ای که قربون خطوط پر سرعت تهران
یهوقتایی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن
که یا به تو حال بدن و یا حالی از تو بربایند
مود تلخی که دیروز همراهم از تهران خارج شد تا هنوز همراهم هست
و در نتیجه،کواکب و انجم هم به هم پیچیدن و حالم همچنان گرفته است
از جاده نگو که هشت ساعت تو راه بودم
جادهای بارانی
از اول صبح هوای ابری و بارانی دلیلی بود برای ندانم کاری
نمیدونستم میخوام برم یا نه
حتما میخواستم بیام، اما نه بدون دخترها
دلیلش هم واضح، از هر ویلایی صدای بزن و بکوب جاری و من همهاش به یاد عیدهای پیشین که
دخترها و میهمانهاشون اینجا رو که روی سر گذاشته بودند هیچ
کل شهرک رو به جنبش وا میداشتند
بخصوص پریا که در تک تک خونهها رو میزد و میگفت
خیلی بیحالین، همگی شب، بلوار شهرک
خلاصه که تا چهار صبح، مست و هوشیار اون وسط بودن
و مام که همیشه حضرت مامان بودیم در سنگر آشپزخانه همراه دیگر بانوان گرام
اجاق فوت میکردیم
دیروز یکی ازم پرسید: واقعا با این هوا میخوای بری؟
تو دلم یه دو دوتا چهارتا کردم گفتم، آره
گفت: بابا خیلی اراده داری
کاش من هم جای تو بودم، میشد یکباره از همهچیز کند و رفت
همین حرفش برام شد نشونه که حتما برم
خب من آدم خیلی باحالیام یا نه؟
خلاصه که از دیشب که رسیدیم و با شیشهی بشکسته به دست سارق مواجه شدیم و
خط تلفن قطع که نه چهل تیکه شده
تا همین یکساعت پیش هی سر خط و ته خط و گشتن تا قطعی پیدا شده
تازه اینم که چیزی نیست
دیشب نرسیده لپتاپ از بالای میز افتاد وسط اتاق
رسما مرد؛
سیستم روشن میشد ، اما مانیتور بهوت افسرده و دریغ از کور سو نوری
باز بهخودم گفتم
خره، اینم یه نشونهی دیگه
تو باید با خودت در سکوت خلوت کنی
شب که جاتون خالی از خستگی بیهوش شدم
گور بابای شیشهی شکسته
هشت ساعت جاده شوخی نیست
از هفت صبح با صدای پرندههای جنگلی بیدار شدم
بعد از دوش و چای احمد عطری بود که لپتاپ رو باز کردم و نفهمیدم چی شد
ویندوز اومد بالا و مانیتور فعال شد
گفتم اینم یهنشونهی دیگه
سیستم داری خط نداری
مام از صبح رفتیم باغبونی تا همین حالا با دستای تاول زده برگشتم خونه
یعنی بر که نه
کارت اینترنتی که آقای خجسته ، پیوست خط فعال شده کرد
بالاخره ما رو کشوند بالا
یک لیوان نسکافه گلد و کنار بخاری و در عصرانهی جنگل
منم و توهستی با من
ت
سر بالا بردم
چشمم افتاد به کوه دیو سفید
که یله داده جلوم و چه حقیرانه نگاهم میکنه
تصویر رفت عقب و من کوچک شدم
ریزه ریز
و جهان را تاریکی فراگرفت
ساعت 11: 24
یه یکساعتی مهمان داشتم
دو تا دختر بیست سالهی عروسک
از بچه همسایهها، مام براشون رفتیم بالای منبر و گل گفتیم و گل شنفتیم
کلی وبلاگ ساختیم
بد نبود
از اول این سفر قرار شد، هیچ طرح و نقشهای نریزم
و اجازه بدم، نشونهها منو با خودش ببره
بد نبود برای میهمانی سرشبانه
خیلی خستهام
همه جونم از باغبونی زیادی درد میکنه
فکر کنم بهتره برم بخوابم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر