بهیاد زمانی افتادم که من هم با مرگ ملاقاتی جدی داشتم
از سفر پدر که هرگز حاضر به مشاهدهی مراسم ایشان نشدم
تا مرگ بعدی که از نزدیک شاهد بودم دقیقن ده سال گذشته بود
پدر بزرگ بچهها که تنها دلخوشی و امنیت من در کل خاندان جزایری بود
ضربهی سخت و مهلکی بود تا جایی که حال من حتا از بچهها و همسرش بدتر شده بود
نمیدونم از شدت وحشت لمس مرگ توسط تن یخکردهی بیجان ناصر خان بود یا از لوس بازی منه ذهنیم
که فکر میکرد
چنی بدبختم. بعد از پدر دل به ناصر خان خوش کردم که اونم رفت
هنوز در حال و هوای ناصر خان بودم که درست یک سال بعد نوبت به سفر ملیجک پدر، شهرام رسید
شهرام عزیز دل همهی خانواده بود
هر سه تیره اولاد حضرت پدری
و مونس و حامی من
و بهفاصلهی یکسال ماجرای متارکهی من و دوری بچهها موجب شد یک سال تمام دچار افسردگی حاد
از صبح اول وقت کاری نداشتم جز رفتن به بهشت زهرا
نشست برابر غسال خانه و تماشای مردم
اینکه از این در جسد میره و به ایکی ثانیه بسته بندی شده میآمد بیرون
تند تند براش نماز و .... بعد هم خداحافظ و همه میرفتن خونههاشون
از همونجا بود که جهان من تغییر کرد
داشتم بیشتر حرفهای کارلوس رو درک میکردم و معانی در حال تغییر بود
در هیچ مروری نوبت به این تصاویر نرسیده بود
اصولن در پسه خاطراتم گم بود که چی شد و از کی من وارد این وادی شدم؟
از جایی که مرگ رو شناختم و اعتبار زندگی از بین رفت
واقعن چه ارزشی داره جهانی که درش خون هم رو سر میکشیم و نیامده باید بریم
جدا سری من و زندگی از سال هفتاد آغاز شد
باور این که: همه میمیریم و من هم حتمن
و جهانی که تهش نابودیست چه ارزش به چسبیدن؟
بریم سر درس بعدی
بعدش چی؟
و منکه در جستجوی بعدش به خدا رسیدم و به خودم
این که بیرون از من نیست و همهی وظیفهام این بس که اجازه بدم به هدفی که به خاطرش
ورود به جسم من را اختیار کرده
رسیدن
وا دادن و شاهد بودن
در آرامش و رضایت
و من که در این جا از هر چه که بر من گذشت راضیام
اینکه تا هستم، برای اینک و حالا زندگی کنم
به بهترین شکل بی تنبلی و خودخواهی و ....................... منه ذهنی
منه جامعه
منه خانواده
فقط منه او
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر