۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه

عاقبت عشق



  چه زارهاي  عاشقانه‌اي كه نزديم
پرپرهايي كه نشديم براي عشق تا عاقبت هنگامه‌ي كندن دل از عشق رسيد
بعد از هر عشق به نفرت رسيديم و رسيديم چنان كه از عشق دل كنديم
هربار كه عاشق شدیم، چنان از خود بی‌خود و عنان از کف رفت که از خودمون ماندیم
طی زمان و مکاشفه هی دور شدیم هی دور تا حدی که در جایگاه نفرت و اه نشستیم
زیرا
ما عاشق توهم و تخیل خود از عشق می‌شیم
از طرف و از آرزوهایی که به انتظار عشق ماندند برای شکوفا شدن
به تعبیر صحیح بازی‌های عاشقانه
بعد هم که طرف در قالب‌ما جا نشد کار می‌کشید به جنگ و جدل و سی همین عشق فاتحه‌اش خوانده شد





حالا ماییم و حکایت عشق دیگری در زمین که شبیه تمام عشق‌های دنیا تا هنگامی‌ست که دردسر آفرین نشده
از وقتی بوی دردسر شروع شد من هم به سمت کندن دل رفتم
تا حدی که یاد چلک مو برتنم راست می‌کنه
 همان‌جا که دیری عاشقش بودم
مانند آن‌هایی که رفتند از دلم رفت
از عشق چیزی نمانده بود
جز دردسر









این هم بالاخره تمام شد
بزرگتر از آنی‌ست که در دوربین و نمای نزدیک جا بشه
من هم اصراری برای جاشدن کامل‌ش ندارم
گفتم که بزدلم نه؟
نه که  آی‌کیو از کل مردم ایران  می‌باره و همگی اهل تفکر و توجه
ترسیدم کسی مفهوم کار را رمز گشایی کنه

 
 


۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

روزگار شمر و عاقبت یزید



گفتم بیام خودی نشون بدم فکر نکنید برای دزدی از دنیا رفتم
چند روزه برای اگو یا چمی‌دونم چه کوفتی، صاف این دستگاه نکبت رو گذاشتن زیر پنجره‌ی ما
که خدا از کار بندازش
هوای تهران کم آلوده این هم اومده روش و اضافه‌ي ماجرا برای ره‌سپاری به دیار باقی ما
نفسم دیگه بالا نمی‌آد
دیروز رفتم می‌گم بی‌پیر این اسمش قتل عمده نه کندن فاضلاب. 


ببر این نکبت رو چند متر اون‌ور تر که همه شرکتند و عصر می‌رن
ولی تو گویی کمر به قتلم بسته
خلاصه که نه نفسم بالا می‌آد
نه اکسیژنی به مغزم می‌رسه
نه می‌تونم به چیزی فکر کنم چه به نوشتن روزانه
خلاصه که هر بدی خوبی چیزی از ما دیدی حلال کنید تو رو خدا



همین دلایل به قدر کافی برای مرگم خوب هست که نیاز به مکمل جانبی نباشه
فکر کن در 15 روز هم خونه‌ات رو دزد بزنه
هم وقت بیمه ماشینت باشه
هم هنگامه‌ی شارژ شهرک و هم مسافری در راه و .... 
تهش مجبوری تمام قد بایستی و بگی
الهی شکر که جایی دادی که شارژ داشته باشه
مرحبا به مدیریت تو که ماشینی هست که هزینه‌ی بیمه بدم
و ویلایی که دزد بهش بزنه
و خونه‌ای که زیرش دارن فاضلاب پایتخت رو می‌کنن
و قلبی دادی که چند روزه مدام تیر می‌کشه و ذهنی که به انواع پلشتی راه می‌ده
دیشب ته زورم این بود که شلنگ رو بگیرم و آب رو ببندم به این دودکش گرام که زیر پنجره گذاشتن
بل‌که یه امروزی دستگاه از کار بیفته و کمی نفس بگیرم
اما چه کنم که در وجودم حتا یک ذره از جرات  پلیدی و تلافی نیست



سی همین همیشه همه سوارم شدن یا نه؟

 
 

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

بي‌خود و بي‌جهت



از بهشت بيرون شده تا اكنون هر چه به سرمان آمد و نام رنج گرفت مجموع ترس‌ها و جهالت ما بود
هميشه فكر مي‌كردم آدم‌ها در پيري خنثي مي‌شن و ديگه از هيچي كك‌شون نمي‌گزه
حالا فهميدم نه خنثي نمي‌شن اطلاعات همگي به روز شده و براي هر چيزي بي‌جهت خودشون رو به آب و آتيش نمي‌زنند
من هم دارم در همون جهت پيش مي‌رم
خونسردي و فهم وقايع
و اين خوب است
ديگه براي هر چيز بي‌ارزشي خودم رو به آب و آتيش نمي‌زنم 
زيرا هنوز آگاهي‌هاي تجربه‌ي قبلِي‌ش را در حافظه دارم و مي‌دونم
بايد از چه راهي و چه كنم و بعد هم برم دنبال باقي ماجراي زندگي
زيرا تهش رو بارها ديديم و ديگه به انتظار بلاياي آسماني و معجزات هفت رنگ براي هر حدوث نمي‌شينيم
داريم بزرگ مي‌شيم به هنگامه‌ي پيري


نه گمانم بهتر بود از اول چنين بوديم
بي‌شك زندگي يك وجههي و تك بعدي جاذبه‌اي براي‌مان نداشت
تصويري خواب آلوده و تكراري و حوصله سر بر مي‌شد
من در اينك و اين‌جا مجموعه‌اي از هزاره‌هاي پشت سر
لبريز از آزمون و خطاهايي كه بارها براي تعريف‌ همان تلخ‌ها
ساعت‌ها جماعتي را خنداندم
يعني تو فكر كن جايي باشم و خفه خون بگيرم؟
استخفراله
درواقع سر ميهمان كردن من بابت همين قصص هميشه دعواها بوده
تا براي همه جا افتاد
اين يارو ديگه آنتن نمي‌ده



۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

توپ داغونم نمی‌کنه




خوشم می‌آد دیگه توپ داغونم نمی‌کنه
ماشالله
تو بگی ککم گزیده باشه استخفراله
فقط اول خروس خونی یه تکون به هیت مدیره و مدیر عامل شهرک دادم
یه خدمتی از برخی رسیدم
یکی از علمده رفت نوشهر و قرار شد فردا وکیلم بره برای تسلیم شکایت بسیار جدی و کوبنده تا پدر همه‌شون رو درآرم
ها په چی؟
نه‌که فکر کردی رفتم تو کار دراگ و کل هوم اعصاب تعیل کردم
حرص الکی نخوردم
داد و هوار راه نیانداختم فقط تا مرز اخراج نگهبان شهرک رفتم
نه از باب رقمی کلان
از بابت آرامش خودم
نه که بشینم هر روز و یه چشم به شمال بدوزم  نه که بلایی تازه سرم هوار بشه؟
اما مثل قدیم شلوغ پلوغ بازی موقوف
عوضش یک کار توپ کردم
تموم که شد می‌بینی چه‌طور انرژی خشم را به ماده‌ی هنر بدل کردم

۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

دزد نامرد






هنگام رخ‌دادي ناميمون، ذهن به كمين مي‌شينه با هر جنگولك بازي ممكن از زهرش كم يا زياد كنه
اما ناميمون تر از خستگي يا ترس ما انرژي وجود نداره
اون زماني كه را به راه دنبال خونه گشت
م و به خونه‌ي چلك اه گفتم
همونايي كه چه‌قدرش رو اين‌جا گفتم
نتيجه مي‌شه خبري كه امروز گرفتم
خونه‌ام را دزد زد
هر چه قيمتي و قابل حمل بوده را برد
به ناگاه يكه خوردم اما چيزي در اين ميان خوب بود
پس نيفتادم
راهي جاده نشدم
هول هولي ..... هيچ كاري نكردم جز حيرتي عجيب و سنگين
و همه‌ اين‌ها نتيجه انرژي تاريكي‌ است كه در اين مدت روي اون خونه گذاشتم و يادم رفت بگم
ديگه قصد تغيير و تعويض ندارم 
زيرا برنامه‌هاي زندگي را عوض كردم و چلك هميشه خونه‌ي ييلاقي من و دخترها خواهد موند
با اين برنامه‌ي سنگيني كه براي دهه‌ي نوين دارم نه گمانم بيش از اين وقت حضور در فراموش‌خانه داشته باشم

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

جمعه‌های خوب فیروزه‌ای







سكوت كوچه‌هاي خاكي كه 
گاه با صداي الاغ سفيد حاج اكبر دريده مي‌شد كه فرياد مي‌زد: 
 آي نمكي... نون خشكي
یا آب فروش محلی
يا  هياهوي شوق يك گل 
 در هنگام بازي 



يا 
عطر قورمه سبزي خورده شده و  صداي شستن ديگ‌هاي مسي
 كنار حياط خونه
  مانده‌هاي خاكستر در اجاق كنار باغچه
حتا گلدان گل كاغذي بي‌بي، یا شمعدانی‌های
 كنار پنجره
 ماهي‌هاي قرمز و سياه حوض آبي
عطر اسپندي كه در  محل از اين خانه به آن خانه سر می‌کشید
 تخت چوبي زير درخت مو 
در يك عصر خوش تابستان
 و آجرهاي نم‌زده
يا آسمان فيروزه‌اي را 
همه‌ي زيبايي‌هاي رفته و جا مانده را چه‌طور رسم كنم كه بر سپيدي بومم جاوادنه گردند؟
آيا باز مرا شاد خواهند ساخت؟
هرگز
  من كودك و دنيا آسماني فيروزه‌اي و يك دست داشت
 که خطي بر خود نداشت
نه اكنون 
ميان اين همه هياهو و باورهاي زشت  از اطراف دنياي‌مان؟


فقط یک متن جمعه و یادواره‌ی بی‌بی بود
لطفا نه جدی بگیرید
و نه به من








گرنه این جهان تا پایان برایم
 هزاران قشنگ نادیده
راه‌های نرفته‌ی بسیار
و شوق‌های نجسته‌ی فراوان 
مرا هبه خواهد کرد


 

۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

خیرت را عشق است، زندگی



وااااي خدا جون عجب صبحي
شكرت به تماشاي روزي خوش
يعني در چنين صبحي فقط نبود يك ليوان چاي احمد عطري مي‌تونه حالم رو بگيره


كه شكر پروردگار توي اين خونه هر چي نباشه
چاي و شكر هميشه هست. اوه نگفته بودم قند نمي‌خورم؟
به دليل خيلي ساده
خوشم نمي‌آد قند بزارم دهان بعد هول هولي چاي لب سوز رو قورت بدم كه قند از داستان محو بشه
چاي كه مي‌دوني به‌قول بزرگان بايد
تازه دم و لب سوز و لب دوز باشه. هم‌چين كه عطر گل رز رو ازش حس كني
در عطر احمد چنينه درباره‌ي چاي‌هاي ديگه خبر ندارم
نه كه فكر كني اينم مثل عشق چشم بسته دنبالش راه افتاده باشم
خدا به دور
هنگام تولد قبل از تمام هيكل‌م اول بيني مباركم به جهان ورود داشت
بعد داستان پالت و قلم و رنگ که دستم بود به دنبالش اومد

زندگي براي من با روايح زندگي معني مي‌گيره

شامه دارم در حد فاجعه‌ي چرنويل. 
در خواب هم هر نوع بوي مشكوك و بي‌ربط رومی‌فهمم و بیدارم می‌کنه
سي همين هيچ‌گاه خواب يك‌پارچه‌اي ندارم
يا عوامل در عوالم رويا پا پيچ يه نخود خواب ما مي‌شن يا روايح مشكوك و بيگانه
گوشم هم كه نگو خودش آخره رادار آواکس است. 
از صحبت‌هاي همسايه ساختمون بغلي وسط خونه‌ي ماست تا صداي خبر راديو مغازه دار اون دست خيابون
خلاصه كه خدا در اين حواس چندگانه سنگ تمام گذاشته برام
انقدري كه خواب خوش كشدار و عميق يه جوراي حكم شب سال نو داره برام



همه اين‌ها گفته شد بي هدف
از چاي صبح شروع شد
حرف حرف مي‌آره
فكر فكر
مواظب افكار و كلامي كه هر لحظه بر زبان جاري مي‌كني باش كه احكام زندگي تو رو مي‌سازه
پنج‌شنبه‌ي همگي نيلوفرين

من‌كه امروز كلي شلوغم 
ميهمان ظهر، شاگرد، خريد حسن آباد به همراهي اوناس خانواده و .... همگي خير است
كه من تنها به خير مي‌انديشم و خير مي‌طلبم

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

ترس زندگی



برم قربون خدا با اين خورشيد و آفتابش
برم قربون خدا با اين آدم دوپا
دنيا عجيب و هميشه نامكشوف مي‌مونه
و مهم‌ترین اسرار خدا انسانی‌ست که روی دوپا راه می‌ره، عاشق می‌شه
خشم داره..... و گاه قاتل و متجاوز و گاه شیرین و فرهاد
این ماییم و دنیایی وسیع برابرمان
بی‌این‌که تا ته عمر سر دربیاریم کجا و کی بودیم و چی رفتیم
از عشق سر خورده شدیم ، عشق مرد
از محبت دست شستیم، با زیبایی به بدی نشستیم .... زیرا از اول پنداشتیم همه چیز خوب است
جهان و آدمیان را باور داشتیم هم‌چون پدر و مادر
امنیت جهان کودکی چنان ما را با خودش می‌بره که گمان می‌بریم فقط جفتی بال کم داریم تا به وسط زندگی 
به تنهایی بپریم
همگی با سر رفتیم توی دیوار که این‌چنین جهان و آدمیت از ریخت افتاد
 


به همه بدبین شدیم
از عشق دل کندیمژ
وفا و صفا را گم کردیم
در چشم هم نگاه نمی‌کنیم
بسیار ترسیدیم
و بر علیه هستی اعلام جنگ می‌دیم 
که اه بر تو ای زندگی که این همه بدی

زندگی همیشه از زمان آدم تا هنوز همین بوده

امنیت خانه‌ی پدری و آغوش مادر را به وهم باور غیر فروختیم و از زندگی جمعی دور افتادیم
زیرا که از زندگی ترسیدیم
 
 

۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

انسان خدایان



دیشبی هم‌چین بین خواب و بیداری یه چیزی وارد ذهنم شد و خواب بر ما حرام گشت
مواقعی هست که به‌طور غیر منتظره وقایعی رخ می‌ده که شاید تا آخر عمر نمی‌فهمیم چی شد که این‌طور شد؟
یه چیزی تو مایه‌های جادوی عمومی
مثلا
انتخابات اخیر
از اول که اصولا قصد شرکت نداشتم، دروغ چرا از کل انقلاب تا هنوز دو سه باری بیشتر در این مراسم نمایشی شرکت  نکرده بودم
نه سی مخالفت با نظام
سی این‌که من از سیاست هیچی نمی‌فهمم و رای دادن به افراد ناشناس در ذهنم کارما سازه
بعد هم اصولا به طور ذهنی دکتر قالیباف به نظرم بیشتر مرد عمل می‌رسید تا دکتر روحانی
اما روز رای گیری بی‌آون‌که بفهمم چرا
جریانی من رو با خودش برد تا به خودم اومدم ، در محل اخذ رای بودم و بر روی کاغذ نوشته بودم
دکتر حسن روحانی
نمونه کلی‌ترش وقایع اخیر « مسی و خانم گزارشگر » و موج هجوم فرهنگ آریایی در شبکه‌های اجتماعی
یا از همه مهمتر انقلاب سال 57 که نفهمیدیم چی شد که خرد و کلان در کوچه‌ها بودن
خلاصه که یه چیزی در حال تاثیر گذاری بر ماست که فقط امیدوارم زیر سر شوالیه‌های معبد نباشه

اینم طنز اول صبح


خوبی 
خوشی
سلامتی؟
دماغت چاقه؟
کیفت کوکه؟
الهی شکر
بفرما چای تازه دم عطری
بفرما لقمه‌ای مهربانی
 
امروز از آن شما باد ای انسان خدایان

شوق آفرینش


تا وقتي سرگرم كشيدن و مشق خلقتم، 
با دنیا کاریم
نیست

منم و دفتر سپید آفرینشم
صبح با شوق‌ش از تخت می‌پرم و تا آخرین ذرات نور با شوقی کودکانه و شیرین می‌رم
تا
پایان کار
بعد دیگه در ذهنم جایی نداره. قدیما کارها رو قاب می‌کردم و می‌نشست روی دیوار
مدت‌هاست دیگه کاری قاب نمی‌کنم
نمی‌خوام با نصب کار بر دیوار اعلام کنم که این منم،‌این کار تا این‌جا آخرین کار و در نتیجه بین کارهای کهنه گم می‌شه
از جایی که فاقد حیات و جان و رشدی هم نخواهد داشت و در حافظه فراموش می‌شه
همین‌جوری‌ها به راه و روش شما پی بردم
بین ابزار کارگاه بود که با شما آشنا شدم
شما هر لحظه، صرفا ذوق خلقتی
چرا باید منتظر بنشینم پس از نمی‌دونم چند هزار یا میلیون سال هنوز به نظاره‌ی اعمال من دل خوش باشی
و چوب خط بزنی
تو شوق آفرینشی
خلقتی پس از خلقتی دیگر

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

بازگشت به خويشتن خويش


اينم تمام شد
بريم سراغ كار بعدي
مگه مي‌شه بي‌كار بگردي و دچار ذهن توهمي نشي؟
و اين نجات من از تمام اوهام پشت سر
بازگشت به خويشتن خويش


از همون پارسالا




تابستونا فکر می‌کنم ، 
فقط تابستون می‌تونه من و کانون ادراک گرام را سوت کنه به بچگی
زمستون که می‌شه،
 نیاز به شنیدن صدای سوت کتری روی بخاری
بافتنی بافتن‌های شبونه از ترس سرما 
کنار شومینه و دیدن تی‌وی یا تماشای برف پشت پنجره‌ها
نفس کانون ما رو چنان می‌گیره که تو گویی در همه عمیر از یک تا شانزده سالگی در این جهان زیستم
هر صبح سیستم ریست می‌شه و داستان از همون پارسالا از نو ادامه پیدا می‌کنه

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

سرمای بی‌سابقه در صد سال گذشته



وااااااااي خدا جونم چه جمعه‌اي
شنيدي يكي در واگن خاموش سردخانه‌ي ترن از سرما منجمد شد و مرد؟
شك نكن يك نسبتي با من داشت
ديروز همين‌طور گذري و در حالي كه كيسه‌هاي خريد اسباب شيريني پزي جمعه‌ را جابه‌جا مي‌كردم از تي‌وي شنيدم كه:
آوارگان سوزي و ... بعد هم سرماي بي‌سابقه‌اي كه در صد سال اخير سابقه نداشته و .....
حالا بماند كه تا وقت خواب خودم رو كشبم از يك كانال ديگه بشنوم داستان سرماي بي‌سابقه چيه؟
بي‌نتيجه
البته خيلي هم بي‌نتيجه هم كه نه، نمي‌دونم اگر وسط تابستون بنا بود دمای خونه رو تا این حد پایین بیارییم به چند کولر گازی نیاز خواهد بود؟
عمل‌کرد ذهن فوق‌العاده و حیرت انگیزه
باور کن
به‌خدا راست می‌گم
خودم دیشبم تا صبح نیمه منجمد گذر کردم

بعد از خبر چنان سرمایی به جونم افتاد که تا وقت خواب از کنار شومینه تکون نخوردم و کاش به همین‌‌جا ختم می‌شد
کلی رختخواب خرکش کردم به اتاق پریا که تنها اتاق خونه با بخاری گازی‌ست
باقی با رادیاتورها باید ساخت
اگه فکر کنی همین منه منجمد باز می‌تونست جسم نیمه جونش رو روی تخت پریا بندازه سخت در اشتباهی
از روزی که رفته دلم نمی‌آد در اتاقش را باز کنم
چه به خوابیدن روی تختی که بی‌شک هنوز بوی تنش رو می‌ده یا اتاقی سرشار از انرژی‌های پریا
مانند بدبخت‌ها جا انداختم زمین و همون‌جا خوابیدم
ولی چه خوابی
شاید بیمار شدیم و حالی‌مون نباشه؟ هاااااا؟
چون با وجود بخاری روشن و .... لحاف و .... تا خود صبح لرزیدم
مثل بچگی که کافی بود درس نخونده باشم، به قید دو فوریت آرزوی بیماری و من در بستر رو به موت می‌شدم
کافی بود یه‌جای ذهنم رخ‌دادی ترسیم بشه
مانند سرمای بی‌نظیر در صد سال اخیر
مطمئنم بیمار نیستم
اما چنان سرمایی در جانم نشسته که در تصورم جا نمی‌شه


۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

آش ترخينه



از سغر بي‌بي دلم بهونه‌ي آش ترخينه گرفته  تا هنوز
يعني دروغ چرا؟

مزه‌اش كه يادم نبود، الكي بهونه مي‌گرفتم،  زيرا حضرت والده خانم والده اصلا اين‌كاره نبود و با بي‌بي آش ترخينه هم از دهان ما رفت
 يه نخود از بهونه اون‌ورتر غر مي‌زدم كه چرا حضرت خانم والده آش ترخينه بلد نبود
يا چه بسي اگر فقط يك كاسه آش بهم مي‌رسيد كلي از امراض نداشته‌ام شفا مي‌يافت و
ما كه يادمون نيست،  شايد،  حتا ، به خوابم هم اومده باشه؟
مانند بسيار چيزها كه در آرزوش مي‌سوزيم و اصولا كاربردري در زندگي ما براش نيست


تا ديروز كه خانم والده از منزل حضرت خاله اتی مان پياله‌اي آش ترخينه آورد
ديشب كه شب بود و رفت تا امروز و مراسم مزه چشي آش ترخينه بعد از چهل سال

انقدر هول كه تاب نياوردم صبر كنم گرم بشه، نيم بند سر اجاق قاشقي به دهان رسوندم و 
اوه ه ه ه
كانون ادراك جان چهل سال قل خورد و رفت به جايي كه در ذهن شايد دنبال صداي مرحوم الهه يا بنان مي‌گشتم كه با قل قل سماور رنگي بپاشند بر دفتر خاطرات خوب ديرين
ملحفه‌ي لاجورد خورده‌ي زير آفتاب و آسموني فيروزه‌اي
صداي زنگ كاروان كه خبر از عبور شتر مي‌داد يا صداي ناموزون الاع مش‌صفر كه سب زميني پياز مي‌داشت
خيلي به درازا نكشيد كه به كشفي تازه رسيدم
به قول مرلين: صيافت همان قاشق اول بود
با زبون داشتم سعی می‌کردم بفهمم این چیه؟
که یاد خیار چنبر افتادم و این‌که همیشه خیار چنبر به خانه می‌رسید تا با ترخینه هم راه بشه
حالا من خیار چنبر و آش ترخینه دوغ یک کشف تازه کم داشت
من اصلا آش ترخینه دوغ دوست نداشتم و ندارم
مثل عطر قورمه سبزی ظهر جمعه و حیاط خیابان سلسبیل دلم بهونه‌ی بی‌بی‌جهان و کودکی‌ها  رو داشت
گرنه از بچگی هم از این آش متنفر بودم
و امروز دوباره این را به‌یاد آوردم
مانند سایر چیزها 


۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

یادت نره کی بودی



و آخرین خبر این‌که
ما بچه بودیم و همه دنیامون یه دفتر کاهی و جعبه‌ی گچ پاستل
ضمیمه‌اش عشق و صدای پیانو
بماند به چه بهای گرانی به خونه راه یافت
اما بالاخره اومد و من شدم و سازم و دفتر و رنگ تا تاهل که یارو اجازه نمی‌داد دست به ساز بزنم
کتک و کتک کاری و .... که خوشم نمی‌آد
بعد از متارکه دوباره چار چنگولی افتادیم روی ساز و عوضش کردم و .... تا پریا به سنی رسید که کشف کردیم
این ساز اصولا از روز ازل برای دختر خونه ساخته شده
بعد هم که ان‌قدر از شب تا صبح نواخت تا حالم از هر چه ساز به خورد
البته کلی هم دردسر و ماجرا
قبول کردم من فقط نقاشی بیش نبودم و ساز الهامی غیبی بوده اصلا برای پریا



امروز گفتم بیان ساز رو از اتاقش بیارن بیرون و بره سر جاش
همه رفتن 
من موندم و من
و عشق‌های من یک به یک سربرآوردن
حالا دوباره در 17 سالگی نوک پنجه می‌پرم 
گاه نوازشی به ساز و
با رنگ تا دلت بخواد بازی 
بهشت همین‌جاست
تو بتونی تا همیشه بچگی کنی و اجتماع نتونه بهت بگه بی‌کاره‌ی تن پرور
زیرا تو از صبح خروس خون در کارگاه
چراغ روشن 
وقتی همسایگگان گرام یک به یک پیدا می‌شن من برای خوردن چاشت از کنار پنجره بلند می‌شم
یکی دیروز در خیابون دیدتم می‌گفت: هوا هنوز روشن نیست چراغت روشنه باید اندازه موزه لور کار توخونه داشته باشی
و من شرمنده سر به زیر افکندم که
یادت نیست تا پارسال این پرده کنار نمی‌رفت
چه به چراغی روشن

ما یادمون می‌ره کی به این دنیا اومدیم
یه کی می‌شیم و می‌ریم که هیچ شباهتی به وقت آمدن نداشت

بی‌بغض و کینه


این کار فعلی‌ست
دیروز گذشت و تمام شد
من در امروزم
از بیست سال دویدن دنبال اوهام و فرا ورا هیچ شاهدی جز درونم نیست
منی که بسیار تغییر کرده و نمی‌تونه در هیچ گذشته‌ای جا بمونه



دیروز تولد برادر کوچیکه بود
از صبح براش پای سیب آماده کردم، شب همراه هدیه و حضرت خانم والده رفتم طبقه‌ی بالا که شاید سالی یک‌بار هم نمی‌رم
کاری ندارم
اما این رفتن‌ها نتیجه تمام اون اوهام کاستانداست
عمل‌کردش در من وهم نبود
بیش از این کاربردی نداشت
اصلاح شدم
بی‌بغض و کینه سه ساله با تمام دنیا به صلح رسیدم
همه را بخشیدم
در چشم‌ها نگاه می‌کنم و برادر را محکم درآغوش می‌فشرم
بی‌چاره خودش هنوز سه ساله منتظره ببینه بعد از این همه بخشش و بزرگواری چه خوابی براش دیدم؟
باورش نمی‌شه از وسط اون جنگ و خین و خین‌ریزی ملکه‌ی یخ بره زیر آب
الهه‌ی مهر بیرون بیاد از آب
در نتیجه هم‌چنان منتظر نشسته ببینه این ساز کی صداش در می‌آد
و من به سادگی لبخند می‌زنم و مشغول کاری در اکنون و گوش دادن به ریتم دل‌نشین انوشیروان خان روحانی


 

حالش رو بردم



زیادی طول کشید
به دلیل این‌که تخصصم رنگ روغنه نه آبرنگ و دیگر این‌که
سال‌ها پشت کار به این جدیت ننشسته بودم
حالا هم آبرنگ را یاد گرفتم
هم کاری کردم
اولش به این فکر نمی‌کنم بناست قاب بشه بره روی دیوار








در نتیجه فقط باهاش می‌رم
حال می‌کنم، می‌رقصم و تهش تصمیم می‌گیرم به کی ببخشم یا چه‌کارش کنم؟
او ه ه ه ه 
کلی از آثار تجسمی من در منزل دوستان و آشنایانه زیرا
به هیچی نمی‌چسبم
از هیچی آویزون نمی‌شم
انبار داری نمی‌کنم







 
حاصل ساعت‌ها و روزها کار در انتها به سادگی بذل می‌شه
چون من حالش رو بردم 


« ما که اینیم چه توقع از خالق که هم‌چنان آویزون ما باشه و ما رو بپاد !!! » 

این کار هم تمام شد
در حین انجام یک کار کارهای دیگر هم اتود می‌زنم که خسته کننده نشه
حالا نوبت کار آماده‌ی بعدی‌ست
این رسم زندگی
نچسبیدن
هبه و رفتن










شکار بادها

این تصویر کوچکی از کلی نیمه بزرگه
روی هر برگش وقت گذاشتم و کار کردم
برای هر نور و تاریکی کلی از پایه دوری گزیدم و برگشتم
از دور نگاهش کردم
از نزدیک جوریدم تا قطعه‌ای از پازل تقویمم شد
قابل توجه رفقایی که بر حباب لمه دادن
و به یاد ایام قدیمی که من هم هیچ نکردم فقط دنبال توهم رفتم
نیشت رو ببند
تو حتا نمی‌تونی بچه‌ی کوچیک خونه‌ات رو واداری بگه:
اشتباه کردم
من به راحتی می‌گم
زندگی مجموع این آزمون و خطاهاست
خیلی بهتر از مثل بز یک مسیر رو رفتن و تا ته راه هی از خود پرسیدن:
تنها راه همین بود
تهش درسته؟
نتیجه داره؟
و تا مرگ پاسخی نیست
زندگی تبدیل لحظات از انرژی به ماده است
با ساختن تکه‌ای از پازل من هم از انرژی به ماده می‌رسم
یک کاری کردم بالاخره یا نه؟
بهتر از خرامش اقتدار و به دنبال باد دویدن نیست؟

و شاید همه‌ی اکنون من دست آورد شکار بادها باشه؟

لحظات خلقت

  قبلا اين رو ديدي ؟
كار خيلي قديمه. 
از هميشه كه دوربين ديجيتال نبود كه ما گر و گر از تمامي مراحل كار يا اصلا كار خاتمه يافته عكس بگيريم
تند و تند مي‌كشيدم و مي‌ساختم و اميدوار بودم به نكرده‌هاي بسيار
در نتيجه از خيلي  كارها نه عكسي هست و نه خاطري و فراموش شدن
امروز اين رو از بين كارهاي در حال خاك خوردن كشيدم بيرون
لذتش رو هنگام رسمش بردم. الهي شكر
و بعد تمام
دنبال هيچ كار خاتمه يافته‌اي نمي‌رم
لذتش تمام و من در اكنونم


واين همان كاري‌ست كه خالق هميشه كرده
باز من چند روزي كار را بعد از پايان روي پايه مي‌ذارم بمونه تا اگر ايرادي هست و چشمم بهش عادت كرده
خودش رو نشون بده
خالق حتا اين كار رو هم نمي‌كنه
چون بهتر از همه مي‌دونه طرح و اجرا يعني چي
 در نتيجه اصلاحي نداره
برخلاف شهرداري و ما

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

هنوز امید هست






بارون می‌آد جرجر، پشت خونه هاجر
 هاجر عروسی داره
دمب خروسی داره

یادت هست؟
  به خوبی یادم هست
چه کودکانه و مسرور بودیم با بارش باران یا برف
چه خوش‌دل و کودک که فقط نظاره به زیبایی‌ها داشت و از پشت هر قشنگ بی‌خبر بودیم
مثل کل داستان زندگی
نابلد بودیم و نورسیده، جهان به‌قدر تماشای ما و از دردسری آگه نبودیم
همه‌ی شوق بارش‌ها برای ما منجر به آزادی می‌شد . زیرا
نمی‌دونستیم باران زیادی سیل هم می‌شه و کسانی هم هستند آرزو ندارند هرگز نبارد
همان‌ها که بی‌جا و پناهند
هنگامه‌ی بارش من بودم و ذوق خوشی از رسیدن هر لحظه‌ی دایی جان‌ها که پیش از بام خود بام مادر می‌روبیدند
نه تنها برف اون زمون برف بود بل‌که اولادی هم حدیث دگری داشت
ما فقط زیبایی رو می‌دیدیم و بزرگترها به مشکلات پسه بارش‌ها می‌اندیشیدند
ما شاد می‌شدیم و بزرگترها دست پاچه
همه‌ی زشت و زیبای دنیا به همین قسم رخ می‌داد و تا زمانی که ما بچه و والدی پیش‌تر حضور داشت
جهان همان بهشتی بود که ما هم‌چنان در جستجویش هستیم



زندگی، دنیا، ای انسان
سلام به روزهای خوش باقی و راه‌های بسیار و زیبای پیش رو
هنوز هزاران راه، جزیره، کوه، جنگل و ...... که من ندیدم
پس هنوز از دنیا بی‌اطلاع و به استقبال فردا قلم خواهم زد


خدایی دور از دست رس




ای بدبختی از از این آدم بد فهم
برخی از ما از یه روز یه جای زندگی به این فکر می‌افتیم، بریم دنبال خدا
یه خدای دور از دست رس و غیر قابل درک که راهش بی‌شک به مسیری پر از عجایب و غیرارگانیک و ... می‌رسه
و هرچه به عظمت این خدا افزوده بشه، ما ازش دور تر می‌شیم و کار بسیار دشوار تر
ولی پای شعار و حرف و پوز زنی برسه، همگی علامه دهر و خدا شناسی به سمت درون، رو دست مولانا
همه شعار و حرف بیهوده
خدا که اگه بنا بود در قالب ما هم به سبک خودش خدایی کنه که هرج و مرج و هرکی هرکی می‌شد
مگر چند خدا در یک عالم می‌گنجه؟
خدای فراباور را باید سپرد به مخزن فراباور
او قصد به آفرینش کرد،‌
از روح‌ش درما دمید که به‌قدر خودمون 
در این جهان آدمی و مادی این موجود نیمه معنوی تجربه کنه
یعنی ما محصول یک سوال بزرگیم
اگه   ابزار داشتم و اینا زندگی چه حسی داشت؟ 
شدیم ما
تجربه‌ی حس زندگی با دست و پا و دل کوچک و عقل کم ... وقتی محدود به ابزار بشه از خدایی‌ش چی می‌مونه؟
که زیر میکروسکوپ یا در چراغ جادو دنبالش بگردیم
اون خدایی هم که در ذهن برخی از ما حضور داره، آچار فرانسه است نه خالق انسانی دارای روح آفرینش
می‌شه این خلقت و آفرینش را در حیطه‌ی زندگی‌های فردی وسعت داد
تا وقتی بیرون از خودمون، دنبال خدای خالق باشیم
ابلیس همیشه در انتظار و در کمین ماست



۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

لالالالا وزیرم




چي لذت بخش تر از بازي‌ست؟
و چه كسي خوشبخت تر از اوني‌ست كه از بچگي تا مرگ وظيفه‌اي جز بازي نداره
كاش يكي از شما پاي ثابت‌هاي گندم در اين سال‌ها گوشم رو محكم مي‌گرفت و مي‌پيچوند تا عقلم برگرده سرجاش
مثلا جناب هم‌شهري
و چه كسي بيش از انسان از خودش دور افتاده در اين جهان؟
عمر من به اندوه و مبارزه‌هاي وهمي طي شد. به جهاني گذشت كه اصلا براي منه انسان ساخته نشده بود
من
يه بچه‌ي نديده نشناخته پريدم وسط جهان آدمي
همه مهم بودن و درس‌خوانده. ما هم موظف شدیم خودمون رو عوض کنیم
چون، ذات و استعداد من فقط در جهت بازی بود و بازی هم که نشد نون
ماهی رفتیم و خوردیم به در بسته که یه چیزی بشیم شبیه اونای دیگه
چمی‌دونم. در ولایت ما تفرش مرسومه وقت خواب بچه، نئنو رو تکان می‌دن و چنین می‌خوانند
لالالالا وزیرم 
لالالالا وکیلام
لالالالا سفیرم
لالالالا حکیمم، طبیبم و ..... هر چه جز بیکارگی و تن‌پروری
مام افتادیم در همین مسابقات قومی و فرهنگی که مبادا از سایر هم‌شهریان گرام بمونیم جا و بشیم اسباب شرمندگی حضرت پدر
از دید من کار دشوار بود و باید به‌خاطرش سختی بسیار می‌کشیدی
و حرفه و تخصص من هیچ کار سختی نبود 
در نتیجه من موندم و توهم کاری دشوار. 
از ساختمان سازی و احتکار زمین شروع کردم« می‌خواستم پا جای پای پدرم گذارم. » تصادف کردیم و زمین‌ها ترشی شد برای روز مبادا و ورثه
خواستیم هر کاری بکنیم درش موفق نبودم؛ عمرم به رنگ و نقش گذشته بود
در امر کتابت هم که خوردیم به ته کوچه بن بست ارشاد و تاثیر اترژی انسانی برنوشتار و ............. تخته کردیم و بوسیدیم و گذاشتیم‌ش کنار
خلاصه که همه کار کردم جز اونی که براش به این جهان آمده بودم





هیچ کس جز ما ، ترس‌ و عدم اعتماد به نفس مانع ما نیست
من،                                                 نقاش به این جهان آمدم
نقاشی تنها بازی بچگی من بوده و در نتیجه کاری چنین لذت بخش که به‌خاطرش همه‌ی دروس رو دور می‌زدم به حسابم شغل محسوب نمی‌شد، زیرا که بیش از جناب خر درش کیف می‌کنم و کار همیشه در ذهنم امری دشوار و عرق درآری بود
چه‌طور می‌شه لذت و بازی بچگی منبع کار و درآمد آدم باشه
من در همین نقطه از بهشت آسایش بیرون شدم
ذهنم دربه‌در دشواری و عذاب می‌جست و کار من همیشه فقط یک بازی بود
به همین سادگی از بهشت بیرون شدم و بعد از کلی جون کندن دارم خودم رو دوباره مقیم‌ش می‌کنم
از صیح تا آخرین ذرات نور روز بازی می‌کنم
می‌خندم
دیروز حتا ساعتی از سرورش رقصیدم
بالا و پایین می‌پرم، برای خودم دست می‌زنم و هورا می‌کشم
این بهشتی بود که هزار سال ازش دور بودم


۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

قصد ساحری



يه چند صد سال اول متاركه به عصر انتظار طی گشت
دائم‌المنتظر بودم. یعنی می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم به فکر اونی بودم که:
بیاد و منو خوشبخت کنه
نه تنها منتظر که خیلی جدی از خدا طلب ارث ابوی گرام داشتم
که چرا یکی رو نمی‌فرستی بیاد منو خوشبحت کنه؟
بعد از یه چند صد سالی تازه فهمیدم :
 نه تنها بنا نیست کسی بتونه یکی دیگه رو خوشبخت کنه، بل‌که خوشبختی کیفیتی درونی و اندک اندکی‌ست
که تو وقتی همه‌ی تصاویر شادی‌های خرد و کلان زندگی‌ت رو در یک قاب می‌بینی
پی می‌بری، خوشبختی 
همین قطعات کوچک پازلی‌ست که خودت باید کنار هم جور کنی

منم امروز زدم به کار ساخت و ساز حال خوش
یا


یه‌جور قصد ساحری
الله اکبر
شده حکایت غضنفر که رفت مسیحی شد تا چراغ‌های کلیسا رو روشن کردن صلوات فرستاد
منم هرجا ولم کنی، باز سر از محله‌ی شیخ خوآن اینا، در می‌آرم
حالا
قصد حال خوش
وسط نیمه خوشانی نقاشی بودم که ویرم گرفت بپرم مطبخ و اسباب کیک یزدی‌ رو ردیف کنم

نیم‌ساعت کار داره تا تو بتونی برگردی به اتاق و نیم ساعت دوم رو به نقاشی طی کنی
منظور این‌که
وقتی به هر چه فکر و عمل می‌کنیم وارد چرخه‌ی زندگی ما می‌شه، وای از فکرهای بد شبانه روزی
القصه
 
دلم عطر فر و گرمای نون و اینا می‌خواست ننشستم تو آرزوها بهش فکر کنم
ساعت 3 و نیم سینی اول را در فر گذاشتم ساعت 4 و اندی به هر طبقه یک بشقاب شیرینی تازه و داغ دادم
نذر، هبه‌ی مهر
باقی را هم گذاشتم اندر سردخانه ، برای پریسا 

و این چنین بود که ساعت 5 زنگ زد که بیاد چی چی چی چی حافظا برای پریا برداره 
بعد از دو ماه اومد و شیرین‌یش را هم خورد و هم برد
نمی‌شینم کسی بیاد شادم کنه
شادی رو از درون خودم آغاز می‌کنم
باقی‌ش خودش می‌رسه
فقط کافیه حرکتی کنی


 
 

شخص بي‌بي‌جهان



امون از دست بي‌بي، 
با اين خيالاتي كه به‌خورد ما داد
از سید توی خیابون و سلام واجب تا حدیث لاک پشت
به يمن دوره‌هاي مرور« البته،  دیگه مرور بازی تعطیل  » هر چه تاريكي و غصه بود برچيديم ته صندوق افتاده دست كودكي و روز به روز كشفياتي درش انجام مي‌شه كه مي‌ترسم خودم آخرش محو بشم
  چيزي ازم نمونه جز، به روز شده‌ي بي‌بي
حضرت پدر تا دلت بخواد منظقي و به روز
خانم والده هم كه ...؟ هيچي . ايشان نان و ماست خودش رو مي‌خورد و  از خاطراتي كه به روز مي‌شه به كل بي‌اطلاع و مات
كه چه‌طور حضرت بي‌بي در وقت مانده كمال استفاده را كرده و من رو mp3 پر شدم
 به‌قدر همه عمر
بعد ديگه هيچ لزومي نداره كسي به‌من بگه خيالاتي يا ... 
 مانند اين مي‌شه كه به روح بي‌بي‌بزرگ بي‌احترامي كنند
تكليف ژن خيال‌پرداز و داستان‌سراي من هم روشن شد
موتور اصلي،   شخص بي‌بي‌جهان


بگم سی چی  این همه روضه خوندم

یادم افتاد به قصه‌ی آفرینش لاک پشت از قول بی‌بی که به هر ضرب و زور داشت من را برای این روزها تربیت می‌کرد.
یه خانومی از شهر و دیدارش رونده، گشنه و مونده با یه بچه به کولش ..... چی‌چی‌چی‌چی حافظا بچه خودش رو کثیف کرد ، زن درمونده دست برد و با تکه نان سفره‌ای که یادم نیست وسط بیابون از کجا سبز شد کثافت بچه‌اش رو پاک کرد
خدا از غیب دستمال ابریشمی فرستاد
زن پشتش قایم کرد و .... تکرار « حالا این‌که این‌چه زن خری بوده که از گرسنگی داشت می‌مرد و چی شد که نون ... بماند
آخرش خدا غضب کرد زن و دستمال ابریشمی های  پشتش  رو بدل کرد به لاک پشت
همه این‌ها رو می‌گفت تا قدر هر لقمه نونی که می‌خوریم بدونیم 
کلی تخیل و انرژی و ..... بابت یک لقمه نون
وای بی‌بی خوب شد نیستی تا این روزهای کفران نعمت را ببینی که از غصه جامه می‌دریدی، بی‌بی



۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

زندگی سازان




سلام
صبحت بخير
خوبي؟ چه روزي!! نه؟ الهي شكر
چشم باز كني و هواي تميز تهرون و صداي پرنده‌ها تو رو از جا مي‌كنه 
به دعوت پنجره‌ها
و تو فقط تصور كن ، این همه زیبایی و ما و حزن تنهایی؟
دنیا در جریانه. مردم در تلاشند، زندگی می‌سازند
با هر چه دارند و ندارند 
برخی از ما هم فقط غصه می‌بافیم
برای مرگ آرزوهای کودکی

باور کن کلی از آرزوهایی که گاه ماتم‌شون رو داریم، برای سنین حالا هیچ کاربردی نداره
فقط جا خوش کرده یه گوشه‌ی ذهن
کلی از چیزهایی که بی‌تاب‌شون بودم، کلی خودم رو براشون به آب و آتیش زدم، وقتی به دست آوردم
چیزی نبود که در ذهنم بود
آرزویی بچگانه بیش نبود
آرزوهای حالا دست و پا دارند، خودشون بلدند چه‌طور راه‌شون رو پیدا کنند
زیرا اختیار در دستان ماست
و ما قصد می‌کنیم و می‌سازیم و بهره‌مند می‌شیم
هرچه که نساختیم و نداریم از این روست که یا نخواستیم
یا باور خواستنش درما نبوده
گرنه که به قول بانو میگل
برآن‌چه دل‌خواه من است، حمله نمی‌برم خودم را به تمام برآن می‌افکنم

این زندگی سهم ماست
من و تو
بلند شو و به‌جای یاس و بی‌حالی نقش نوینی بساز و درش باز کن
اگه نمی‌تونی
می‌شه ادامه دهنده‌ی راه گذشتگانی باشی که زندگی را قصه‌ای دردآلود و گره خورده می‌دانند که در منظر خالق هر زجرش هبه است
و خدایی که من می‌شناسم و با هم هر روز چای احمد عطری می‌نوشیم، نقاشی می‌کنیم، قدم می‌زنیم و ....
هرگز درد را دوست ندارد
خدای من عاشق شادی‌ست
خلاقیت و آزادی
شانس زندگی در این منظومه‌ی کبیر شمسی دارای چهار فصل و زیبایی‌های بسیار و...... در دستان من تواست
بلندشو و زندگی بساز


۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

عالم حوا





آدینه‌ای گرفته و ابری
من دلتنگ یه نخود مادری
ها پس چی؟
نه که فکر کردی مادری وقتی می‌آد ما تا ابد مادریم و شاد؟
نوچ
ما
یعنی جمیع دختران بانو حوا
به مهرورزی، تیمار داری، مادری، همسری، خواهری ... تعلقی خاص و قلبی داریم
دلم گاهی برای اداهای مادرانه تنگ و گاه برای بوی پیرهن مردانه زیر اطو
خدا نگه‌داره شانتال رو که شده ابزار ، ابراز محبت ما
محبت مثل چاهه
اگر ازش برداشت نشه، می‌خشکه
و من به قدر جهان در درونم عشق دارم
عشقی برای تمام فصول، 
تمام هستی و تا این عشق برداشت و خرج نشه
درونم غوغایی‌ست

 برای جمعه‌ای معطر ، شلوغ، پر سر و صدا سخت دلتنگم



مادرانه‌های ایرانی




هنوز قدم به دستگیره‌ی در نرسیده بود که عروسکی به دستم دادند
از همان روز اول مشق مادری کردم
به بلوغ نرسیده مرا از هر چه مرد برحذر داشتند و همه پسر شمسی خانم بودند
در جوانی من بودم عروسکی بی‌پدر در بغل و حس تلخ ناکامی در بشر بودن
از این رو ترسیدیم و با سر رفتیم در دیگ آش زین‌العابدین بیمار
هنوز خیلی جوان بودم که باز من ماندم و دو عروسک بی‌پدر
این کل درس تعریف شده‌ی یک زن در ولایت ایران
مادرم گفت، ندید
من شنیدم،
 مثل مادرم گفتم چشم

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

من برگزیده بودم




وااااااااااي خدا جون قربونت برم عجب صبحي

از كله‌ي سحر،  خروس خون با صداي هل‌هله‌ي بي‌ربط خودروها بيدار شدم
ترافيكي عجيب غريب تا دلت بخواد ساعت 7 صبح توي خيابون ما و پيداست ، يكي از مسيرهاي اصلي را بستند و مابقي سرريز شدن اين‌ور
ولي كجا؟
تنها موضوع داغ براي امروز محاكمه‌اي در شعبه‌ي 75 است، از باب بد دهني رئيس جمهور اسبق. که خدا شانس بده ملتی رو به زمین بزنی و بابت چند جرم دم دستی بری اون‌جا
که نه گمانم این همهمه از باب این محاکمه باشه که ربطی هم به محله‌ی ما پیدا نمی‌کنه


برگردیم سر موضوع خودمون
صبحی عالی، عطر چای احمد و حالی رنگین کمانی؛ که امیدوارم مانا باشه
ها چرا که نه؟
حق غنی سازی اورانیوم نداریم که داریم، دلایل برای شادی‌های بسیاری که داریم
حضور در این منظومه‌ی شمسی ، دست چپ در اول کره‌ی خاک
دارای چهار فصل، شب و روز، باد و گرما، آفتاب و ابر
عشق و خشم ............. همه چیز درهم
از جات بلند شو برم دم پنجره و بعد برو بیرون، به سمت بالا، تا  جایی که راه می‌ده. انقدر که زمین نقطه‌ای کوچک و تو درش گم می‌شی
و تو در همین ناپیدایی در اکنون شانس این را داری در زمین باشی، عاشقی باشی، مهر بورزی و سایر مخلفات
این دلایل برای سرور هر لحظه کافی‌ست


از اول بنا نبوده بیایم و بچریم و بریم
اومدیم یه کاری بکنیم، مهم‌ترینش مدیریت بحران‌های روحی و انسانی
نرفتن با دردها، ایستادگی و مبارزه و ساختن هرآن‌چه که از آن خود و یا حق خود می‌دانیم
خوشبختی






بزار از این‌جاش بگم
یه روز اول آذر رفتیم زیر یه تریلی مچاله شدیم. دو سال درگیر بیمارستان و درمان چنان از خودم بازم داشت که تا همین حالاها
از خودم و زندگیم موندم
دوسال زاری و هول و ولا چنان کوبیدم ته چاه که تا همین دیروزا نفهمیده بودم افتادم کجا
تا همین دیروزها من در بستر بیمارستان اسیر بودم
بعد از دوسال خواستیم به حادثه نظم و شکلی بدیم که دل خودم و خدا با هم شاد بشه
گفتم: خره تو تا اون‌ور مرگ رفتی. برگشتی. سی چی؟
تو که همه چیز داشتی قرار بود قدر چی بدونی؟ زندگی؟
در نتیجه افتادیم به وهم و خرابیه آزمون و خطا
اه
پس من برگزیده بودم؟
دیدم چه‌قدر خاص بودم همیشه! پس نگو سی همین بود. نیومدم با داشته‌هام زندگی کنم
منم بناست با نداشته‌ها زندگی کنم، مثل تمام مردم دنیا


آی شایان عاصفی که منو بی‌چاره کردی به این حرف‌ها خوب گوش کن
برای تو نمی‌نویسم، می‌دونم هر روز می‌آی می‌دونم تو هم می‌خونی



به خودمون اومدیم دیدیم گیر یک دنیایی افتادیم که نه تنها حقیقتش خیلی پیدا نیست، تا تهش چیزی دستت رو نمی‌گیره که بفهمی راه درستی رفتی یانه

بخصوص اگه یه کم برای خودت ارزش قائل باشی و سری به اطلاعات اینترنت بکشی و با اخباری مواجه بشی که کل مسیر رو می‌بره زیر سوال
تو موندی و نکرده‌ها و نداشته‌های زندگی که باید بهش ایمان داشته باشی و تا تهش بری
خب من سر هر راهی که قدم گذاشتم، همون‌جا نشستم. چون بلافاصله بهم جواب داد. من از هر مکتبی که آزمودم جواب گرفتم
کله خر بودم و سر بزرگ. لنگر نمی‌انداختم از این سوراه به اون سوراخ هر روز سر کشیدم
در هر یک هم معجزه‌ای دیدم


حقیقت کدام است؟


من


من تنها حقیقت موجود بودم. من و امکانات روح الهی که هر دری را می‌زد
باز می‌شد
این من بودم که در باز می‌کرد
  همه ،  درهایی به اوهام
اشتباه نشه، در هرجای زندگی قصدی می‌کردم، بی شک موجود شده
بخش ورا فراش بی‌حد اضافه بود و کار خراب کن بود
اگر تصادف نکرده بودم.
 اگر مرگ را تجربه نکرده بودم.
 اگر طی دو سال از باب انواع عصا به ته نقاط ضعف بشری سقوط نکرده بودم
بی‌شک الان نقاش یا مجسمه سازی شهره و موفق بودم که نیمی از جهان منو می‌شناخت
نه چون معجزه دارم.
 چون قصدم پوست کلفته
فکر کن اون همه انرژی و قصدی که خرج مرور دوباره ، تنسگریتی، دون خوآن بازی و .........شد، فقط کار کرده بودم
نمی‌گم پیکاسو ولی شهرزادی نامی شده بودم که فکر نمی‌کردم عمرم به بطالت طی شد
و هیچ دلیلی نبود سر از ارشاد و کتابت و ............... هیچ یک دربیارم


در حقیقت طی دو سال اعتماد بنفسم سوت شد، محله‌ی بد ابلیس و به کل گم شده بودم
 بعد هم که نفهمیدیم چی شد به خودمون اومدیم دیدیم ترک عالم و آدم کردیم که در تنهایی از خودم بسیار راضی بودم
خواب بودم. 
نمی‌دونم چرا بعد از نزدیک 20 سال هنوز درگیر تصادفی بودم که ازش 
مثلا جستم؟
 

یک چیز رو خوب یادم داد
مدیریت بحران‌های روحی و زندگی‌م
یاد گرفتم در سخت‌ترین شرایط هم‌چون ققنوس در خودم بپیچم، بسوزم و از نو زاده بشم
 هر حادث امتحانی و پاسخ من و نتیجه‌ی راهم می‌شد و ما هی سوختیم و پوست انداختیم
 باید زندگی کرد
نه
 باید زندگی را ساخت، در بهترین شکل
با خل و خل بازی و مزاحمت دیگران و .......... هیچی از زندگی نمی‌فهمیم جز توهمی همیشگی از دوزخ
هیچ کس مسئول ما نیست جز خودمون
اگر فکر می‌کنی، خدایی یا هر چیز دگر، هنر کن و برای خدت زندگی از نو بساز
این است هنر آدمیت
انسان خدایی در حیطه‌ی خودش، نه بیشتر
 


 













 

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

به قید دو فوریت



جاتون خالی
دیروز رفتم یه توک پا توی محل خرید آدینه کنم
چشمم به کتابفروشی محله افتاد که اون‌وقت جمعه باز بود
به قصد خرید مقوا « فابریانو » قدم به فروشگاه گذاشتن همان و .............. تق کارت بانک درآمدن همان
یعنی سر و پا از خودم ندارم
مثل خانم‌هایی که وارد طلا فروشی می‌شن
چنان هیجانزده و شاد بودم که اصلا نمی‌دونم چه‌ظور سر از قفسه‌ی رنگ روغن‌ها درآورده بودم 
بی‌هیچ فکری کسری رنگ برمی‌داشتم
دست‌هام می‌لرزید، قلبم چنان می‌زد که تو گویی بردنم بنز زیرپام بندازن
از بچگی کل پول توجیبی‌های من همین‌طور و در همین مغازه به قید دو فوریت تبدیل به ابزار نقاشی یا کتاب می‌شد
و من هیچ‌گاه نفهمیدم که عشقی بزرگتر از این در زندگی نمی‌تونم داشته باشم
و در گیر عشق‌های پوچ از خودم فارغ شده بودم

دهه‌ی هنر




این دهه‌ی عمرم را به نام روح خلاق الهی‌م آغاز کردم
یک عمر ول گشتم


همه کار کردم جز آنی که باید
یک عمر در جستجوی عشق تباه شدی
عمر باقی هم در پی یافتن چرایی حضورم در این نقطه‌ی حیات
حالا می‌خوام از هر چه پشت سر از هر چه عادت احمقانه دست بردارم
و این دهه را به‌نام هنر قصد کنم
قصد آفرینش، خلاقیت، قصد انسان خدا
من یادم رفته بود اصلا برای چه آمدم
همه چیز یادم رفت و گرفتار عادات مردم زمین شدم
عادت گمگشتی و پریشانی
من هستم
زیرا هنوز نفس می‌کشم
هنوز عشق می‌ورزم و هنوز خلاقم








قورت بی‌کسی




اون زمونا اجاق گاز نبود
و چه روزهاي خوبي كه درش تصوير اين چراغ نقش بسته
غذا را روي اين مي‌پختن. با سه فيتيله‌ي قابل تنظيم
گاهي بوي نفتش مطبخ رو برمي‌داشت
معمولا ديگ مسي روش بود و عطر خوشي به فضا مي‌بخشيد
هرچه كه بود، همين يك وجب قد
كل افراد محله رو خبر مي‌كرد كه آآآآآآآآآآآآآآآآآآي 
چه خورشتي
يادمه بي‌بي‌ روي اين چراغ تخمه‌هاي ميوه‌هاي « طالبی ، خربزه، هندوانه و ......... »  كل تابستون رو  بو مي‌داد و نوه‌ها مجبور بودند حين بودادن تخمه‌ها فقط بخندند
اين هم ترفند بي‌بي بود
به اين روش خانه را به خنده‌هاي بچگانه ميهمان مي‌كرد
ما اون‌موقع ماكروفر نداشتيم. 
اما، مطبخ حقيقتا مطبخ بود و درش مهر پخته مي‌شد
نه حالا كه با هزار امكانات حالش رو نداریم آشپزی کنیم و وابسته‌ی فست فوودهایی شدیم که در بی‌کسی قورت می‌دیم

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

جمعه‌های بچگی









همه چيز در حال تغيير و ما نمي‌تونيم در اين جهت هيچ‌كاري بكنيم 
مگر در حيطه‌ي ذهني
صبح كه با خودم يه قول دو قول مي‌كردم كه بيام از بستر بيرون يا نه؟



ذهن هي تكرار مي‌كرد: امروز روز جمعه است
و بر اساس ذهني من\ جمعه يعني تو نمي‌توني تا هروقت دلت خواست بخوابي
يعني از بچگي همين بوده\ كل هفته بال بال مي‌زديم براي خواب
روز جمعه از خروس خون بیدار بودیم
و شاید این همه کشف امروز من باشه
سی 
عرض می‌کنم








جمعه‌های من براساس جمعه‌های خوب بچگی و ایام بی‌بی‌جهان رقم خورده
در اون زمان بود که تا صبح بیست دفعه از خواب می‌پریدم، بو می‌کشیدم که اگر بوی غذا بلند شده باشه
یعنی کارناوال شادی حرکت کرده
جمعه‌های خوب و دلنشین بی‌بی و قانون دست بوسی بی‌بی که از صبح کله‌ی سحر آتیش در آتش گردون می‌چرخید و سرخ می‌شد تا به منقل کوچیک برنجی بنشینه برای اسپندی که همیشه بی‌بی هنگام ورود بچه‌هاش دود می‌کرد
منقل سر پله‌ها منتظر می‌بود تا با ورود هر یک از بچه‌ها و زاد و رودشان، خاکسترها رو کنار بزنه و مشتی اسپند بریزه روی آتش
مبادا حسودا چشم کنند جمع گرم خانواده‌ی مان را
و این جمعه‌های خوب بی‌بی بود که عطر برنج دودی و خورشت ظهرش کل محل رو پر می‌کرد
و تو گمان مبر این عطر بزم خانوادگی تنها از خانه‌ی ما برمی‌خواست
من فرزند عصر طلایی مهر و محبتم 
جمعه‌ها روز خدا بود و دست بوسی والدین
نه مانند اکنون که جمعه‌ها روز امام زمان شده است و بس





از همین‌جا بود که خواب جمعه‌ از برنامه‌های من برای ابدیت رخت بست و رفت
شاید ذهنم هنوز منتظر صدای فریاد بی‌بی‌ست که می‌گفت:
سنگ نزن بچه کوزه ترشی‌م می‌شکنه و نوه‌های ذکور که خنده کنان غیب می‌شدند


 

روزهای تاریک




از بهمن 57 تا شهريور 58 جهان زرين من زير و زبر شد
بهمن انقلاب و تير پدر رفت
شهريور جنگ شد و 
زيرپاهاي نوجوانم جهان فروريخت
امنيت، اقندار .... هرچه که در آن سن کم داشتم، به‌یکباره گم شد
در نتیجه هول هولی به پیشواز می‌رفتیم
به استقبال فقر و تنگدستی
نه که واقعا آره
حسش به زندگی دختری سی ساله با دو بچه‌ی بی‌پدر هجوم آورد
ما در واقع نمی‌دونستیم پدر چی داره چی نه؟
ما اصلا هیچی نمی‌دونستیم  
پدر برای ما مثل همه فقط پدر بود
دور از چشم بچه‌های این یا حتا همون دوره
قلک سیار نبود
ما هم ترسیده بودیم و پیشکی تمرین فقر می‌کردم



روضه تمام بریم قسمت شیرین ماجرا
شنیده بودم بچه‌های یکی از دوستان خانم والده، برخی ایام دمی گوجه با سیب زمینی می‌خورند و نامش شده، پلو سلطنتی
اولین غذایی که یادگرفتم و بختم همین بود
خب من فکر می‌کردم نه تنها ما فقیر شدیم که راننده، دایه، و مستخدم خونه هم فقیر شدن
فکر کن همه چیز سرجاش بود، فقط به میمنت لقب خانوم کوچیکه بر شانه‌های حضرت مادر
ما از نا برادر ناخواهری ها ترسیده بودیم
وای چه ایامی بود
من‌که همه‌اش منتظر بودم خواهرایی که عمری برام شاخ و شونه کشیده بودن بیان و ما رو با اردنگی بندازن بیرون
کلی طول کشید تا بفهمم داستان به این سادگی‌ها نیست
خب این سیاست حضرت پدرخدا بود
می‌ترسید بچه‌هاش تنبل و بی‌کاره بار بیان


یا تغذیه با سیب‌زمینی پخته،
 نشستن در نور فلورسنت و............ بی‌چاره این خانم والده خودش از سن الان پریسا کوچیکتر بود و ما چه سکان را در دستانش باور داشتیم
اما بگم از ایام نبود گازوئیل و نفت که این جماعت از کجا تا کجا صف می‌کشیدن
توی اون سرمای سیاه زمستون، سی بیست لیتر نفت یا یک باکس سیگار
  ما فقط نمایشش را دادیم
وقتی هم که جنگ واقعی تر شد سر سلامت ماه‌ها و هیئتی ساکن باغ پدری بودیم
بی‌حضور ناخواهر و برادری‌ها

همه‌ی رنج ما از ندانسته‌هاست
از تاریکی‌ست که می‌ترسیم از نبود اطلاعات






۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

ساعت 6 صبح آخر آبان




چي مي‌گن اين بزرگان كه عادات خوب نيستند؟
اگه عادت نباشه كه خلاف عادت بي اثر مي‌شه


نمي‌خوام   گير بدم كه حال الانم يعني چه اسمی؟
از نزدیکای ساعت چند نیمه بیدار با خودم کلنجار می‌رفتم که خوابم ببره و طبق معمول یه چی تو مایه‌های بیدار رویا بینی داشتم تصاویر رو از پی هم ردیف می‌کردم، بلکه به بخش عمیق برگردم. 
البته غیرارای و یحتمل از سر عادت
در عین حال هم نمی‌شد خواب را ختم و از جا بکنم
مثل چندماهه گذشته با حال متمایل به آنفالاکتوس پریدم وسط اتاق
طبق معمول تمام علائم آمد و ........... رفت تا در انتظار گرم شدن کتری پرده‌ی مطبخ را کنار کشیدم که.............


وااااااااااااااااوووو
فکر کنم مصداق دقیق جابجایی ادراک همین تجربه‌ی ساعت 6 صبح آخر آبان باشه
همین‌که چشمم افتاد به نیمه تاریک شفق و دیدن برخی چراغ‌ها روشن و برف روی کوه
توگویی پیوندگاه ما سوت شد................................... به همون لحظه‌ی نابی که یه‌جای خاطراتم همیشه پرسه می‌زد



نه انقدر مانا که بشه نگاهی کامل به تصویر و خاطره را بازیافت و نه چنان کوتاه که تو نفهمی
و چنان این خاطره‌ی ناکجای آسمانی ................. فلان و اینا درم  برانگیختگی خاصی ایجاد می‌کنه که با عدم شناسایی موضوع ، تصمیم گرفتیم حوالت‌ش بدیم به آینده‌ای هنوز نرسیده


تا..................................... الان
که دیدم این تصویر رویاگون مبهم نه در آینده که از گذشته‌ای زرین می‌آد
صبح‌های زود رفتن به مدرسه
مدرسه‌های پاییزی زمستانی، صبح‌های نیمه تاریک،  چراغ‌های نیمه روشن
ماشین‌های اندک و خلوتی خیابان؛  مجموعی از تصاویر صبح‌های مدرسه است
حس خوب روزهای بارانی و چراغ‌های روشن
 همیشه چه‌قدر این حس را  دوست داشتم، در حالی‌که به‌قدری زود راهی مدرسه می‌شدم که هنوز خواب بودم و تمام راه مثل گنجیشک تو سرویس  چرت می‌زدم
با هر صدای جیغ و خنده یا سوار شدن شاگردی تازه
از خواب می‌پریدم، هول می‌شدم،  خجالت می‌کشیدم که چرا خواب بودم
اونا چه می‌دونستن من اولین و دورترینی بودم که ساعت 5 باید سوار می‌شد
و از همین‌جا آغاز جدا سری من از درس و کتاب مدرسه شد

بی‌چاره حضرت والده سلطان که می‌خواست از کله‌ی سحر از ما یه چیزی بسازه تا بوق سگ 
سگ می‌خوابید و من هنوز بیدار بودم
چرا که باید به زور درس می‌خوندم یا تکالیف‌  وحشتناک انجام می‌شد


حالا بعد از این مبحث روان‌شناختی مدرسه
سل کن من چه بچه باحالی بودم که همون چراغ‌های روشن دمه سحری، هنوز می‌تونه منو این‌ حد به بهشت نزدیک کنه



کل ماجرا همینه
می‌شد تا یکی دوساعت آینده هم‌چنان در سراشیبی رختخواب با ذهن و خواب،  درگیر احساس سکته باشم 
یا با عقب کشیدن پرده و تصویری تازه
سوت شدم به حال دیگه
 این‌طوری می‌شه که می‌فهمی قلبت هیچی‌ش نیست
همه امراض در ذهن خونه کرده

 

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...