گاه شبها از خودم میپرسم:
بد نبود اگه یکی بود با هم یه گپی میزدیم
نه؟
چای مینوشیدیم و فیلم میدیدیم
گاهی دربارهی کارم نظر میداد
گاه هم من نظری برای او داشتم
گاه با هم لقمهای نان و گاه هم سفری میرفتیم
و چرا این ها در زندگی من اضافه از آب درآمد؟
کجاش به خدا کار داشت؟
چرا برخی آدمها تمایل به رهبانیت دارند، مثل من
راهب باشی و شبانه روز با خودت در خلوت
مروری کوتاه بر یک هفتهی اخیر کافیست تا جواب هر قسم چرایی از راه بیاد
کوچیکه یه اجرا داره یک هفته انرژی و توجه و فکرم خرج میشه بابت اجرا
بزرگه سر ساختمان یا چمیدونم ماجرای درسی داره
چند روز ذهن درگیر برو بیا
بانو والدهام عطسه میفرماید ساعاتی در دغدغهی حال والده
و الی داستان
بعد تو تصور کن
یکی هم بیاد بنشینه ور دلت
دیگه شهرزادی در خاطرم میمونه؟
فکری ، حرکتی، مروری، حکایتی .......
نه کاملن منم فراموش میشه و به تمام کل ماجرا میشم
سی همین آخرش به خودم میگم:
خانم شما بیشتر از کوپنت انرژی خرج کردی
بشین سرجات بلکه سردربیاری این یارو عاقبت کی بود؟
سی چی آمده بود؟
قراره کجا بره؟
کشکی در این دنیاست؟
و ماجرا
تهش وحشت از این دارم برم و بگن:
اونایی که تنها نیستند بیان بالا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر