بچگی بود و این شبا
شبای تاسوعا و عاشورا که همة سال از ترسش خوف داشتم و غلطی نمیکردم
کافی بود تنها بمانم. شمشیرها در هوا میچرخید و سرو دستها بریده از یه چیزی شبیه بند رخت آویزون و خون خونه رو برداشته بود
ای خدا این چه دین و مذهبی بود که به قول گلی همه یا کله بُبرن و یا
با هم دعوا دارن
یا دست هم و میبرن
و یا هم و سنگسار و
آخرشم که باهاس قیامت بشه وهمه وسط جهندمش پدر در بیاد همگی با هم کباب بشیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر