هفتهی پیش که پسرخاله جهان رو ترک کرد
همه ورد گرفته بودیم که:
خاله جان تقصیر خودت شد. نباید خرکشش میکردی برگرده ایران
آخه علی چند سالی طبق سنت پیشین رفته بود زاپن؛ راضی هم بود
تازه صاحبکارش گفته بود، اگر بمونی، دخترم هم بهت میدم. چون تو پسر خوبی هستی
از جایی که خاله جان ترسید عروسش چشم بادومی بشه
انقدر گفت تا علی برگشت و ادامهی ماجرا
جمعه تا خبر زلزله و سونامی رو شنیدم
به خانم والده گفتم:
از کجا معلوم اگه برنگشته بود ایران، با همین سونامی نرفته بود؟
شد حکایت قصهی مولانا
عزرائیل و مسافر هند
عجب غریبی دنیا!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر