همیشه هر آدمی در زندگی من میتونسته یهپای ماجرا و درش سهیم باشه
و یا به خودش حق بده که از خدا یا خودش بپرسه، وقتی من زندگی نکردم و نمیکنم
بیخود میکنه او زندگی کرده باشه یا بکنه
چند سال پیش هم باز به این نقطه رسیدم
اولین مخالف همیشگی همهجای زندگی من، خانم والدة محترمه است. که از خوف آخرت و دنیای من چه امراضی که تا امروز نگرفته
فقط خدا خبر داره و بس. نه حتا خودش
بیچاره پیش خودش حق داره. چشم باز کرده یه غول بیابونی دادن بغلش و گفتن این را تو زائیدی
جلوتر از خودش قد میکشید و چیزی نگذشت که خواستگاران یک به یک پیدا میشدن و مادر که:
بابا این فقط قد دراز کرده. سنی نداره که وقت شوهرش باشه؟
کاش همون وقتا پدر خودش تا بود روانة خونة بختم کرده بود
بیچاره فکر میکرد جاودانه است وگرنه تازه در پنجاه و چند سالگی سفارش بنده رو نمیداد
خلاصه که به همین مناسبتها ما حق همه چی داشتیم الا زندگی
در مورد عشق ابدی ازلی هم با همدستی دخترا و ابر و باد و مه و خورشید و فلک به سلامتی کاری کرد که یه روز بگم
ببین
تو خیلی ماه. من دوستت دارم. با تمام وجودم. امانه تحمل مادرم را دارم. نه بازیهای پریا. نه بیمزگیهای پریسا
و نه هیچ جنگولکی که از وقتی تو پیدا شدی به زندگی راه یافته را دارم
نمیدونم در چه حالی اینارو براش نوشتم، که بعدها ششصد هزار بار به خودم لعنت فرستادم
ولی اونم با کسی شوخی نداشت و به کل از ایران رفت
دوباره به پشت سر نگاه میکنم و میبینم
آره ما عادت میکنیم
به رفتنها
نبودنها
نداشتنها
نخواستنها
به هر حقی نداشتنها سخت
اما خب باز عادت میکنیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر