پشت هم

می‌خوام سه سال پشت سر همین وقت و تاریخ را کنار هم بذارم
باید بفهمم در این سال‌های رفته چه تغییراتی کردم؟
خیلی مهمه، فقط 
امیدوارم این چند سال را به خودم بده‌کار از آب در نیام
بریم به امید تو ای خدا که امسال واقعا و صادقانه نمی‌دونم هستی یا نه؟
امید که اگه هستی منو به بزرگی خودت ببخشی
ولی ترجیح می‌دم، آویزون تردید باشم
ولی از خودم نپرسم،  از ترس بی‌بی و بلایای هفت رنگ
باورت دارم؟
یا نه هم‌چین تو خونم که هیچ زیر جلدمی؟

Thursday، March 18، 2010



سلام
سلام به پنج شنبه‌های رفته
هفته به هفته ، ماه به ماه و سال به سال
سلام به همه پنج شنبه‌های این زندگی و اگر قبل و بعدی هم هست
سلام به پنج‌شنبه‌های همة زندگی‌های پشت سر و پیش رو
سلام به پنج شنبه‌های، سال کهنه و سلام به پنج شنبه‌های سال نو
سلام به پنج شنبه‌های کودکی که زیباترین اوقات عمرمان بودند
سلام به پنج شنبه‌هایی که روز و شب عشق بودند و ما پر از دلهرة هیجان
سلام به عمر رفته و سلام به عمر نرفته
سلام به آخرین پنج شنبة‌این سال که امیدوارم به خیر و سلامتی دیگه چنین سال‌هایی تکرار نشه
سلام به همه اون ها که پنج شنبه وارد زندگیم شدند یا پنج شنبه رفتند
سلام به همة پنج شنبه‌هایی که درش خندیدم و رقصیدم، شاد بودم، تازه بودم مثل گل
سلام به اون پنج‌شنبه‌هایی که تنبیه می‌شدم و از تی‌وی محروم
و خداحافظ پنج شنبه‌های پشت سر و سلام به پنج شنبه‌های پیش رو
و سلام به زندگی با عطر خوش عشق و رضایت


Wednesday، March 18، 2009

پشت سر هیچ

 



راستش دروغ چرا پشت سر سال هیچ خوبی نبود
گو این‌که پر از رحمت بود
اما بیشترش زحمت بود
نه دوستی و نه عشقی رسید و نه محبتی در عوض پرداخته شد
جوابی از هیچ داده‌ای نگرفتیم و از دادن های بی‌ربط خسته شدیم
عشق که هم‌چنان دور دست ماند و ما هم‌چنان تشنه‌ایم
شروع کردم با حساب‌های سال گذشته تصفیه
از بیماری خسته‌ام
بیماری و دردسر بس
از دوستی‌های یک سویه و بی‌جواب
خسته‌ام
از عشق خواهی های بی‌حساب و جواب خسته‌ام
از تنهایی عاطفی و بی‌جواب
خسته‌ام
ما همین‌طوری هم حضور شما را در زندگی باور داریم
نمی‌خواد بیشتر به زحمت اثباتش کنی
از وابستگی‌ها که بریدیم و به تنهایی هم دل نسپردیم که آروم بگیریم
این فعلا بخش اول حساب‌های سال پشت سر که سخت خسته‌ام کرد
و دیگه قصد تجربه یا تکرارش را ندارم
دیگر بس



Monday، March 17، 2008

کاشکی تموم شه

بدن چیه؟ تا مغزم کش می‌آد . یه‌جور مرگ مغزی شدم که هنوز چون گرمم حالیم نیست
دوشبه که از هشت قرص، لالا
راستش من دیگه حوصله‌ام از خودم سر رفته و از این تهیای بی‌انتها بیزارم
از این همه نگاه دوخته به در، گوش چسبیده به دیوار
از خودم شاکی‌ام. مردم راست می‌گن که: کرم از خود درخته. فکر نکن تو کسی رو نمی‌خوای با این اخلاق سگت، کسی پیدا نمی‌شه تو رو بخواد
آخر ساله بذار کمی اعتراف کنیم بلکه در سال کهنه جا بمونه. صبح ده بار از مردم پرسیدم: امروز چند شنبه است؟
یعنی کی عیده؟
نه به جان عزیزت، آلزایمر نگرفتم. اما ذهنم اومدن عید رو ایگنور می‌کنه
بغضی در تمام وجودم پخش شده که داره خفه‌ام می‌کنه
به‌خدا مردم بسکه دردهایی رو قورت دادم که اینجا از ترس ایمان به انسان خدا بازی صداشم در نیاوردم. اما می‌خوام با خودم رو راست باشم
نمی‌شه همه آدم‌ها عیب داشته باشن و من بی‌عیب
دو روز دیگه عیده، نصف سال رو سگ دو زدم که حالا هیچ‌کس رو نداشته باشم
خدایا هیچ‌وقت هیچ‌کس رو محتاج من نکن که بیاد و مثل یابو بره؛ من کشش ندارم. خب اینم یکی دیگه از معایبم
همین که لج کردم و می‌خوام از خونه در نیام هم یکی دیگه از حماقت‌های منه که دنیا رو به خودش کوفت کرده
از خودم خسته‌ام. انقدر که دلت رو بزنه. از این انسان خدا بازی. از این عشق بازی در ناکجا
از این صبح و شام‌های تکراری و یکنواخت
از نوشتن بیش از همه خسته‌ام و بدتر از اون از کاری را نیمه رها کردن
از این‌که هی می‌ترسم پیش خودم کم بیارم
از اینکه تصویر تکراری هر روزی رو ببینم که رو به زواله

 


سال من سال تو سال نو


امسال بیش از هر سال نظافت کردم
اما برای عید کاری ، نه
راستش هرسال با قدرت یه موتور هزار زحمت می‌کشم که عید داره تشریف می‌آره
در نتیجه و طبق قانون مورفی، نه تنها اندازه تلاشم جواب نگرفتم
بل‌که حالم بیشتر هم گرفته شد از بابت اون همه خستگی
امسال قرار نیست نه سفره بچینم و نه به تدارک شیرینی و آجیل برم
یحتمل بعد از دیدن‌های، نوعیدی خانواده‌ی خاله و دایی جان
بار و بندیلم رو ببندم برم چلک
اگه دو سه تا رفیق سفر هم دیدم، دخترها را هم می‌برم
نبود، تنها می‌رم
چون اون‌جا نرسیده، حوصله‌شون سر می‌ره و آمار میهمان‌های فراخوانی شده
چنان بالا می‌زنه که مدیریت از دستم خارج می‌شه
پس بهتره یه دو سه‌تا رفیق سفر خوب هم پیدا بشه
نشد خودم تنها می‌رم
خدا رو چه دیدی؟
کی به ما ضمانت می‌ده، عید سال بعد هم باشیم؟
شاید با عدم تلاش و دویدن و جون‌کندن
بتونم به یه نتیجه‌ای برسم که در سال‌های پشت سر نرسیدم
خلاصه که امسال، سالی‌ بی‌نظیر و یک‌تا‌ست 
که برای اولین بار برای تک تک ما تجربه می‌شه
 هیچ یک از ما سال 1390 رو تجربه نکردیم
ندیدیم و از جایی که این اولین لحظاتی‌ست که درباره‌اش می‌گیم
امیدوارم سال قشنگ و خاطره سازی از آب در بیاد
امسال من هیچ‌کس نیستم
نه اهل رنگ، نه اهل سنگ، شیشه، بتون، مداد، دوات، کیبورد
هیچی
در این سال جدید هیچ‌کی نیستم، 
هیچ هویتی ندارم و می‌خوام شهرزاد را در سال نود ملاقات کنم
خدا رو چه دیدی؟ شاید زمان منم همین سال نود باشه؟ سال تو چی؟ مال باقی؟
هر یک از ما یه وقتی به رسالت اومدنش می‌رسه

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

هنوز می‌خوامت، زندگی



 

عین این می‌مونه، یهویی به خودت بیای و ببینی، اوه انگاری یه شبه ده‌ها سال پیر شدی
چنان همه چیز فشرده و کوبنده مثل یک سونامی اومده و نصف ساختار رو از جا کنده و
تو اصلا شدی یه آدمه دیگه‌ای 
و براساس همون فلسفه‌ی مداد آبی یا زنگاری
حتا عادات جبری هم پیدا کردم
 من از این ترسیدم
پذیرش این یعنی، 
‌‍پذيرش پیری، بیماری و مرگ 
بماند چه خوفی از  آلزایمر دارم
دلم می‌خواد پیش از فرارسیدن نیم قرن تجربه
یک کار اساسی بکنم، 
کاری متناسب با نیم قرن زندگی
بتونم با خودم بگم،
آره... هنوز هستم
عادتا همیشه کارایی رو کردم که 
دیگران فکرش هم  نمی‌کردن و حماقت یا کله خرابی بهش لقب می‌دادن
و من که عاشق همون کله خرابی هنوز
حیف نیست 
یهو مثل بادکنک زیر آفتاب مونده، تموم بشه؟
نه.
این قصد ؛ برای آغاز سال جدیده
یه‌کاری که به حساب خودم یکی، 
زندگی بیاد
ای جوونم،  زندگی
عزیزمی


رابطه‌ی شتر با موزه ایران‌باستان



یه وقتایی که از خاطرات بچگی‌هام دارم می‌گم، یه چیزی در نگاه مخاطبم می‌بینم
تو مایه‌های این‌که، قصه‌ی توتان خاتون یا آمون رو می‌شنوه
نگاه‌ش در پسه موزه‌ی ایران باستان سوسو می‌زنه و یه‌خورده خودش رو جمع و جور می‌کنه
که حرمت گیس سفید رنگ‌شده‌ی راوی رو نگه داره
برای من این همه قدمت نداره
مال همین دیروزاست و بچگی‌ها
خب به‌من چه اگه اون‌موقع که بهروز وثوقی و گوگوش با موتور تا چالوس می‌رفتن
چهارشنبه‌سوری در محله‌ی ما با صدای زنگ  کاروان شروع می‌شد
خب البته نه به این شوری
اما اندازه‌اش این بس که، بوته‌های مراسم چهارشنبه سوری بار شترها می‌شد و از ده نارمک تا نارمک می‌اومد
در نتیجه ما هم چهارشنبه سوری رو با صدای زنگ شتر می‌شناختیم
ترقه‌های چوب‌پنبه‌ای و فوقش هفت ترقه
برای من بچگی همین دیروزهاست
برای شما ......... از من تا شماست

خدایا منو بکش بیرون، اگه هستی



وقتی از خواب پریدم، دلیلی برای نارضایتی از روز و نحوه‌ی بیداری‌م نداشتم
هم‌چین که یه چرخی توی خونه زدم، تازه متوجه شدم
خودم بیدار نشده بودم
بیدارم کردن،  از کوره در رفتم و یک‌راست سر از محله‌ی بد ابلیس درآوردم
و این‌که حتا حق خواب به قاعده‌ی دلخواه را ندارم
صدای سشواری که به‌طور ممتد از اتاق پریا به‌گوش می‌رسید، رفته بود زیر جلدم و .........
الی ... حکایت 
به اعتراض سیستم خونه رو روشن کردم
در لیست همین‌طوری می‌گشتم و چند آهنگی هم نیم‌بند شنیدم
تا رسید به آلبوم فلامنکویی که تازگی گرفتم
شاید ترک دوم بود که متوجه شدم، همه چیز تغییر کرده
عود روشن و موهام رو مرتب کردم
حالا هم ژاکت پوشیدم برم باغبونی


به سادگی، یک ترنم



البته یه چیز دیگه هم هست
یادواره‌ی عشقی 
یواشکی و موزیانه سُر خورد و اومد
زیر پوست تنم نشست
افتادم یاد،عشق بازی 
مام که هم‌چین عاشق صفت نبوده و خودخواهیم
بذار دل به همون بازی قدیمی خوش کنیم که ما فقط
عاشق، بازی‌های، عشقیم
عشق ؛  بازی
خلاصه که خواستم بگم به همین سادگی‌ست
 کافی‌ست از اون زیرا دست و پا بزنیم و خودمون رو بکشیم بیرون
حتا اگه شده به زور یک آهنگ
راستش  که دیگه خسته شدم از عیدهای بی‌خاصیت تکراری
عید بی عشق مثل آشپزخونه‌ی بی کبریت


می‌مونه

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

از سر عادت ، همین‌طور اتفاقی



همین‌طور که دیرم شده بود، هول هولی دنبال مداد لب می‌گشتم
مدادی با جلد زنگاری می‌اومد توی دستم، می‌انداختم و دنبال مداد فیروزه‌ای بودم
یهو نگاهم تو آینه افتاد به خودم
سربالا گرفتم
توی چشمام زل زده بود. گفت:
تو همیشه از مداد زنگاری استفاده می‌کردی
به عبارتی رنگ زرشکی خط لب‌ش رو دوست داشتم
زرشکی با تم سیکلامایی و سیکلامایی رنگ روژ لب محبوبم بوده معمولا
یه روز که نمی‌دونم چرا گم شد و منم از سر ناچاری مداد با پوسته‌ی آبی را برداشتم
زمان غیبت، زنگاری به درازا کشید و از یادم رفت
در تغییر مکان اخیر که از جنوب به شمال خونه تبعید شدم
یه چیزایی دوباره پیدا شده بود
از جمله مداد زنگاری و من که از سر عادت به آبی خو کرده بودم
زنگاری را نشناختم، مگر در مکث بر آینه
فکر کنم از تولد تا حالا همین‌طوری الکی الکی همه چیز از سرم افتاد
و حالا به چیزی عادت کردم 
که از روز اول انتخابم نبود
اتفاقی، گم شدم

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه



هفته‌ی پیش که پسرخاله جهان رو ترک کرد
همه ورد گرفته بودیم که:
خاله جان تقصیر خودت شد. نباید خرکشش می‌کردی برگرده ایران
آخه علی چند سالی طبق سنت پیشین رفته بود زاپن؛ راضی هم بود
تازه صاحب‌کارش گفته بود، اگر بمونی، دخترم هم بهت می‌دم. چون تو پسر خوبی هستی
از جایی که خاله جان ترسید عروس‌ش چشم بادومی  بشه
ان‌قدر گفت تا علی برگشت و ادامه‌ی ماجرا
جمعه تا خبر زلزله و سونامی رو شنیدم
به خانم والده گفتم:
از کجا معلوم اگه برنگشته بود ایران، با همین سونامی نرفته بود؟
شد حکایت قصه‌ی مولانا 
عزرائیل و مسافر هند
عجب غریبی دنیا!!



سال بی‌خود و باخود



یک‌سال دیگه همین‌طور سازنده و نیمه سازنده و نیم‌بند گذشت
کاش به‌جای ارتقا موبایل و لپ‌تاپ یه ارتقا در روح ایجاد می‌کردیم
البته گو این‌که هیچ معلوم هم نیست 
این همه تلخی که به هزیک از ما گذشت، چیزی رو بالا برد یا
فقط باورها و امیدها پس رفت؟
به هر حال که 
سال گذشته و تک تک رئزهایی که رفت از شما سپاس‌گزارم
ثانیه‌های بی هدف که همراهم بودید، از شما هم سپاس‌گزارم
غروب‌ها و طول‌ع های بسیار
ظهرها و وعده‌ی دیدار
شب‌ها با فارسی 1
خلاصه که هر چند مالی نبود هر چه بود عمر رفت
با امید به شروعی سعد
با امید و مهری بیشتر
به امید سالی که در آن کسی نخواد چشم کسی رو دربیاره
و انسان اندکی حرمت بیابه
مهربانی ارزان و بذل بخشش آن 
هدف‌مند، ولی  بی‌ریا
سال نو بیا که چشم به در دوختم و منتظرم





۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

کتک کاری زنونه


همیشه اول‌ش با یه فحش یه‌جا سوز شروع می‌شه
بی‌ برو برگرد، حرکت بعدی گیس کشون می‌شه و در همین حال همین‌طور دارن به هم فحش می دن

هر چی به حجم دری‌وری افزوده می‌شه، بیشتر هم حرص‌شون می‌گیره

و تو در اندک زمان، دو اژدها می‌بینی، در حالی‌که آتش از دهان‌شون می‌زنه بیرون
با هم گلاویزند
مال مردها معمولا با یک مشت شروع می‌شه
یا بهم کله می‌زنند
اما این قلم جیغ ویغ رو ندارند
و وای از زمانی که این دو دختر حوا از هم آتو هم داشته باشند
می‌تونی منتظر خاکستر نشینی اون طرف بمونی
ولی از دعوای زنونه همین وصف‌‌ش برای ما کافی‌ست
منظور خاصی نداشتم
این چند خط محصول تصویر درگیری دو ایزد بانوی مکزیکی بود
که مثل محصولات کره‌ای داره بخشی از فرهنگ‌مون می‌شه







۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

تو می‌دونی؟


آره من خرافاتی‌ام
خودم گفتم ، شما ذهنت رو خسته نکنی
اما نمی‌شه منکر این شد که یه موجی یه ور زمین رو گرفته و داره خودش رو می‌کشه
اون‌ور
اگه گفتی؟ 
یهو ژاپن 4 دقیقه زلزله و نتیجه‌اش بیداری یک  سونامی 
مرداد ماه وسط گرما پاکستان رفت زیر آب
بعد هم همسایه‌های دیگر
بعد موج می‌زنه می‌ره، سمت افریقا، مصر تونس، لیبی..... اشتباه نکن
اینام موج‌اند از نوعی دیگر
امواج بلایا
حالا کشیده رفته سمت ژاپن، دم‌ش رو بگیر ببینیم
تا کجا می‌خواد بره
شاید واقعا واقعه‌ی 2012 حقیقت باشه؟
هفته‌ی پیش صدای‌آمریکا درباره‌ی طوفان‌های خورشیدی می‌گفت
با تمام علائمی که از پیش بارها در همه‌جا خواندیم و شنیدیم
فقط جای امیدواری داشت که اون‌طور که فکر می‌کردیم بزرگ نیست
طوفان‌های پیش رو فقط  روی ماهواره و مخابرات و.... همون‌ها‌ها که مام شنیده بودیم
فکر کن اگه راست راستی راست باشه؟
یک‌سال وقت داریم هر غلطی دل‌مون می‌خواد بکنیم
نه؟
چمی‌دونیم چی قراره پیش بیاد؟
زیر لحاف کرباسی
چم‌دونه کسی 
چه می‌کنه کسی؟

آقایون ترکوندنا



آما
تکوندما، چه تکوندنی
پابه‌پای صادق رفتم به جنگ، سال‌های پیش‌تر و
چنان خونه رو جابه‌جا کردم که انگار تازه ساکن این خونه شدم
اما چی؟
ما که این‌قده از پشت سر ترسیده و خسته‌ایم از چی نگران می‌شیم
اوه سونامی، لاکردار ایی بدبخت ژاپنی‌ها
تو این شب عیدی ببین چی به سرشون اومد! کی می‌دونه چی پیش می‌آد
کی می‌تونه منتظر چنین فاجعه‌ای باشه؟
چند روز پیش به یکی گفتم، دیگه می‌خوام برم
حتا اگه شده، ژاپن
وقتی تصاویر مهپاره‌ای رو می‌دیدم
اوه راستی
دیروز زنگ زدن دارن تو محل کاسه بشقاب ملت رو جمع می‌کنند
خب بعد چی؟
دیگه به قوت خدا مهپاره هم رفت تو قوطی  usb  و دیش هم نمی‌خواد
 
 

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

محرکات بیرونی


موضوع اینه، چاشنی به‌طور اتوماتیک فعال نمی‌شه
ته که از اول‌ش این مدلی بوده. اما خب ما عادت‌ش دادیم این مدلی باشه
محرکات بیرونی
یکی می‌شه عشق، دیگری شانس برنده شدن در لاتاری
حتما برای همه شونصدتا از این ایمیل چاخانی‌ها اومده
که بیا یه‌نوکی از اون گوشت رو ببرم. به هزارو سیصد و نود بهانه
از جمله گرین‌کارت سرزمین یانکی‌ها
توبا این‌که قبلا هم تجربه‌اش روداشتی و می‌دونی توهمی و طرف اکس زده یا فاز ترکونده
باز باهاش خوش‌خوشانت می‌شه، یه سیر عسل هم تو دلت آب می‌شه 
در ظرف چند دقیقه تلاش برای تکذیب خبر
ساعت‌ها در خیابون‌هاش قدم می‌زنی، خونه می‌خری، بقالی باز می‌کنی
یا نه یه استودیو،هر چی دلت خواست بساز، فقط در همین زمان محدود ما خروارها تجربه حس می‌کنیم و 
سفر می‌ریم. خب ایی خوب نیست؟
باز ما با همین رویای اندک
ترجیح می‌دیم حال‌ش رو ببریم
چون به انرژی‌ش احتیاج داریم
البته همه‌اش زیر سر سیندرلاو علائدین ایناست که جن و پری رو 
از بچگی به گوش‌مون خوندن
و یا از فرهنگ معجزه
شاید هم انتظار یه نمره و امتیاز از جانب عرش ملکوت؟ 
بگه: ای‌ول دمت گرم. تو لایق معجزه بودی. بفرما اینم معجزه
خلاصه که خدایا بر احوالات ما خروار خروار بیفزا که بی‌مایه فطیره
من خودم کم غصه بیهودگی زندگی را داشتم؟ نگرانی نکوبیدن قلب هم اومد روش
که دیگه از صبح تا شب گوش به زنگ یه خبرم که قلبم رو به کوفتن واداره
فقط خدا کنه حکایت 
حکایت ایوب و انتظارات ایوب‌گونه نشه





۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

رابطه‌ی خشتک با دهه‌ی هفتاد شمسی



بعد از لاجرعه سرکشیدن، جام زهر قطعنامه و پایان جنگ ایران و عراق
به‌طور ناگهانی غده‌ای در میان جامعه  ترکید و رشد کرد
به‌نام، زن صیغه‌ای
همون‌طور که شلوار آقایان تازه به‌دوران رسیده‌ی دهه‌ی هفتاد، , وام‌های میلیاردی و احداث کارحانه‌های
کذا و کذا که همگی خیلی زود تقش درآمد
و پیژامه، شورت مامان دور و تمبان‌هایی که دو و سه چارتا می‌شد
قارچ‌های صیغه‌ای تفاله‌ی جنگ هم از زمین سربرآوردن
 زن شد لاستیک زاپاس جاده و بیرون و اینای آقایان در رنگ‌های متنوع و ........
این فقط یادآروی کوچکی از دهه‌ی هفتاد شمسی‌ بود باب این‌که بگم
هیچ‌وقت دنبال اخبار زندگی مشاهیر نبودم
یعنی در واقع همیشه نمونه‌ی کامل بابا اتی بودم که هر از چند از خودم غافل‌گیر می‌شد

کیه.......؟ کی بود؟ آخه چرا منو تو این موقعیت قرار می‌دی؟ 
من باید بدونم کیه؟

وای من عاشق این بابا اتی و بابا شاهم
القصه اصل مطلب هیچ یک از این‌ها نبود
طولانی شد بیا پایین

اخراجی‌های وامانده از جنگ




چارسال پارسالا یه روز شنیدم، معشوقه‌ی یک زده زن یکی رو کشته
همین 
تا این چند روز بر حسب اتفاق چشمم افتاد به بنگاه سخن‌پراکنی و 
سرکار دریده ، خانم شهلا جاهد
مرد، ورپریده، ناصر محمد خانی
گل بارون ندیده، لاله
شهلا که فقط دیدن‌ش کافیه بفهمی چی فکر می‌کنه
ته ته ته نگاهش تاریکی است
حتا در اوج عشقی که سعی داره نشون بده
معلومه از کدوم دسته زن‌هاست
شکارچیان حیله گر
کما این‌که خودش هم گفت شماره فرستاده برای بند تمبان شل و
اوهم نصف شبانه بهش زنگ زد
ببین قهرمان ملی!!!!!!!
شهلا زنی پر از ترفند و مکر و ریا ،  از همان قسم زن‌ که راه به راه زنگ می‌زنند خونه‌ی طرف که زن بدبخت رو شکنجه بدن
یک بیمار روانی، موجودی خودخواه که به هر قیمت و در هر جهت فقط به اهریمنی درونی می‌اندیشه
که نام‌ش را ساخته بود عشق
من، منه بی‌رحم من
نمی‌دونم این چه عشقیه که بابتش آدم احساس طلب‌کاری
مالکیت، خسران و ......... پیدا کنه، چنان که به قتل منتهی بشه؟
 بسیار وحشیانه است
چرا به نام عشق، زخم می‌زنیم؟
حالا آقای ناصر محمد خانی هم که بماند 
بهتره هیچی نگم
همین‌که در لیست سیاه دهه‌ی هفتادی‌ها 
اخراجی‌های وامانده از جنگ پیوست بسش است
واقعا که همین‌جوری عشق از ریخت افتاد
با یک وجب بال و پایین شکم و کام وافور


روز زن و من

 
دو روزه با خودم درگیرم درباره ی روز زن یه چی بگم
اما هیچ حرفی م نمی آد
زن همونی‌ست که می‌تونه جنس مخالف‌ش رو تا عرش ببره و 
با مخ بکوبونه رو فرش
زن یعنی موجود ذاتا برده که از این استعمار خوشش می آد
می گی نه؟ 
دختران حوا و مبحث تعصب و غیرتی که اگر 
توی عاشق یا یار نداشته باشی
یعنی دوستش نداری
زن یعنی اون‌ی که از بچگی بزرگش کردن برای همسری مادری
نمونه عروسک‌های چهره نمایی که از سه چهار سالگی یکی یکی به بغل گرفتیم 
پیشته و بالا کردیم تا دست مون حسابی راه افتاد
فکر کن که چه چونه‌ها که نمی زدیم واسه همین یک قلم
که کی توی بازی نقش مامان رو داشته باشه؟
بعد چادر دور کمر و الکی جارو می‌کردیم
من یکی که خانم والده رو هرگز در این مدل ندیدم
ولی ذاتا این‌کاره بودم
شایدم از نسخه‌های خطی بی‌بی‌جهان که زنی به رسم لر بود و
اگه پا می‌داد، اسلحه هم به‌دوش می‌گرفت
نه ما که
زن یعنی دختر خوب بابا که باید تا توی گور اسم و رسم‌ش رو یک‌تنه حفظ کنه
مبادا لبه‌ی دامن‌ش حرمت پدر را خط بیندازه
خواهری که از حماقت با خر مسابقه می‌ده
و ........ خلاصه همه چیز و
خودش هیچی
 

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

خودت باش



یه وقتی زیر بازارچه و با چارچوب و سه پایه می‌نوشتیم
نه که مثل سیب ، فیلتر بشیم
از وقتی مصیبت عمومی شد و انواع vpn و فیل کش به زندگی‌هامون راه باز کرد
مام دیگه واسه خودمون هرچی دل‌مون خواست می‌نویسیم، عکس‌های فیلی هم می‌ذاریم
تازه از youtobe هم کم نمی‌آریم
حالا  این وسطا سر از چارتا محله‌ی بدنام  و مبتذل درآوردیم و با اقسام ممنوعه‌جات
هم آشنا شدیم
بگیم ، فدای محدودیت که
همون داستان حضرت‌پدر آدم که بهش گفتن:  به این سیب دست نزن. 
  رفت و  یک‌راست 
همون سیب را  خورد
و از جایی که 
تره به تخم‌ش می‌بره
حسنی به باباش
خودت باش
تازه فهمیدم عمری‌ست سرگرم خودسانسوری‌ام و پز می‌دم
چه دل شیری دارم!

نبود امکانات




فکر کن!
ما خودمون یه عمری علافی عشق کشیدیم
تنا تنا نشستیم، بلکه جاخالی کرده باشیم
و
شه به ناگه ز خرگاه درآد؛ هیچ افاقه نشد
حالا که کار کشیده به درد مهلک
امروز بعد قرنی ماه رخساره دکتر عزیز قلب رو رویت کردیم
با این‌که سه طبقه پله رفته بودم بالا و چه‌ها و چه‌‌ها که تو گویی قلبم
می‌خواست از حلق بزنه بیرون
دکتر عزیز فرمود:
خانم‌ جان قلبت کوچیک شده.  یعنی ماهیچه‌ها جمع شده و قلبم آب رفته
گفتم دکتر چاره؟
فرمود: باید یه‌کاری کنی قلبت محکم بکوبه
برو ورزش، چمی‌دونم صبح تا شب از پله برو بالا بیا پایین
بلکه‌ قلبت محکم بکوبه
یه‌کم نگاهش کردم. گفتم:
از اول هم می دونستم یه روز از نبود امکانات می‌میرم! این لاکردار فقط برای عشق می‌کوبید
سی همین آب رفته
یا شاید هم برعکس؟
خوبه دیروز خودم پیش پیش عشق رو صدا زده بودم
وگرنه که الان کسر لاتی می‌شد بگم
  به صد و چند پیغمبر، به یک‌صد و سی نشانه قسم همین امروز حکیم، امیرحسین‌خان مظهری 
 فتوا داد،  اگه  قلبم تند نکوبه ممکنه همین‌طور آب بره ... 
دیدم عاشق نمی‌شم؟! عجیب بود. مال مدلم نبود
نگو دل کوچیک شدم
از مطب می‌اومد بیرون، نیم‌قدم برگشتم، پرسیدم: توی نسخه نوشتی که از داروخانه‌ بگیرم؟
خندید
 فکر کن! اون روز روزش که لازم داشتیم،  نایاب بود
حالا که شد آب حیات





پری دریایی در جاسک.3gp


۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

دوای، افسردگی


آآآآآآآآآآآآي
دارم دیونه می‌شم
کاش یکی بیاد و عاشق‌ش بشم
عشق،          شاه‌کلید ذهن
برای بستن درها 
رو به دنیای پشت سر و
ورودی نورانی و
اندکی توهم‌آمیز
متمایل به، عشق
همین انقدر برای منی که سال‌هاست
عطر عشق رو به شامه نکشیدم
کافی‌ست
فکر کنم بعدش دوباره از نو 
با نیرویی تازه
بلند شم و برم به قصد، ساختن
اولین چیزی که خواهم ساخت
یک ظرف بزرگ پای سیب، پر از دارچین
شیرینی، عصرانه‌ی عشق
با یک لیوان چای احمد عطری 
برای
عصری رنگین کمانی



افسردگی


یه‌وقتی باور داشتم، دنیا براساس باورهای  ما  می‌چرخه
اما وقتی نگاهی به زندگی‌م کردم
متوجه شدم، تنها نیستم
و زندگی‌م آش شل‌قلمکاری‌ست
تابع باور های جمعی
این‌که هم محلی دریابی دچار افسردگی‌ام، کار سختی نیست
تقریبا همه متوجه احوالاتم هستند
حتا خودم
اما این‌که نشناخته و از راه رسید بهم پیشنهاد روانپزشک بدی
یعنی منو نمی‌شناسی و ........... الی قضاوت
گاهی آدم می دونه چه مشکلی داره
ولی این رو هم می‌دونه به تنهایی از پس مسائل برنمی‌آد
و کسی نه می خواد بشنوه و نه دستی به کمک می‌آد
ذاتا آدم غمگین یا افسرده‌ای نیستم
گرفتاری می‌دونی یعنی چی؟
یعنی همون که تا وقت خواب ذهنت رو می‌جوه، صبح که چشم باز می‌کنه
رد پاش رو روی پیشونی‌ت می‌بینی
و دوباره شروع می‌شه
فقط؛  دست تنها گیر افتادم وسط این دنیای هر کی هرکی و پر مسئولیت و ناراست
  نه گمانم دارو و روانپزشکی بتونه جای من با همه چیز روبرو و حلش کنه
با این‌حال
همین‌که حرمت دارم و با فیل کش صفحه‌ام را باز می‌کنی
جای بسی قدردانی‌ست
طرح مشکل و ارائه راه کار، کاری انسانی است 
و من از شما سپاس گذارم

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

روزی صد هزار سال


اگه بنا باشه یک‌بار دیگه به دنیا بیام، به خودم قول دادم زن نیام
یعنی دروغ چرا از لطافت و ظرافت و زنانگی راضی‌ام اما زنانگی، با مادری
آدم رو تبدیل می‌کنه به یک آدم خواجه و بی‌دست و پا
شاید هم به دنیا بیام و نازا باشم
شاید حتا دو جنسه‌ی متمایل به هیچ ور
ولی از بیخ عرب
حتا می‌تونه گزینه منگول باشه یا عقب افتاده‌ی ذهنی
فقط به هیج طریق دیگه حوصله مادر یا پدر شدن ندارم
از پدری بیزار تر از مادری‌ا‌م ولی باز خدا را چه دیدی
نوبت  به ما که رسید 
مثل این رفیق‌مون پدر، مادر شدم
خدایا ما خودمون نرفته تا ته همه‌بازی ها رو سوخته قبول داریم
اون دنیا اگه هم‌دیگه رو دیدیم 
هرچی گناه خواستی،
پای، من 
تا دلت خواست تنبیه‌م کن
از صبح تا شب




۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

مهدی مشکی و شلوارک داغ


مردم نون ندارن بخورن
حال ندارن نفس بکشن
تا خرخره زیر بارند
دلهره‌ی عید همه رو فلج کرده
برخی از اعتصاب می‌گن
نه که فکر کردی این ملت، همون ملت شکم سیر فیلم‌های فارسی‌اند
مثلا مهدی مشکی و شلوارک داغ؟
که همه دغدغه‌شون ناموس بود و خوار مادر
نه حالا که برادر من نون از سفره‌ام می دزده
نه گمانم این ملت، توان پاسخ‌گویی به این خیالات توهم گونه را داشته باشه
تفاوت این دو زمان از سواره تا پیاده است
اون وقت‌ها همه سواره بودیم
کسی نمی‌دونست پای پیاده یعنی چی؟
کوپن، یارانه، انرژی هسته‌ای، منافق و القاعده و .......... به خدا همه خواب بودن
وگرنه کار به کابوس نمی‌کشید
کاش یکی اون دیگری رو از این خواب سنگین بیدار کنیم
بلکه چشم باز کردیم و هنوز در عصر فیلم فارسی بودیم؟
سفره‌ی پهن آبگوشت و گنج‌قارون




۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

نسل سوخته‌ی ، پسر شمسی خانوم اینا



زمان بی‌بی‌جهان، دخترها انگشت لای لپ می‌گذاشتن و جواب پسر شمسی خانوم را

از پشت در می‌دادن. زمان شخص خانم والده، دخترها روپوش ارمک می‌پوشیدن و یقه‌های سفید با دو پاپیون به موهاشون  راهی مدرسه می‌شدند و اگر پسر شمسی خانوم  در پیاده رو دیده می‌شد، از وسط خیابون می‌رفتن که خدایی نکرده برای کسی از هم محلی‌ها گرفته تا چهارتا محل اون‌ور گذر توهمی پیش نیاد.
به ما که رسید به گوشمون خواندند:
مادر مراقب این پسر شمسی خانم باش. بپا تو کوچه باهات حرف نزنه، هیزی نگاهت نکنه، از کنارت رد نشه، خودش رو بهت نماله و .............الی آخر
پسر شمسی خانوم جین لوله تفنگی می‌پوشید و صورتش از بین موهای بلند صاف یا فری‌، سرش پیدا نبود و بهش  می‌گفتن، هیپی.
یه روز صبح هم چشم باز کردیم دیدیم پسر شمسی خانم، اور‌کت امریکایی می‌پوشه و تو خیابونا می‌‌گه: مرگ بر شاه.
چند وقت بعد هم زوری رفت جبهه.  از جبهه که برگشت، به یمن ال‌سی بازار، شلوارش دو تا شد.

  پسر، پسر شمسی خانوم،  
دیگه سرش رو می‌اندازه پایین و دور از جون،  مثل یابو از پله‌های پشت بوم چنان می‌آد پایین که تو گویی،  کبوتر دم‌چتری‌ست و دنبال ماده طوقی‌ش می‌گرده. بی‌خیال والده که وسط حیاط نشسته  صاف توی چشات نگاه می‌کنه و می‌ره از در بیرون. یحتمل اکس زده و دوپا فاز ترکونده؟!
خدا به نسل‌های بعدی رحم کنه که نه پیداست پسر شمسی خانوم چه می‌کنه نه دخترش

جنگ کازرون




دو روز فکرم بین ناوهای در حال عبور از کانال سوئزم
یعنی یه‌جورایی از خودم می‌پرسم، چه خبره؟
پنداری همه منتظر بودند اوضاع شیرتوشیر بشه و راه بیفتند
اما اگر این وسط الکی پلکی یه ترقه در شد چی به سر مردم جهان می‌آد؟
فکر کن!!!!
امشب یه ختم قرآن بگیرم تا ایی ناوهای ایران به سلامتی اون منظقه رو به کل ترک کنند
والله
همیشه همه جنگ‌ها همین‌طوری شوخی شوخی، رخ داده
اینم یه شوخی، از شانس ما

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

رمز عبور، خودت کردی



فقط دو حرفه، ز - ن
اما به حجم کتاب قانون بار داره
به حجم همه انسانی‌ت، مسئولیت داره
هر چی هر جا کم آوردی، می‌تونی بندازی گردن مادر یا زنت
جهنم که زنم و بیست سال
از ترس این‌که مثل باباتون ول کنم برم نذاشتید ازدواج کنم

 شد حرف بیست سال هی تکرار کنی:
خودت کردی؟
 همه دنیا متارکه می‌کنند، دوباره ازدواج هم می‌کنند و
حرمت هم دارند 
اسم‌شون هم از انسانیت خط نمی‌خوره
چی می‌شه که من بعد از بیست سال، هنوز بده‌کارم؟
با اون پدری که در امر تجدید فراش با خودش کورس گذاشته،
هر بار که تو رو می‌بینم، 
به هربهانه بارم کنی و دلم نخواد ببینمت؟
متارکه کردم ، خوب کردم
به کی باید جواب بدم؟
اونم بعد از بیست سال؟

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

همه دروغ می‌گن، جز ما


مردم لیبی حاضرند برای من بمیرند
تمام دنیا هم نمی‌فهمند که من حاکم نیستم
خب پس به چه مناسبت مردم لیبی برای شما می‌میرند؟


  دستش درد نکنه ایی قذافی
هر چی دلش خواست گفت و جا نذاشت برای بعدی‌ها
که همین‌ها رو بگن و قانون حق کپی رایت شکسته می‌شه
نمی‌شه که هر رهبری رسید بگه، این‌ها دروغ می‌گن، اون‌ها اکس زدن و
اینام 
منافقین و القاعده بودند
باید حرف‌های تازه ساخت
قابل توجه کشورهای آشفته

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...