۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

آفتاب و مهتاب



ما مجموعی از نخواسته‌ها و نکرده‌هایی هستیم که به عرف نجابت یا خوبی نام گرفته
از بیشترش باخبریم. اما نمی‌دونم چه اصراری به حال خراب و استمراش داریم. اگه قرار باشه به هر مناسبت از راه رفتن سوسک روی دیوار تا بد خوندن ضبط خونةهمسایه ما دلیلی بای حال خرابی بسازیم
هیچی از عمر آمده و رفته نمی‌فهمیم
هندی‌ها عمر را با معیار نفس شماره می‌کنند. راه کار یافتن که چطور عمیق و از شکم نفس بکشن که بیشتر زنده بمونن
همون هندی‌های کثیف و گرسنه
خوش و شاد و عاشق رنگ
با خودشون که قهر نیستن
چه ریتم‌هایی وای پناه برخدا
ریتم
صوت
زندگی
مرگ را با سپیدی بدرقه می‌کنند
چه اصراری به این‌همه بدی؟ بد موندن و چارپنگول چنگولی به این حال خراب چسبیدن
طعم عشق هنوز یادت هست
گرمی عاطفه مهر، تو را در یاد هست
بیا و بخواهیم که در هر سن و نقطه که هستیم، زندگی کنیم
پس این همه داعیه انسان خدایی و چمی‌دونم پاش برسه همه یه پا فیلسوف پیغمبر از کار در می‌آیم که فقط منتظر متجلی شدن به سبک باب شیرازی نشستیم که بگیم
باب، منم
رشته رشته حرف‌های مسلسل
تمیز و مکرر
در پی هم آویخته
ریخته
به گردن
منم
همه باطل و پوچ
نکردن هنر نیست
بیا بکنیم
بی‌تربیت
زندگی بکنیم
قشنگ، مهربون، عاشق
زندگی بکنیم

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

معذرت می‌خوام



قول می‌دم خود خدا هم نفهمید چه برسرم آورد
من فقط نیم خط اشتباه نوشتم، چرا این‌همه سال جریمه نویسم؟ نیم خطی به بهای عمر
این بزرگترین شکار امشبم بود
دائم نگرانم یه‌جا زیادی باشم. شاید برای همین هیچ‌کجا رو متعلق به خودم ندونستم مگر غار بلورین تنهاییم. نقطه‌ای در جغرافیای شناور هستی که در طول عرض افق زمان به‌نام امن من نام گرفته
خونه
این حس خونه رو توی جنگل بیشتر دارم. شاید چون خودم ساختم؟ شاید اینجا نه چون حضور خانواده رو در اطرافم می‌فهمم و تنها نیستم. شاید از بچگی فرار می‌کنم؟
شاید، از مزخرف‌ترین بهانه‌های زندگی است که بر مزار هر خبطی می‌نشانیم
شاید
آره شاید تا امشب نمی‌دونستم که تنهام چون به خودم اجازه نمی‌دم تنها نباشم. شاید از نقد، از مراقبت عواطف و تعلقات. از هزار بیماری و مانیای پیش و بعد از تولد
اومدم بگم کریم نشونم دادی که از ترس نخواسته شدن از پیش فرار می‌کنم؟
یا شاید، از ترس بی‌حوصلگی از بازی‌های یه حبه انگور تو یکی من؟
شاید از داوری شدن؟
کاری که با یک بیگانه هم در یک بلاگ کردم. راست می‌گفت حق نداشتم نقد کنم. وقتی قرار نبود نقد بشم
و دچار عذاب وجدان شدم
در اوج این عذاب بود که دوباره با خودم روبرو شدم
من خیلی می‌ترسم کار بدی بکنم

کسی قراره منو دعوا بکنه؟ نمره بده؟ ترسیدم؟ مغرورم؟ قاضی؟ تو هم خودت رو می‌جوری؟ یا
به‌قول گلی« اون‌وقت باهاس تا صبح خوابان خطرناک جهندم
Devilو اینا ببینم که ایی شیطون هی می‌گه، گلی، بیا.Sleeping اومدم بندازمت تو آتیش جهندم.
چرا اون‌روزی یواشی پسر شمسی خانوم و ماچ کردی؟
On The Cheek هان ؟
فکر کردی خدا ندید؟
بعدش هی می‌خواد منو بندازه همون جهندمی بود که بی‌بی جون می‌گفت« توش آتیش داره، مار داره، یه چیزان بدی داره ها؟
Lava Lamp
این سرکار خانم والده من و جناب معبر و ..... اعظم ایشان کجان تا احوالم را با ترس‌های‌شان پس از این‌همه سال و ادعا ببینند؟
کلی
جون کندم تا یاد گرفتم به همین سادگی از مردم با صدای بلن. نه سگ خوری و با ایما اشاره معذرت بخوام
از ناشناسی که شاکی کردم.
از کریم که آدرس خانة دوست کجاست را بهش دادم؟
از خودم که هنوز می‌ترسم

رسالت، میدان نبوت




از وقتی آمار بلایای طبیعی وغیر طبیعی‌م رفت بالا و به‌جای این‌که واخورده و درمونده به گوشة عزلت پناه ببرم، روز به روز خواست بودن و مبارزه درم قوت گرفت
به تدریج به فکر افتادم که، به‌قول خانم والده که آخرش ما چیزی نمی‌شیم و هر چه می‌کنیم، از دم خطا و
محاله کار درست و درمونی بکنم
برای این‌که شب بتونم راحت بنویسم، گفتم شب‌ها با جبرئیل به مناظره و مشاعره و فالوده خوری سرگرم و عشق را سه تلاق به خانة پدر فرستادم
خب آخه من خیلی ماه‌ام. چرا باید این‌همه بلا سر من که انقده خوبم، تنا تنا بیاد؟
از اون‌جا که خودبزرگ بینی اجدادی مادرحوا در منم هست، از اون به بعد هرچه برسرم آمد به سبک عمو جان ایوب گفتم، آزمون و خطای نبوت است
توقع‌ام از خودم بالا می‌رفت و سطح زندگی انسانی و زنانه‌ام روزبروز آب می‌رفت
شدت توقع‌ام از خدا هم بالا رفته بود. فقط مونده بود جای من کارهای روزمره را همه ردیف کنه
حالا دست از همه شستم
و فقط زن شدم
نشستم
و می‌خوام زمینی و زن گونه زندگی کنم. تو می‌گی چیزی یادم مونده باشه؟


سیاست مدارانه


من نمی فهمم چرا ما جماعت ایرونی از سبزی پاک کردن تا عاشقی مون تابع سیاسته
یعنی راستش رو بخوای جواب نمی‌ده
به مرد ایرونی بی دلیل و مدرک بخندی، یه‌وری می‌ره
به زنش زیادی نگاه کنی، کولی می‌گیره
در هر حال هیچ کدوم، اولی‌ش من
از عشق ساد و بی‌دردسر خوشم نمی‌آد. دوست داریم درد بکشیم، زحمت و فراق و اینا .........تا وقتی یارو رو می‌بینی همچی گوشت بشه به تنت بچسبه. اگر یکی مثل بچه آدم بیاد جلو می‌گم:« ای پدر سوخته! ببین چه خوابی دیده ؟»
مردهام که قربونشون برم اکثرا از نژاد بانو لیلیت ارث بردن و یه دنده راست تو تن‌شون نیست. البته حقم دارن. از وقتی زن رو از یک دنده آدم ساخت، همچی یه نموره ترازش بهم خورد و مثل پیزا فرانسه یه‌وری میره
داره می‌ره سرکوچه سیگار بگیره، می‌گه: عیزم، من برم تا این‌جا و برگردم.
این چند دلیل داره
1- ممکنه یکی از رفقا رو سر راه ببینه، دنبالش بخواد بره
2- ممکنه یکی از دختران حوا بی‌اراده گیر کنه به دکمه کت آقا، دنبالش بره
3- از همه مهمتر، جلسه
از این جلسات غافل نشو که مدار هستی بر محور این جلسات بی‌وقته می‌گرده
خلاصه که به هر دلیل می‌ره تا این‌جا و برگرده
باور کن مغرضانه نمی‌نویسم. من از همه بدتر
داستان ساده عاشقم نمی‌کنه

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟



انشای یک دختر ده ساله

" من مي‌خواهم فاحشه بشوم " خوب نمي‌دانم که فاحشه‌ها چه کار مي‌کنند ... ولي به نظرم شغل خوبي است.
خانم همسايه ما فاحشه است. اين را مامان گفت. تا پارسال دلم مي خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم هميشه مخالف است. حتي مامان هم ديگر کار نمي کند. من هم پشيمان شدم .

شايد اگر مامان هم مثل خانم همسايه بشود بهتر باشد او هميشه مرتب است. ناخن هايش لاک دارند و هميشه لباس هاي قشنگ مي پوشد. ولي مامان هميشه معمولي است. مامان خانم همسايه را دوست ندارد. بابا هم پيش مامان مي گويد خانم خوبي نيست.
ولي يک بار که از مدرسه بر مي گشتم بابا از خانه آن خانم بيرون آمد.
گفت ازش سوال کاري داشته.
باباي من ساختمان مي سازد. مهندس است. ازش پرسيدم يعني فاحشه ها هم کارشان شبيه مهندس هاي ساختمان است؟ خانم همسايه هنوز دم در بود. فقط کله اش را مي ديدم.
بابا يکي زد در گوشم ولي جوابم را نداد. من که نفهميدم چرا کتکم زد. بعد من را فرستاد تو و در را بست . ...

من براي اين دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر مي کنم آدم هاي مهمي هستند . مامان هميشه مي گويد که مردها به زن ها احترام نمي گذراند .ولي مرد ها هميشه به خانم همسايه احترام مي گذارند مثلا همين باباي من . زن ها هم هميشه با تعجب نگاهش مي کنند ، شايد حسودي شان مي شود چون مامانم مي گويد زنها خيلي به هم حسودي مي کنند .

خانم همسايه خيلي آدم مهمي است. آدم هاي زيادي به خانه اش مي‌آيند. همه شان مرد هستند. براي من خيلي عجيب است که يک زن رئيس اين همه مرد باشد. بعضي هايشان چند بار مي‌آيند. بعضي وقت‌ها هم اين قدر سرش شلوغ است که جلسه هايش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار مي کند.
همکارهايش اينقدر دوستش دارند که برايش تولد گرفتند. من پشت در بودم که يکي از آنها بهش گفت تولدت مبارک. بابا مي خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسايه است.
گفت «مي داند. » !!!!!! آن روز من تصميم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هيچ وقت يادش نمي‌ماند. تازه خانم همسايه خيلي پول در مي‌آورد.
زود زود ماشين هايش را عوض مي کند. فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که مي آيند دنبالش. اين‌ور و آن‌ور مي‌برند.
من هنوز با مامان و بابا راجع به اين موضوع صحبت نکردم. اميدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند

marelang blog

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

بی همگان به سر شود بی تو؟


سبب گر بسوزد، مسبب تو هستی
سبب ساز این جهان تویی
مثل سبب ساز بیداری من در این سحرگاهانی که هنوز به سپیده نرسیده
به این لحظات می‌گن، ایام پیش از سحر
تاریک‌ترین لحظات، پیش از صبح است
به هر شکل و به هر عنوان هنوز نخوابیدم و همه‌اش زیر سر این جناب داریوش اقبالی و ترانة ازتو ست که من و با خودش برد به ایام نوجوانی
نمی‌دونم چه حکمتی بود که هر کی عاشق می‌شد، داریوش گوش می‌کرد
یعنی اصولا داریوش و عاشقی می‌طلبید
البته نه برای عشق‌های این زمانی. مال همان‌زمانی هاست که در اوج عشق گوگوش و جادة چالوس
در هجر و سوز داریوش و پشت شیشه بارون تماشا کردن
حالا یادم نیست در فصول غیر بارانی ما چه گلی به سر می‌گرفتیم
خب دیگه یادی تازه کردیم از شباب و آن‌چه گفتد و دانی
آقا بدجوری دلم عشق می‌خواد
غلط نکنم اگه چندروز دیگه این شیدایی ادامه پید کنه
نه گمانم دیگه آدم بشم

تقدیم با عشق



پشت میز سرگرم کار بودم که بعد از وزوزی مرموز لامپ چراغ کار سوخت
هرچی گشتم لامپی که پیدا کردم 150 بود. مجبوری زدم تا بعد که لامپ ضعیف‌تر بگیرم
رفتم آشپزخونه و با لیوان چای تازة عصرگاه برگشتم که کشف بزرگی کردم. مدت‌ها بود به نور کم این چراغ عادت کرده بودم.
وقتی مجبور به نور بیشتر شدم
با لیوان چای به اتاق برگشتم، همه‌چیز فرق کرده بود و تازه شده. خوشم اومد
دوستش داشتم
از یک‌نواختی
حزن
ناامیدی
یاس
سردی، غروب
از مرگ دور بود
زندگی بود
حالا می‌خوام کمی ولتاژ برق دریافتی خودمم ببرم بالا
حتی زوری زوری
اومدم بگم، تازه شدم برای عاشق شدن
راستی، بلدی برقصی و حسابی، کیف کنی
بعد تو آینه ببینی که چقدر تازه شدی؟
یه موزیک خوب. یه‌دونه عود، لامپ 150 چنده؟

دیوار آتش



با این‌که تا کنون دو بار هارد پاک کرده‌ایم و داده‌ایم ویندوز از خارجه آورده تا ماخودمان شخصا و به دست مبارک نبوغ به‌خرج داده و عوض کرده‌ایم و دو دفعه کل سیستم ریکاوری کردیم
باز نمی‌دانیم چرا این سیستم پدرسوختة مان بعضی از اطلاعات قدیمی را چارچنگولی چسبیده و ول نمی‌کند
کامپیوترهم بود کامپیوترهای زمان مادر جان.
رفتیم از راه کنترل پنل حذفش کینم.
دییدم اثری از این شیطونک بدکردار نیست، اما یه‌جای، هاردمان پنهان شده
تا موزیک عاشقانه پخش می‌شود
تصویری، خاطره‌ای، زود
سروکلة اطلاعات موزی قدیمی پیدا می‌شود و هاردمان را دوباره قمسور می‌سازد. عیش‌مان، مخمور و راه بر هر تازه واردی بسته می‌دارد، پدر سوخته
دادیم یکی از این تحصیل کرده‌های بورسیة دولت رضاخان که در فرنگ به مدارج علمی بالایی رسیده ببینند. که ایشان هم فرمودند، تا این موزی در هارد ماست، ما نمی‌توانیم ی نرم‌افزار تازه‌ای نصب کنیم
حالا هکر از کجا بیاوریم تا این خاطرة قدیمی را پاک نماید؟
حتی اگر شده با جراحی خارج کنه، بلکه بشه، عاشق بشم
باور کنید ما خودمان به تنهایی و در خفا خیلی تلاش می‌کنیم. اما در این قسم مکافات خود وامانده‌ایم.
العجب از این نرم‌افزارهای پدر سوخته!!!!!!!!ا

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

ویارانة دربار




خدایا شکر که نمردیم و اولین فول‌مون، سال 2009 میلادی را بر فراز آلپ رویت نمودیم

خدایا در این سال نو منو تعمیرگاه لازم نکن. وای به روزی که سوزنم روی یه چیزی گیر و درجا بوکسوات کنه.
دیگه مگه با جرثقیل بیام بیرون
مثل این احوالات غریب چند روزیه در حال گذرانم
راستش روی تخت سی‌سی‌یو همین‌طور که چشمام رو سقف راه گرفته بود یه حسنک کجایی رو حاضر غایب کردم و با یک تصمیم جدی کبری با خودم گفتم: گور بابای چوپان دروغ‌گو. مردک احمق نمی‌دونم چند سال قبل از تولد ما دروغ گفته تا هنوز که وقت نوه‌های ما رسیده. بسه دیگه از اولم فکر نمی‌کردم بخوام دنیا را در مرز پنجاه هم تجربه کنم. خب مگه چیه؟ آدم خواجه؟ مگه می‌شه؟ من‌که عباداتمم در جوانی کردم
سناریو به پایانش رسیده، بی‌خیال. بهتر نباشم چشم به این بی‌ناموسی‌ها باز بشه.
اما اندر احوالات اخیر دوباره انگاری سیستم به‌روز شده و افکار عشقولانه و کلمات عاشقانه و قری عارفانه و اینا دلم می‌خواد
نه که از اول مثل جدة بزرگوارم بانوحوا از جنس نکن بدترکن بودم. هرچی آزاد و دم دست بود نمی‌خواستم. هم‌چی که نفس کشیدن کوپنی شد و سیگار ممنوع دلم از همه‌اش می‌خواد
آخه اینم شد زندگی؟
به‌قول مجید ظروفچی: آدم ............. شب خوابش نمی‌بره. تازه بعدش....................... صبح کله‌ صحر باید بری............؟
1- کله پاچه‌ای؟
2- پارک بدوی؟
3- تا لنگ ظهر بخوابی؟
4- اصلا نخوابی و پای چشمت سیاه بشه؟
هرچی حال می‌کنی بذار.اندر پیچ‌و‌خم این عالم ناشاد
هرچه حال می‌کنه دلت، بگذار


۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

تولد گلی در، نشر ژرف




دوستی گفت: داستان این کتاب که با جنگ و جدل بعد از سه سال آزاد شد چی بود؟
گفتم: به محض این‌که قدم به اولین پنجرة اتاق رسید و آسمان را دیدم؛ از خودم پرسیدم: « حالا ایی خدا کجای ایی آسموناس؟»
وقتی به زیر آسمان رسیدم، شنیدم، خداوند همه جا با ماست.
از هرکه پرسیدم :« بالاخره این خداوند کجاست؟ »انقدر لب گزیدند و اخم کردند که فهمیدم، خداوند خود، ماجراست و از قرار اصلا به بچه‌ها مربوط نیست.
در بزرگسالی ناگهان و خیلی جدی با خروارها قوانینی که از چرایی آن‌ها آگاه نبودم سروکله‌اش پیدا شد.
چون نگفته بودندم که برای چه معجزی به زمین آمده‌ام
دیر فهمیدم، نه بالاست، نه اون‌جا، همین‌جاست و باید تازه شناخت خودم را آغاز می‌کردم چون، تازه به خود رسیده بودم
گلی مباحثة مداوم کودک درون و سوالات اوست که در پشت گره‌های ابروی بزرگسالی کم رنگ و شکلش را از دست می‌دهد و تا همیشه گنگ خواهد ‌ماند.
پرسید گیر کار کجا بود که ممنوع چاپ بود؟
گفتم: انسان خدایی
ما باید همان‌قدر بدانیم و فکر کنیم که برای‌مان قبل تر گفته شده. نه بیش و نه کم
مگر احزاب از ما بهترون که از بهشت مدارک عالیه برای تفکر به خداوند خالقی دارد که از رگ گردن به ما نزدیک تره
و به قول آقای ممیز، ما حق نداریم بیش از آنچه آقای قرائتی بلده و گفته در این باره تفکر کنی
م

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

کارما شکن



یکی یه نوشته از بالا بده که مطمئن بشم اگر از حالا تا مابقی ثانیه‌های زندگی رو از یه گوشه جم نخورم و در به روی همه آرزوهام ببندم، گناهان نمی‌دونم کبیره صغیره، کارما، ...... جرایم عالم الست و هر چی هست پاک می‌شه و دیگه مجبور نمی‌شم بیام و زندگی در زمین را تجربه کنم، شما شاهد
از فردا تا روز مرگ از خونه بیرون نمی‌آم.
به‌خدا خسته شدم بس‌که از هر جا کم آوردیم انداختیم گردن عوامل متافیزیکی و جهان از ما بهترونی
ماشین جوش می‌آره یه نشونه است.
مهمونی به‌هم می‌خورده، یه مصلحتی بوده
یارو می‌ذاره می‌ره و تا آخر عمر نمی‌خوای ریخت هیچ یک رو ببینی، زیر سر بخت و اقبال و یا شاید بستن بخت در حمام قدیمی، جهوداست؟
الهی شکر من در هیچی مقصر نیستم
حتی در بودن که به خواست خداوند و تقدیر و سرنوشت و همه چیز بوده الی به میل و ارادة خودم
تا حالا که خبری نبود و گفتن تاثیرات قبلی‌ست
فیلم مهدی مشکی و شلوارک داغ را دیدی؟ آقای عقیلی داره با همون لهجة معروف تف‌تفی‌ش برای خانم طباطبایی همسر گرام بینش‌گران جان می‌گفت:
رفتیم کلاس اول، .............. حییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ننه‌مون مرد
رفتیم کلاس دوم،.............. حییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بابامون مرد
جخت ترسیدیم کلاس سوم نوبة خودمون برسه، ترک تحصيل کردیم
خلاصه آره.
این‌طوری

بعد از کُما




بعد از قرص‌های قبلی که به‌کل سیستم طبیعی و غیر طبیعی ما رو ریخت به‌هم گرفتار سری جدید داروها شدم
از اسم گذشته که نسخه‌اش شبیه طومار و شاید هم نامة اعماله
پس از خیر اسامی می‌گذریم تا به نتیجه برسیم. از بیست و هفت آبان
راستی یک نکتة دیگه بگم از این عالم غیب« روزی که تصادف کردم و منجر به مرگ موقتم شد، اول آذر بود
این‌دفعه هم که سکته کردم و تا دم مرگ رفتم بیست‌هفت آبان بود
پریا بیست نه آبان پرید پایین
پارسال هم همین تاریخ فهمیدم که بیماری داره
عجب تاریخ عجیب و غریبی؟! خدایی‌ش می‌شه این رو به گردن عوالم ماورا نذاشت؟
مثل ایام خیر که همه‌اش در مهر ماه. نتیجه اخلاقی این‌که یه روز از صبح اویل آذر و اواخر آبان به سلامتی می‌میرم. بنا به پیشگویی معبر اعظم یوزارسیف، امسال و دیگه جستم تا سال دیگه که خدا بزرگه»
چه پرانتز طولانی بود! نه؟
خلاصه که از وقتی رفتم تو ترک و قرص نمی‌خورم به این روز افتادم که می‌بینی
نه خواب دارم نه بیداری و تمام حواس انسانی‌م دوباره بیدار شده. خدا خودش خیر کنه
صد رحمت به خانم زلیخا ریاحی. خوبه ما یوزارسیف دم دست نداریم...... باز؟
باز قضاوت کردی؟ بی‌تربیت. منظورم اون‌جوری نبود که منظورم از شیدایی بی‌خود و بی‌جهت. باز صد رحمت به او. من‌که نمی‌دونم برای کی غش کنم؟
خلاصه که آخر من یا سر از تیمارستان در می‌آرم یا جلوی ترمینال، مواد فروش، انگل اجتماع می‌شم. اوه راستی
ظریفی ظریف و زیرکانه اشاره کرد که چرا انقدر به خودت احترام می‌ذاری
راستش من فکر می‌کنم، احترام رو من نمی‌ذارم. می‌سازم. دیگران می‌ذارن. تا امروز که کسی از این بی‌ریایی و صداقت در اینجا سوء استفاده‌ای نکرده
این روزها همه هم‌دیگه رو نگاه می‌کنن
شما چطوری؟
خوبی؟
ها؟

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

آدینه پارتی



الهی من قربون هرچی جمعة قدیمی‌ست برم تنا تنا

همون جمعه‌هایی که پر از عطرقورمه‌سبزی بود و بلاگیری‌های سر سفره
سبد سبزی‌خوردن تازه که زیر آفتاب لب پاشویه منتظره و هوشنگ خان گربة لات محل که با پدرسوخته گیری گذاشت دنبال یاکریم بیچاره و سبد سبزی خوردن‌ها ریخت
کاسه‌های بلوری ترشی از این سر سفره تا اون سرش یه خط در میون با کاسه‌های کوچک، گلی، ماست گل می‌گفتن و گل می‌شنفتن
رجز خونی خان‌دایی‌ها برای باقالی عصر جمعه سرپل تجریش و صدای ریختن تاس که گاه خوش می‌نشست
زن‌دایی‌ها تازه عروس و با مداد بالای لب به مدل روفیا که زلیخای اون زمان بود بالای لب یا روی گونه خال می‌کاشتن و موها فر شش ماهه می‌خورد
دیگ مسی، بی‌بی‌جهان که هر سال به مناسبت فرارسیدن عید به دست سید‌محمود سفید می‌شد و چلوارهای سفید آب نخورده به‌جای دم‌کنی‌های امروزی که عطر برنج دودی و روغن حیوانی به محل می‌ریخت و اسفند بود که بی‌بی‌جهان دود می‌کرد
بچه‌های خاله جان از درخت رفته بودند بالا و مادرم می‌خندید
چه مهربان بود
چه زیبا، چه جوان و من چه کودک
و دنیا چه قشنگ
قشنگ به معنای واقعی قشنگ صدای ام‌کلثوم که بعد از فریدالاطرش می‌خوند و بعد فی‌روز بود
وای چه روزگاری بود


پرچین و من



از وقتی لباس بلند سورمه‌ای با بادکنک‌های رنگی‌، دوازده سالگی، خانة پدر را در اندرونی، مادری به‌تن کردم.
و همین‌طور که تصویر بلوغ انارم در حوض سبزکاشی دایه قد می‌کشید
موهای بلند تابدارم را به عشق قراری به شانه می‌سپردم که، در جهان‌دگر بسته شده بود
میثاق عشقی کهن درعطر، جاودانگی و یگانگی هستی
عطرش از هوس عاری و خاطرش عزیز و گرامی
از تاکستان‌ها می‌گذشتم
بوته‌های بلند ذرت شاهد کمالم بود که چطور،
قد کشیدم و به زنانگی رسیدم
رسیدم بی‌آنکه پیش‌ترک مادر به گوشم زمزمه کرده باشد
زن موجودی مقدس، زن پاک ، زن عشق است
صفاست
تا قدم به لب پرچین‌ رسید
لب گزید
آن‌سوی پرچین هیچ چیز نیست
دنیا همان رنگی‌ست که من ندیدم
همان معنایی دارد که من تجدید و رد شدم
بشین آن‌سو تر، جز مرگ هیچ نیست.
من نرفتم. تو هم بمان
و من همچنان اناری ترک به انتظار تمنای، باد ماندم
تا شاید روزی دستی فوارة خواهش چیدن
شود

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

اندر حرامی





بعد تا کم می‌آرن هرجا می‌شینن می‌گن، همه‌اش زیر سر اسلام عقب مونده است
خب همین می‌شه که می‌گه هر موسیقی که در انسان احساس کاذب ایجاد کنه، حرام است
شایدهم نقاشی که اهل تسنن حرام می‌دانند هم از همین قماش باشه
همه‌اش زیر سر عکس تکراری مزبوره
یه روز وسطای کتاب یوسف در آیینة تاریخ بودم که کتاب و با حرص انداختم کنار اتاق و هرگز باقی‌ش را نخواندم تا امروز چی بگم از احوالات بانو زلیخا که تازه این یوسف ایرانی ما رو ندیده
خلاصه که مثل هر چی عقب افتادگی‌ست که به گردن، نبود امکاناته، منم دو شبانه روز هر چی می‌کشم زیر سر این نقاشی بلاگرفته‌ است که گذاشتم روی صفجه دسک تاپ


برای همین همه به دیر و کوه پناه می‌برن تا فقط به خدا فکر کنند
خب حالا به‌نظر شما بی‌نتیجه؟

ایستگاه ، تونل زمان


صبحی که نکوست از نیمه شبش پیداست
نتیجة صاعقه‌ای که از دیشب بهم خورده اینکه امروز یک انگل مفت خور و بیکارة اجتماع بودم. هیچ کار نکردم، حتی نیم خط حتی یک جمله خدا حلال کنه یه کلمة اضافه دیدم برداشتم
پناه می‌برم به خدا.
جدی چی می‌شه که یکی این‌جور می‌شه؟ من فکر کنم دچار سیاه‌چاله شده باشم. شایدم سفید چاله و امکانش هست هر دو و برای همین در تونل زمان گیر افتادم و بین دی‌روز و فردا در ترددم
نه من فقط دچارم
دچار همون رگ، آبیه عشق که ماهی دریا را هم دچار حزن غریب بی‌کسی نگه‌داشته
منم دچار آنی‌م که درم هست و سزارین لازم داره
این دیگه چاره بشو نیست. یک عقده؟ یک نیاز قدیمی؟ الانی؟ نمی‌دونم این انسان که همه صفاتش الان از همین صفحه‌ها پیداست سیستمش ارور می‌ده و به کمک احتیاج داره و چون موجود زنده‌ای برای امداد نیست متوصل به انواع امداد کیهانی و متافیزیکی می‌شه
می‌گه: یه موج منفی روم افتاده؟
تضاد یا تداخل انرژی ها پیش اومده؟ یعنی اتصالی شده و ...................... تو جای من از دیشب این‌همه محمل غرغره کرده بودی الان آب و روغن قاطی نکرده بودی
موزیک پخش می‌شه. موزیک، یک آوای مقدس از اهالی کشور رومانی. یک هیومن وویس، فوق العاده که کمک می‌کنه یه ذره
فقط ذره‌ای از زمین جدا بشم و از شر ذهن حراف خلاص

ایزد بانوان


گیاهی که می‌بینی به‌قول خوارزم‌شاه، شاه دانه‌ها، شاه دانه نام گرفته
حالا بماند که چرا چنین و چنان شده اما در این گیاه
یک نکته بزرگ وجود داشت که درسی به منداد به ارزش یک گنج
قابل توجه خانم‌های فمنیست
جهان برمحور ضدین شکل گرفته. ین و یانگ. سیاه و سفید، مشیه و مشیانه یا من و تو، زن و مرد
اما زن‌های این توان را در فطرت نهفته دارن که خود زایی کنند، حالا از فردا راه نیفتین هر کی کجا سوتی داد بندازین گردن تلخ بگین سیب‌تلخ شاهد که ما خودزایی می‌کنیم
مثل مسیح
مثل زرتشت
مثل بودا
فرزندانی شکل گرفته در، بکارت " الله و اعلم "
برگردیم به شاهدانه و ارتباطش با این‌که چرا این انبیا مجرد موندن؟
همشهری‌های گرام من می‌دونن ما در ولایت تفرش به شکل بومی دور زمین‌های زراعی شاهدانه می‌کاریم. زن‌های بچه شیر ده هم گندم و شاهدانه می‌دن تا بچه‌های آروم و خوش خوابی داشته باشن " به عبارتی نیم‌چه هپروت " به‌من چه. همشهری‌ها شاهدن
داستان اینه که این بوته نر و ماده داره. اگر نرها از خاک در بیان و عمل گرد افشانی صورت نگیره توان بوته در خودش می‌مونه و بیرون نمی‌ره " کانابیتس " بعدش می‌شه اسباب هپروت
البته نه هر شاهدانه‌ای از فردا کشت شاه‌دانه راه نندازید که جرم داره. القصه اینکه این بوت بدون نر ، ه تعدای تخم می‌ده که جنسیت نداره
در نتیجه بکاری هم سبز نمی‌شه و باعث هیچ حیاتی نیست مگر حیات خودش که اونممعلوم نیست دوجنسه‌است یا ....... نمی‌دونم؟
فقط بخاطر فطرش روییده می‌شه نه حکمتش در نتیجه ادامه‌ای نخواهد داشت و نسلش ختم و تمام می‌شه
حالا باز بشینید و برای این برادران گرام، اولادان ذکور آدم و برادران به‌حق هابیل کلاس بذارید

شوهر آزاری

شوهر آزاری
البت که بعضی آقایون بعضی چیزها حق‌شونه ولی از بعضی خبرها آدم داغ می‌کنه و دو شاخ روی سرش در می‌آره
واقعا که آدم داغ می‌کنه
لطفا این متن را بخون و نظرش هم مال خودت
ولی ما کجا هستیم
کی هستیم؟
انسان خدا؟
ذکی

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

کودکی



می‌ایستم، در بیابان فریاد می‌زنیم، کجاستی ای مدینة فاضله؟
عصر طلایی آدمی‌یت بود شاید
ببین چه به سرمون آوردن؟!!!! همین‌طور ذره ذره از ذات از فطرت، دور شدیم
من ترسیدم
رفتم دوباره برگشتم
نه که این جهان کاذب و مجاز اهمیت یافته باشه
اما بعضی آدم‌ها واقعا ارزش اهمیت و احتیاط رو دارن و من به‌خاطر اون‌ها مجبور فکر کنم
دوباره برگردم و سیستم را روشن کنم، دوباره سیگاری و چای و.... بی شک ننویسم باز خوابم نمی‌بره.
همه بچگی رو دوست داریم، خاطراتش زیباتر و معنای" اهمیت " درش حقیقت داشت. چون عاری از ذهن قضاوت گر بودیم
مجبور نبودیم راجع به مسئولیت تصمیمات و عمل‌کردها فکر کنیم
چون بلد نبودیم قضاوت می‌شیم. قضاوت می‌کنیم. شعار ندم. غیر از این بود پا به نت نمی‌گذاشتیم
یک کلام نمی‌نوشتیم، عکس بهانه نمی‌کردیم
مگر وقتی، دوست داشته، باشیم
دوست داشته ، بشیم
خیلی ساله بلد نیستم از ترس حرف نزنم. اما بلدم هستم. توضیح بدم. دوستان خوبم رو حفظ کنم تا بی‌خوابی بی‌گاه شبانه سر به ناکجا نزند و خدایی نکرده دوستانی در صدد رفع مشکل و پیشنهادات برای بی‌خوابی‌های من بشن و به دردسر نیفتاده بشن
همین‌جوری، جوری، شوخی شوخی زبون انسان، بشر، آدم کوتاه شد
از طبیعتم چیدم، خودم را پنهان کردم، با آیدی خندیدم تا بتونم فقط خودم باشم و باشم


صدای عشق




مدیونی اگه فکر بد کنی
ولی باب اطلاع بگم ساعت چهار صبح و رفته بودم بخوابم، اما یه‌چیزایی یه وقتایی ساده تر از تصورت خواب و

ازت ساعت‌ها دور می‌کنه
یه حس، یه یاد یه خاطره، شایدم فقط یه نیاز؟
بعضی چیزا رو بعضی آدما خودکشونی برات کنن ، نمی‌شه
اما یهو با یه چیز کوچیک همه‌چیز تازه می‌شه، نو یا ................ تو می‌گی اسمش چیه؟
گاهی شبا همین وقتا اومدم اینجا نوشتم
خیلی ساده، لری، بی‌ریا نوشتم، دلم بغل می‌خواد
یه بغل ساده و پاک که بهم یادآوری کنه، اطمینان بده، هنوز دوست داشتنی هستم
امنم و تنها نیستم
اما امشب یه جور دیگه است
بذار اصلا از اول بگم که چی شد


O.........M...............




اُم
به قول هندو: یعنی اولین و آخرین صدای آفرینش
صوت
و در آغاز کلمه بود
یقول و له کن فیکون « می‌گم موجود باش » کلام
و الی آخر وارد فقه نشیم و برگردیم به عاشقی
دقیقة نودی که رفتم بخوابم، آخرین ترانة پیش از خواب که شنیدم، یک صوت
یک آوای عاشقانه، باعث شد خواب از سرم بپره
دوباره چراغ روشن کنم، لباس بپوشم برگردم اینجا که بگم
آقا این خیلی نامردیه
من دلم کلمات
گفتگوی
عاشقانه می‌خواد
بغض گلوم رو گرفته و دلم
گریه می‌خواد
آخه اینم شد زندگی؟





گفتگوی تمدن‌ها



از اولی که شناختمش یه نه می‌گفت صد تا نو
یه هان می‌گفت چل‌تا یس
یه پاش این‌جا بود و پای دیگرش وقت خواب ینگه دنیا
دلش که می‌گرفت می‌رفت دبی خرید می‌کرد بلکه دلش، واشه
خیلی که می‌گرفت، می‌رفت سویس تیو هتل خودش رو حبس می‌کرد گم شه
شوهر اولش که خیر ندیده گوربه‌گور شه، کلی پول و زندگی‌ش رو سال اول عروسی برداشت و رفت خارجه گم شد.
خانوم هم تا همین پارسالا
ندیدم
که
زیر بارون دیدمش، تو خیابون دیدمش
مثل لیلی بود و من به چشم مجنون دیدمش
هیچی ازش نمونده بود و داشت دوباره ازدواج می‌کرد.
اما این‌دفعه به تلافی اون‌دفعه با یه عاقله مرد جا افتاده که خب انصاف داشته باشیم از تیپ و قیافه هیچی نگم که شب معارفة داماد مو سفید، خوش تیپ، مامان. فک همة دوستان را چسباند به پارکتای کف اتاق
ولی لیلی کجا؟
این بابا طاهر شوریده و حیران کجا
فرداش به دو سوت احضارش کردم. گفتم: مونی خر نشی یه‌وقت
آقا از ما گفتن و از مونی نشنفتن
تا امشب که بر حسب اتفاق طبق معمول دی‌شب‌های گذشته ما در این شاهراه حوادث فرهنگی و دوستانة مدرس جنوب
به شمال و اوج ترافیک غروب
عین جنون و ...................خودت بگیر بیا متن پایین
تا حوصله‌ات سر نره

پی، در پی، سه‌هزار و چهارصد ونود و پنجم



آخه کلی طول کشید تا فهمیدم دوستان گرام از رویت متون عریض و طویل جا می‌خورن، شوک می‌شن
در نتیجه دو خط بالا، دوتا وسط و یکی از پایین می‌خوانند و یه کامنت ادب براندازی برات می‌ذارن که از هر چی حس و هوش و ذوق الهی بالفطره بود بری
برای همین منم کوچیک کوچیک می‌گم
که
شمام سر فرصت، هر وقت حالش رو داشتید، مثل این پی‌در پی‌های تی‌وی جمهوری اسلامی، آری
حکومت خودکامان آری، هرگز
پی در پی بخونید
از یانگوم که با اون چشمای بادومی و ترب سفید و اردک گوگرد خورده‌اش وانموندم منم قسمتی می‌نویسم

برو حالشو ببر


خلاصه که هورت اول قهوه چنان داغ بود که پوست لبش از زیر اون‌همه بتونه و ماتیک غلفتی بلند شد و نوک زبونش سوخت
خونه زندگی‌ش، که ای‌ش‌ش‌ش« این یعنی خیلی زنونه، ای‌ش »
چی بگم. مادر، به من مربوط نیست. ولی از خونه مرحوم ابویش بیشتر نبود
پس پی چی اومده بود؟
اولای ملاقات، اون آقای متین و موقری که در در را به‌روی ما باز کرد و در اون ربدشامبر فوق‌العاده‌تر از شب عروسی‌ش شده بود، اون وسطا یه افتخاری بهمون داد و قهوة اول رو در خدمت‌شون بودیم بعد دیگه غیب شد تا ....
یه ساعت
یک ساعت و نیم
سه ساعت و چهل و پنج دیگه طاقتم تموم شد گفتم: مونی جون کو این آقای شوهر؟
گفت: پای چت
گفتم جونم؟
کی بود می‌گفت مثل موم تو دستم دارم و اینا
ضعف می‌کنه برام و .... این‌طور و اون‌طور
تو هم که از چت پیدا کرد
حالا دنبال چی می‌گرده؟
هیچی نگفت. چون، من بهش قبل‌تر گفته بودم که



قافیه و وزن


عزیزم این تا وقتی برای تو غش می‌کنه که تو رو نداره
تو گفتی بیست سال اختلاف سنی نگهش‌می‌داره
گفتم، خره این تا وقتی که تو متوجه اختلاف سنی نشده باشی
فرمود : مگه کورم؟
تو الان رامی، مهربون، شیرین و پنبه. فعلا می‌خوای به دستش بیاری
فردا می‌شید آتیش و پنبه. می‌خوای چشماش رو در بیاری و خرت از پل گذشته مثل همه خانوم‌های همسر تا امروز هستی
فعلا
حالا
با تو حس بزرگی می‌کنه، باد به غب‌غبش می‌ده من آنم که رستم × داری دا ریدام دام
ولی وقتی چهار دفعه شکست خورده و شاکی پشت بهش کردی و قهر خوابیدی
دلش می‌خواد بره پای تی‌وی
دلش می‌خواد اصلا طرفت نیاد که تو بفهمی × داری دار داریم دام
"‌ توجه کن "
« رنگ دومی با اولی تفاوت فاحشی داره، پس
لطفا دو تعبیر متفاوت هم قائل بشید »
در زبان هندی به فارسی می‌شه، « بهوت افسرده » " سردار مهارت خان × دیلماج "
نگفتم تا وقتی
تو عزیزی، تو عزیزی، تو عزیزترین عزیزی واسه من
توی زندگی عزیزم، همه چیزی واسه من
تو نیازی تو نیازی
تو طبیب چاره سازی واسه من.................. و الی آخر؟
که فکر کنی شیرم
در نتیجه پشت تصویرم
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟
آقایون بعد از پنجاه دوست دارن
سی ساله به نظر بیان
چهل ساله ادا در بیارن و فکر کنن
شبا
به‌جای شام نون وشیره و ارده بخورن
و تو رو تا وقتی دوست دارن که این‌ها را نفهمیده یا
به روی ایشان نیاورده باشی

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

سلام به روی ماهت




همینه دیگه. همین
انسان بی‌خدا نه سلام بلده نه عشق و محبت می‌فهمه
می‌گی نه؟ یکی‌ش من. از وقتی در دکان مبارک زدیم تعطیل است و بساط نبوت برچیدیم به‌کل طبیعت و ذات الهی‌مون بهوت افسرده
می‌دونی چند وقته نگفتم:
سلام
سلامی با طعم خنک و سبز طالبی
سلام به دوستای عزیز اون‌ور آبی که وقت‌ صبح‌شون با شب ما یک می‌شه
همونا که جمعه‌هاشون یک‌شنبه می‌شه
و حتی یکشنبه‌های اون‌ور آب هم تلخ
سلام به دوستان عزیز مقیم مرکز و خارج مرکز
مقیم ولایت تفرش و تفرشی خارج از ولایت
سلام به هر چی عطر شمعدانی نم خورده
سلام به کاسة چینی گل‌سرخی ترک خورده
سلام به رادیوی زمان جنگ جهانی، پدر
سلام به صندوق‌چه‌های چرمی، داغ خوردة خان جون
سلام به عشق‌های جوانی، چنان‌که افتد و دانی
سلام به همه سلام‌هایی که تا پشت لب آمد و همان‌جا پژمرد
سلام به همه دخترای اراذل دبیرستان مرجان خیابان کاخ
سلام به پسرای مدرسة دکتر هشترودی و زنگ تعطیلی خونه
سلام به دیکته‌های قایم شده پشت جلد دفتر
سلام به نمره‌های مفقود شدة بی اثر
سلام‌هایی که خاطرة هر کدومش هزار هزار برابر شیرین شدة
سلام به همه مریضی‌های مصلحتی و فرار از مدرسه
سلام به عشق‌های سر راه مدرسه
سلام به دامن‌های بلند مدرسه که از صبح تا وقت برگشت یک وجب آب می‌رفت
سلام به ماتیک‌های هول هولی توی کوچه
سلام به پیچوندن خانوم والده به اسم مدرسه
سلام به هر چی جمعه که درش یاد پدر هست
سلام به همه جمعه‌های تا نخورده و پاک کودکی
سلام به عشق
سلام به عشق
باز هم سلام به عشق


آقای شووووووور


گاهی یانگوم می‌شه دل‌خوشی یه‌روزم ایی پووم
این دختر تپل دوست داشتنی شب‌های دوشنبه. 

کالای واراداتی تازة کره‌ای ( متشکرم ) دارم جلد، عشق‌های کره‌ای می‌شم
به همین سادگی شدن برای من انگیزه برای رسیدن شب دوشنبه
ببین با عشق چه انگیزه‌ای می‌شه برای خلق تمام بدایع زنده و جاوید داشت.

 قدیما به عشق پفک‌نمکی به خواب بعد از ظهر تن می‌دادم
یه وقت به عشق شاهرخ‌خان بالیوود
خیلی نامردین اگه فکر بد کنین
خب این خیلی معمولیه اگر بانوان گرامی در ردة سنی منو جناب نوح تاریخچة قطوری از جنابان آقای شوهر و رمئوهای پر دردسر و دربه‌درای زیر بارون مونده زیاد باشه
مهم اینه که دیگه جرات نداری از این شکر ها بخوری

کو دل حماقت؟
می‌دونی این انتخاب یعنی چی؟ دخترخانومای دم بخت بهش فکر کنن
باید تا باقی عمر طرف رو تحمل کنی، شجرة خانوادگی و فرهنگی و الی آخر بچه‌هات می‌شه و شریک مابقی لحظه‌هات
کاش قدر یه لباس خریدن جدی می‌گرفتن
البته خدایی‌ش خیلی فرق می‌کنه
لباس ریخته و می‌شه مته به خشخاش زد. 

نه تو این دورة بی‌شوهری که دیگه کسی جسارت داماد شدن نداره مگر به اتکای پدر



۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

استیضاح



کاش به قاعدة این‌همه گمانه زنی دو ریال پول دستم رو می‌گرفت. البته اینا از نبود امکانات و شهرت هنری است
هنوز کارم به پنهان شدن پشت عینک دودی نرسیده. وگرنه هر کلمه‌اش کلی قیمت داشت.
چیه؟ آره
اگه منظورت اونه، که آره. چرا نه آره؟ مگه من کی‌ام؟
حالا این‌که ر‌به‌ر یقه خودم رو می‌گیرم و بیخ دیوار خفت می‌کنم که یادش بره پاری وقتا با جبرئیل شبا چت می‌کنم یا تخته بازی می‌کنیم و براش جفت شیش رو می‌کنم معنی‌ش که مهر نبوت و حکم رسالت نمی‌شه.
خدا رو شکر هر چی نداده این یه قلم آزادی و بی‌نیازی رو داده که نخواهیم شهرة خاص و عام باشیم و در چاه فریاد بزنیم
یه آدمی مثل همه اونای دیگه که یکی‌ش تو باشی. منم گاهی شک که هیچ، به خدا کافر هم می‌شم
کافر می‌دونی یعنی چی؟
یعنی بدونی الان شب نیست و بگی شبه
منم همیشه همون گضنفر می‌مونم که آخر مراسم غسل تعمید صلواط می‌فرسته
تا آخر دنیام باور ندارم کسی به اندازة خودش به بودنش ایمان داشته باشه
اونم بشو نیست چون باید مخلوق باشی تا درک کنی عظمت خالق چیه
خلاصه که فعلا شیش و بش تاب می‌خوریم تا ببینم کجا باز ترمزم گیر می‌کنه یه گوشه و بمونم
فعلا دلم عشق می‌خواد و آدمی‌ت

بی‌خود مته به خشخاش گذاشتن فقط عمر آدم رو حروم می‌کنه و آخرش ممکنه حیرت یه افسوس بمونه و داغی یکآه و وقت رفتن و هزار کار نکرده

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

آبجی لیدی

لا
این بانوی، مکرمة محترمة مخدره فوق که مشاهده می‌کنید، یکی از آن دسته دختران خطرناک بانو حوا و شاید هم لیلیت باشه
عاشق سلاح سرد و کلکسیونی از خطرناک‌ترین اون‌ها را داره
افریقا می‌ره، بچه آداپت می‌کنه.

به وقت‌شم شوهر عوض می‌کنه
الانم که به چشم کوری باقی همسر جناب برت پیته و عکسش نه به‌خاطر هیچ کدوم این‌ها که به‌خاطر خودش در صفحة من نشسته
لطفا یک توجه مختصر بکن مثلا، به بلوز و نواحیه مربوطه و اشارة مجهول الحال اولیا مخدره آن‌هم با وجود سیگار سوزان به سویی نامعلوم که در عکس کاملا معلوم و پیداست به یکی ای همچی نیم‌بند چشمکی هم زده . بماند تخت خواب زردی که از پشت بانو به یاد آفتاب‌گردان‌های ونگوک فریاد می‌زنه
یا شیشة مذکور و نحوة قرار گرفتن بر لب و الی آخر و استخفر... اون حرامی داخل بطری
همه اون‌ نکاتی که از بچگی در مخمون کردن که چی؟
یه لیدی، این‌جور نمی‌شه . .......... الی ابد
حالا به ما می‌گن لیدی و برامون فرش قرمز پهن می‌کنن
یا
این لیدی؟

ترنج پارتی


ای جونم، باز جمعة شیرین رسید و ما تونستیم جمال بی مثال این جناب یوزارسیف، عزیز مصر و من و ما را رویت کنیم
من جالا هیچ که این دین، به جامعة بشری عمری دست و پا گیرم کرده و نمی‌تونم آب بخورم
اما، اما این بانو زلیخا ریاحی و باقی عوامل اوناث فیلم چه کشیدن
آقا شوخی بردار نیست، یه جماعت از دیدن روی زیباش انگشت بریدن تا بر بی‌گناهی، بانو زلیخا ریاحی صحه گذاشته شد. وقتی خدا درک می‌کنه، یعنی این وزارت فخیمة از ما بهترون نفهمه؟
ای که من می‌دونم این بانو زلیخا و دیگر بانوان طپس چه کشیدن و دم برنیاوردن
باید فردا با دکتر جان درباره تماشای این پیای، هنر هفتمی رای زنی کنم. خدا را چه دیدی با این احوالات ما و این قسم هیجانات مرگ‌بار دین، جامعة بشری بین زمین و هوا می‌مونه
در نتیجه برای طپش قلبم هم بهتره من از این هفته این پیاپی‌های یوزارسیف وبلا روزگار هجر را نبینم
خب چه دردیه؟
ما که قلب‌مون یه در میون ریپ می‌زنه، چه کاریه بکشه به واشر سرسیلند ؟ آدم باید خودش عاقل باشه
دروغ چرا همیشة زندگیم همین بودم.
چیزی که خیلی دوست داشتم، اگر نمی‌تونستم یه جایی چفت و بسطش کنم که همیشه دم دستم باشه، ترجیح می‌دادم صد سال سیاه نبینم تا این‌که حرص بخورم الانه است که تصویر مشترک مورد نظر تمام بشه

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

منه پشت


هر چی اسم تو دفترچه تلفن داشتم مرور کردم
رد کردم و دوباره به خودم رسیدم
دارم خل می‌شم
یک دو سه می‌شمارم
بعد از تلخ بزرگی که تحمل پذیرشش نبود خواستم تلخ را با ترفندی شیرین کنم
شدم راهبة مکتب ندیده
به خودم هزار تا دروغ گفتم
صفحات این بلاگر پر از همین پرت و پلاهاست
به‌خدا الانه که دیونه بشم
مغزم داغ کرده
الکی خودم رو شستم ، داستانی نو نوشتم. اسطوره ساختم که بگم
دیدی تا خود مرگم برد و ولم کرد
اون یه کار مهم دیگری با من داره
همین‌طوری پیش خودم الکی پلکی قدیسه شدم. انقدر که از خودمم، رو می‌گرفتم
هرچی درد و بلا سرم می‌آورد مثل ایوب براش عشوه شتری می‌اومدم که داری امتحانم می‌کنی؟
خلاصه که یه سناریو نوشتم برای نپذیرفتن تمام سه‌های زندگی‌م. فردی یا خالقی
حالا دلم می‌خواد پوست بکنم. یه پوست نو بسازم که برازندة بارهای این زمانم باشه


۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

بدین پارسی




این جناب آقای شوهر هر ایرادی که داشته باشه محاسن بزرگی داره که کم از جادو و جمبل و معجزه نیست. بی‌خود نیست اکثرا چندی از این بانوان گرام نوک انگشت می‌چرخوانند
می‌گی نه، الان من، اگر بدونی از صبح چقدر دویدم و سرپا ایستادم و ادااصول به پشت چشم کشیدم، از زندگی یه‌جوریت می‌شه تو مایه‌های، ایش چمچش
بعد تازه این وقت شب اونی نباشه که براش حالا نه همه همه که به کل فراری می‌شه ولی یه ذره که می‌شه ناز کرد و
نازت را خرید؟ یه آخی نازی مردم برات ناقابل
تیک‌تیک تو بغلش بلرزم و بهش بگم : چقدر می‌ترسم»
یا یه آخی بمیرم
و از همین وعده سرخرمن‌ها که می‌دونم سر خرمنه ولی باز دلم خوش می‌شه
اونم که ما نداریم
آخ که اگه بودی، اوه ه ه ه ه هچی داشتم که نداشتنت ، نبودنت، غیبتت، عقده‌هام، ناامیدی‌ها و حتی هزاربار اشتباه گرفتن‌های مبتذل که کلی عمرم رو حروم کرد
این و دیگه خودم می‌گم: ای‌ش ش ش ش چشمجش
خدایی‌اش چنی منو خانم خانومی آفریدی به خدا
می‌دونم خودتم از دستت در رفته. چون دیگه نتونستی به نیمة ذکورش و بسازی یه عمره جای من وسط کارای نیمه تمامت مونده و از پهلوش کرد رد می‌شی روت و به یوار می‌کنی که تورم وجدانت حاد نشه
آخه چرا من هیچ‌وقت یه شونة مهربون ندارم که این وقتا کارم به بلاگر اجنبی نکشه؟

نذری پزون بی‌بی جهان



از صبح سروصدای آمد و شد کارگرها خوابم را برید و شیطنت کشوندم لب پنجرة‌ای که به حیاط باز می‌شد.
بی‌بی‌جهان مثل اون‌روزهایی که کار مهم داریم و باید به همه دستور می‌داد، داد می‌زد و کارگرای زبون بسته با چهارریشتر زلزله طول و عرض جغرافیای حیاط را طی می‌کردند
آها بچهً ، اون هیزم‌ها رو بچین کنار دیوار نزدیک اجاق‌ها
دخترهای عقب مونده و ندید بدید فامیل‌هم که جز اخوین‌ گرام ذکوری از نزدیک ندیده بودند. برای بچه حمالا زیر چادری ضعفی می‌رفتن که از ذوق دیدن دخترای از ما بهترونی آب از لک و لوچه‌شون راه افتاده بود
اولای شب من که از اجرای انواع و اقسام بلاگیری یک پا در این دنیا و با پای دیگر به دیار باقی می‌شتافتم که بین حرف‌های خواب و بیداری که ‌شنیدم ، بی‌بی‌جهان وسط تمیز ‌کردن خلال‌های بادام ‌گفت گرفتار شدم.
بی‌بی گفت:
اگر آرزویی کنی و در دیگ شله زرد رو ببندی. وقتی در باز بشه روی شله زردها نقشی می‌بنده که معلوم می‌کنه نذرت قبول و برآورده خواهد بود
تمام فردا وسط دیگ بزرگ روی اجاق چرخ می‌خوردم و دنبال یک نشان نیکو می‌گشتم بلکه خودش با یه معجزة دست پنج‌تن و بزنه وسط دیگ شله زرد بی‌بی‌جهان و نمرة تاریخ سه ‌ای که گرفتم و با یه صفر 30 کنه. اوه سه تر شد. با یه یک سیزده کنه

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

نکرده استادها



ما آدم‌های بسیار خوبی هستیم چون استاد نکردنیم
ما مجموعه ای از نکردیماییم
نه کرده‌ها
بی‌بی‌جهان، عزیز خاطرات کودکی، تنهام چرا فقط نباید کردها را یادم دادی؟
دختر نباید نانجیب باشه
بدی نکن، دزدی نکن، دروغ نگو
چرا به جای این‌همه از بچگی به‌گوشم از خوبی‌های زیبای دنیا نگفتی؟
از این‌که چطور با پرداخت عشق، از دنیا عشق می‌گیرم؟
چرا به جای شرمنده ساختنم از دختری‌ام، نگفتی چه موجود مقدسی هستم؟
چرا نگفتی زن‌های عصر باستان خودزایی داشتن؟
چرا حتی یواشکی نگفتی میترا یا زرتشت و حتی مسیح از مادران باکره زاده شدن؟
چرا نگفتی در عصر کهن زن‌ها الهه بودن؟
چرا نگفتی اگر در چشم آدم‌ها نگاه نکنم، نمی‌تونم خودم را ببینم
چرا دنیای مثبت را یادم ندادی؟
چرا فقط نبایدها قابل گفتن بود
مثل
نخوردن گندم یا من؟ سیب، تلخ حوا که از تنهایی محو می‌شم و بزودی از خاطره‌ها خواهم رفت


آقا چند سی‌دی جدید رسیده که دارم حسابی تا پوست حالش رو می‌برم. یکی‌ش آخرین آلبوم انیگماست بعدی‌ها متعاقبا اعلام می‌شه

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

چهرة آبی‌ات پیدا....؟



آخ که امین از چیه عشق بگم؟
از این‌که رفت و افسانه شد؟
یا از این‌که واژه‌اش را به‌قدری دست‌مالی‌دند که فقط از سخر عشق انار آب لمبوش موند؟
از توهم‌هایی که هر بار با هر تاپ‌تاپ و تیپ توپ با خودمون گفتیم، این دیگه خودشه؟
از این‌ه من از دیدن موهای سفید در آینه پیر تر می‌شوم و از این‌که وقت به پایان می‌رود و هنوز نیافتمش؟
از قرار هزاران ساله‌ای که از قرار از یادها رفت؟
از بی‌انگیزگی سالم به صبح و کوفتی گفتن شب بخیر؟
از این‌گه با عشق چقدر تازه می‌شوم. مثل شاخة، به‌ژاپونی و خنکی، عطر نرگس و بودن رایحة مریم که، یادمان هزاران هزار حجلة به عاقبت نرسیده است
از عشقی که کافی است بیاید تا تو بیبنی چقدر تازه می‌شوم
پا برهنه در صحرا می‌دوم و با صدایی بلند به زندگی سلامی با عطر مربای، به خواهم داد
امین، چرا ما این‌چنین تنها ماندیم؟
عاشق ما را از یاد برد؟
یا ما از عشق نا امید شدیم؟
کجاست شب‌های پل تجریش و ها کنان لبوی سرخ ، به نیت عشق خوردن؟

از تو



نشسته بود روبروی من و منتظر بود لب باز کنم
متوجه سوالش بودم. اما جواب کمی به نظرم جفنگ می‌اومد
پرسید: چی شدی؟ افسرده، شاکی، بی انگیزه ........الی خداد تا
مغزم کیپ بود و کار نمی‌کرد
همه‌اش
همه همه‌اش
و
هیچ‌کدوم
ساده ترین جواب بود
گم شدم

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

کتاب نبسته





آقا خیال‌ها راحت. دیگه کسی خنگ نمی‌مونه
چندروز پیش در یکی از این سایت‌های خبری می‌خواندم برخلاف بچه‌ها وجود کامپیوتر و بخصوص حضور در اینترنت برای افراد میان سال به بالا باعث افزایش هوش می‌شه
جلل خالق
این مطلب همین‌طوری گوشة لپُ، ذهنم بود تا دیشب که در اخبار محلی، لاپرت چیه اینترنت اتاق خبری در رابطه با ورود بانویی شنیدم، با کمالات پنجاه‌یک ساله ولی
بانوها
من یه چی می‌گم. خودت تجسم کن. زن‌ در این سن و سال یا این‌وری می‌افته یا اون‌طرفی افتاده
اون‌طرفی یعنی تو شعور و سجلد احوال را از یاد می‌بری و دائم با خودت تکرار می‌کنی، اما
به این می‌گن زن
در صفحه پروفایل یکی از همین کلاب‌های نیمه باشخصیتی که رفع خالی نبودن عریضه اتفاقی درش عضو شدم دیدم
در پیگیری‌های بعد یکی از بزرگترین دروس سال‌های اخیر را گرفتم
بالای صفحه پروفایل در قسمت سکس نوشته بود" کتاب بسته "
آقا منو می‌گی برق از سه فازم پرید
یعنی چی اون‌وقت. خبر بعدی اینه؟
من که مدت‌هاست از دنیا بی‌خبر و از کجا بفهمم کی این کتاب قراره بسته بشه
بعد به این فکر افتاد و رفتم جلو آینه و به خودم گفتم
عامو هی بی‌ربط سیب و خط خطی نکن حوصله و نمی‌خوام، نمی‌پسندم و الی آخر
داستان داره به سربالایی معروف به کتاب بسته نزدیک می‌شه
خود دانی. فکرات رو بکن
اگر نمی‌خوای وقتی یادت بیفته که دیگه واقعا کل کتاب رو بستی
پس یه نکونی بخور و خودت را مکاشفه کن
می‌گی نه؟
این شب، جمعه‌اش

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

سید خندان


یکی از معماهایی که باب عصر کودکی ما بود، این بود
عمامه به سر
شال به کمر هه هه
جوابش مساوی بود با بیا پایین
حتما نام منطقه سید خندان را در تهران شنیده اید ، علت نامگذارى این محل این است که در گذشته بین شمیران و تهران چند فرسخ فاصله بود، در مسیر در وسط راه بین شمیران و تهران، سیدى بود که شال سبز بر کمر مى بست و در محلى که آب و درخت وجود داشت، به اصطلاح امروزی قهوه خانه میان راه بود، با روى گشاده و چهره اى خندان، به الاغ سوارانى که مى آمدند و تشنه بودند آب مى داد، گاهى یک شاهى یا سنار به او مى دادند، آن سید همیشه بشاش و خندان از مسافران استقبال مى کرد و به آنها آب مى داد و با لبخند این شعر را مى خواند:

کى میگیه بادمجون باد داره سید جان
خوردنش هم بیداد داره سید جان


از این رو این محل به طور خود جوش و طبیعى به سید خندان معروف شد، اکنون سالها است که آن سید و آن مسافران مرده اند ولى آن محل به همین نام خوانده مى شود. تا یادآورى اخلاص و خوش ‍ برخوردى و سقایى آن سید صاف دل باشد.

(باز نویسی با استفاده از مطلبی از اقای اقا جان پور به نقل از کتاب سرگذشتهاى عبرت انگیز اثر: محمد محمدى اشتهاردى)


۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

تاسوعا دور از چشم ارشاد




بچگی بود و این شبا
شبای تاسوعا و عاشورا که همة سال از ترسش خوف داشتم و غلطی نمی‌کردم
کافی بود تنها بمانم. شمشیرها در هوا می‌چرخید و سرو دست‌ها بریده از یه چیزی شبیه بند رخت آویزون و خون خونه رو برداشته بود
ای خدا این چه دین و مذهبی بود که به قول گلی همه یا کله بُبرن و یا
با هم دعوا دارن
یا دست هم و می‌برن
و یا هم و سنگ‌سار و
آخرشم که باهاس قیامت بشه وهمه وسط جهندمش
پدر در بیاد همگی با هم کباب بشیم


سوک سوک




آخ که چقدر دلم می‌خواد یه کاری بکنم. نه که فکر کنی قصد دارم فیل هوا کنم. نه به خدا
چطوره بالا و پایین بپرم تا قلبم تاپ تاپ بزنه و بفهمم هستم؟
قدیم‌تر که دل و جرات بیشتر داشتم و اهل خطر کردن، این مواقع چه بسا سر از جاده در می‌آوردم
حتی اگر از وحشت شب کوری و ندیدن شونه خانه تا امام‌زاده‌هاشم نرسیده برمی‌گشتم
اما اقدام می‌کردم
قصد داشتم قصد حیات
حال داشتم
حال زیاد
حالا این‌که اول کدومه نیست که باعث از بین رفتن اونای دیگه شده معلوم نیست
کاش می‌دونستم قبلة جدید رو کدوم وری بنا کنم و جانماز را به کدام سو پهن نمایم
خدایا دارم می‌پکم
یه چیزی بده، زندگی کنم
قلبم به‌خاطرش تاپ تاپ بزنه و صبح که از خواب بیدار می‌شم، بدونم که هستم

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

نه مقدس



هزار سال زمان برد که فهمیدم ایراد از کجاست.
هزار سال طول کشید تا با مشق و تمرین از سر بازش کردم
هزار سال به‌خاطر گفتنش تنهایی کشیدم و صدام در نیومد
هزار سال یاد گرفتم توی چشماشون نگاه کنم و با تمام شهامتم بگم نه
نه که یه وقت فکر کنی ایی‌کیو، آی‌کیوم ایراد داره. نه به‌خدا. اما به بعضی هنوز حتی موجهشم سخته نه مقدس رو بگم و خودم را برای عمری دچار پشیمانی و دردسر نکنم.
اما مناسبات، تعلقات خاطر چی می‌شن؟
البته تا حدودی می‌شه با حفظ تقدم و تاخر بهش توجه کنی. ولی باید کلی توضیح بدی که چرا تو که انقدر نزدیکی و ماه‌یی مجبوری بگی نه
تازه چه بسا هم از تو دلخور بشن. شاید حق داشته باشن شاید نه
اما چی ارجح تر از همه چی‌ست
آرامش خیال در وقتی می‌دونی وظیفة اولت چیست؟ بعد برو سراغ درجه دو و سه و وجدان زخم‌های عفونی
اما به‌جاش شب بگیر و راحت بخواب که، چراغی که به خونه رواست، به مسجد حروم
به گمانم این جواب حتی زبان نکیر و منکر را هم می‌بنده

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

چه بد شد که عادت می‌کنیم



همیشه هر آدمی در زندگی من می‌تونسته یه‌پای ماجرا و درش سهیم باشه
و یا به خودش حق بده که از خدا یا خودش بپرسه، وقتی من زندگی نکردم و نمی‌کنم
بیخود می‌کنه او زندگی کرده باشه یا بکنه
چند سال پیش هم باز به این نقطه رسیدم
اولین مخالف همیشگی همه‌جای زندگی من، خانم والدة محترمه است. که از خوف آخرت و دنیای من چه امراضی که تا امروز نگرفته
فقط خدا خبر داره و بس. نه حتا خودش
بیچاره پیش خودش حق داره. چشم باز کرده یه غول بیابونی دادن بغلش و گفتن این را تو زائیدی
جلوتر از خودش قد می‌کشید و چیزی نگذشت که خواستگاران یک به یک پیدا می‌شدن و مادر که:
بابا این فقط قد دراز کرده. سنی نداره که وقت شوهرش باشه؟
کاش همون وقتا پدر خودش تا بود روانة خونة بختم کرده بود
بیچاره فکر می‌کرد جاودانه است وگرنه تازه در پنجاه و چند سالگی سفارش بنده رو نمی‌داد
خلاصه که به همین مناسبت‌ها ما حق همه چی داشتیم الا زندگی
در مورد عشق ابدی ازلی هم با هم‌دستی دخترا و ابر و باد و مه و خورشید و فلک به سلامتی کاری کرد که یه روز بگم
ببین
تو خیلی ماه. من دوستت دارم. با تمام وجودم. امانه تحمل مادرم را دارم. نه بازی‌های پریا. نه بی‌مزگی‌های پریسا
و نه هیچ جنگولکی که از وقتی تو پیدا شدی به زندگی راه یافته را دارم
نمی‌دونم در چه حالی اینارو براش نوشتم، که بعدها ششصد هزار بار به خودم لعنت فرستادم
ولی اونم با کسی شوخی نداشت و به کل از ایران رفت
دوباره به پشت سر نگاه می‌کنم و می‌بینم
آره ما عادت می‌کنیم
به رفتن‌ها
نبودن‌ها
نداشتن‌ها
نخواستن‌ها
به هر حقی نداشتن‌ها سخت
اما خب باز عادت می‌کنیم

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...