دیروز یکی از خسته کنندهترین روزهای یکسال اخیر بود
داستان اینکه
روز سه شنبه کشف کردم بخاری ماشین گرم نمیکنه و صبح دیروز تا چشم باز کردم
با برقکار صحبت کردم و بنا شد برم خدمت ایشون
میدونستم تا ساعت یک ظهر طرح ترافیک و برم میمونم پشت طرح و .... داستان
بناشد نزدیک ظهر برم
ولی از جایی که مارتین اصرار داشت زودتر بیا و منم بند تمبان کوتاه که
وقتی بناست کاری انجام بدم باید همان وقت انجام بشه گرنه میشه حکایت
قورباغه زشته و از کولم پایین نمیآد و بهتره اول صبح قورتش بدم
از زمانی که در فکر داشتم
زودتر زدم بیرون
خلوتی خیابان و وهم دو میلیون ذائر دشت کربلا شاید
موجب شد خیلی جدی با زمین گپ و گو نکنم و سر سری جا به امانت دادم و رفتم
نشون به اون نشون که تا ساعت شش شب هی رفتم دم پنجره و آمدم که جای پارکم خالی بشه
خیلی مشخص بود ولی نفهمیدم
اگر باور کنی باید چهار بار تف کنی یا پا به زمین بکوبی و ..... مراسم ساحری
و بعد بری و برگردی سر جای خودت
باید حتمن چهاربار تف کنی
گرنه ناخودآگاه خودت مسیر رو میبنده
اسمش رو میگم ساحری
تو جدی نگری واقعن سحرو جادو و اینا
منظور همان طراحی و قصد است که از ناوال آموختم نه بیش
الداستان که ساعت پنج بود که با خودم گفتم
خره جهنم که جای پارک خالی نمیشه
اصلن گوربابا هرچی ماشین و جای پارک و اینا
از خونه رفتم به قصد کلینیک آران برای تهییه لوازم شانتال
واجب نبود حتمن برم
اما از ظهر یک گوشهی ذهنم بود و اینکه
حالا که موندی بیجا و ماشین هم ول وسط محل، بهتره برم خرید شانتال
ولی هی ممانعت کردم و درگیر جای پارک شده بودم
ولی با کندن از خونه و رفتن به قصد کلینیک
در بازگشت جای پارک منتظرم بود
یعنی نباید ذهنت به چیزی گیر بده
نباید با روح و زمین دختر خاله بازی در بیاری
اگر بناست چهار تا ملغ بزنی تا جای پارک خالی بمونه
باید بزنی
زیرا ذهن تو به یه چیزهایی شرطی شده که به سادگی میتونه موجب راه اندازی کارهات بشه یا
مسدود سازی مسیر
خلاصه که در ساعت شش غروب تازه تونستم ماشینم رو پارک کنم
سرجای خودش
وقتی انرژیم رو از انتظار کندم
از یاس و از گلایه از خودم که
چرا مثل آدم تف نکرده بودم یا ملغ نزده بودم یا .... چمیدونم
با جدیت جام رو به امانت نسپرده بودم؟
تهش بهیاد داستانی افتادم که بنا بود یکی از رسولان ابراهیمی بتونه مانع قتل خدا به دست پادشاهی بشه
رسول با خیال راحت و تمسخر شب را خوابید و پادشاه تا خود صبح برابر بتش سجده کرد و از او
امداد خواست
در آخر هم شاه تیری به آسمان و تیر خونی به زمین بازگشت و فریاد هورا و آفرین در برابر شاه
که موفق شد، خدای نبی رو در آسمان بکشه
خلاصه که نبی مکرم به زاری و شیون به درگه خدا سر مینهد که چرا؟
پاسخ میرسه:
زیادی ازم مطمئن بودی تا جایی که حتا نخواستی پیش از خواب راز و نیازی به درگهم آری
اما شاه تا صبح به خدای وهمی خودش که باورش داشت، التماس میکرد
چهطور تمناهای او را نشنوم و به خواب تو دلخوش؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر