۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه

از من تا من چنی مونده؟





خدا می دونه این ایام چنی هوایی چلکم
اما
نه
هوایی اون‌جا نیستم
فقط دلم حیاط و باغچه می‌خواد با درختان سیه ریشه
کاشت و برداشتی چهار فصل
با یکی از همین می‌گفتم، گفت :
خب چرا نمی‌ری همون چیزی که داری رو لذت ببری؟
همین‌که یاد جاده می‌افتم و تنهایی و شب‌هایی نظیر آخرین تجربه ام
کافیه تا دلم نخواد برگردم
اما هنوز بال بال می‌زنم، برای یه جایی نزدیک تهران
با این حساب مشکل واقعن داشتن حیاط و باغچه نیست
پس چیه؟
این یکی از همون امراض زیر جلدی‌ست که هنوز مکاشفه نشده
دردم نفس کشیدن توام با زمین؟
یا نفس کشیدن همراه با کسی که تنها نباشم؟
بعد ما مردم رو داوری می‌کنیم، قضاوت پوست ذهن رو چندین برابر کرده و 
هنوز فکر می کنیم از همه چیز عالم و آدم سردرمی‌آریم
در حالی که نه گمانم تا لب گور هم موفق به شناسایی تام و تمامی از خود شده باشیم

اندر خم تجربه تا عشق



بعد از متارکه با خودم عهد بستم نیفتم به یللی تللی
سی همین‌م زدیم به کار خود شناسی
بعد هم که در سراشیبی شیخ ناوال گیر کردیم تا هنوز
اما منظور این‌که در تمام اون زمان‌ها مبارزه ی بزرگم سر همین نبود شخص دوم در زندگی‌م و پذیرش تنهایی بود
یعنی تو بگو بمیر
برام راحت‌تر بود تا یک ساعت توقف در خانه‌ای تنها
سی همین‌هم تا می‌رسیدیم به یه‌جایی که یه چیزی دستگیرمون بشه
سر و کله یک فقره آقای عشق و عاشقی سبز می‌شد
از نوعی که نتونی بگی نه
گو این‌که همین پدرسوخته‌ها هم یک روز موجب تصادف‌م شدند
شاید باید حتمن یه بلایی سرم می‌اومد تا ازش دل بکنم؟
سی همین‌ هم دیگه عینک سیاهه رو زدیم و دلم نخواست در هیچ کوچه‌ای مکث کنم
یعنی هر کی اومد به ناگاه ذوق کردم و دوباره پس زدم
از ترس تکرار همان ماوقع
ان‌قدر تکرار و تکرار شد که دیگه خودم حتم کردم
همان تجارب گذشته ما را بس
و از ترس چسبیدم کنج خونه
خب چه دردی بود؟
اگه از اول به حرف اساتید گرام دل داده بودم
شاید کار به تصادف هم نمی‌کشید
اما تو فکر نکن از سر ترس
که سی تجربه
یعنی هر چی که به تجربه برسه و جواب نده برای ابدیت حکم‌ش ملغا می‌شه
از جمله آقای عشق
حالا دیگه از اون‌ورش افتادم
یکی بگه بیا و یک ساعت فلان آقا رو تحمل کن یا دوست داشته باش
می‌مونه به همون ایام که کسی می‌گفت: یک ماه بی‌عشق زندگی کنم
تو گویی حکم مرگم می داد
یعنی ممکنه روزی هم حتم کنم
نفس کشیدن، هیچ واجب و حیاتی نبوده و چون دیگران نفس می‌کشیدن مام افتادیم
به استفاده از ریه؟


بهش می‌گفتم پیری
یعنی تصورم می‌رفت این بزرگان از سر پیری دیگه چیزی نمی خوان
نگو داستان از سر تجربه بود
اونی که در زندگی تا تونسته دویده و تجربه کرده
همه‌ی تجارب مثل بمب خنثی شده بی اثر می‌شن
 و اون‌ها هم که تجربه نکردن تا لب گور دل‌شون می‌خواد
می‌مونه به نسبت من و تنی چند از هم‌سالان و حتا بزرگترها که هنوز اندر خم کوچه‌ی اول عشق درگیرند
و در حسرت تجربه ی یه نخود عشق
بال بال می‌زنن
اسم‌شون هم شده پیر پر نشاط
اصلن مسئله‌ی سن و سال نیست
اونی که سر بزرگ بوده و زده به دل زندگی
هی رفته و رفته تا با مخ کوبیده به دیوار
اونی هم که نه در حسرت هی سوخته و سوخته و هنوز چشمی پر انتظارش بر راه
موضوع فقط همینه
تجربه از گهواره تا گور

رجعت من تا من



دیروز روز خاص و عجیب بود
هنوز تصاویر خواب پشت پلکم بود که چشم باز کردم
دوباره یک مرد نظامی
اما
یه‌چیزی‌ش درست نبود
این‌که چرا فکر می‌کردم این‌ها سپاهی بیگانه و اجنبی‌اند؟
از این شانه به آن شانه می‌چرخیدم که بعد از مدتی دراز تصویری دوباره سازی شد
و چنان حقیقی و ناب بود که تو گویی دوباره شاهدش بودم
تصاویری مربوط به حدود سی سال پیش
در زمان ما که نه هم‌چنان متداول بود
محصلین رشته‌ی هنر به جز درس مکتب باید واحدها رو شخصی و نزد استادی بیرون از محیط دانشگاه می‌آموختند
و یا هنوز هم می‌آموزند
من بودم و کلاس‌های تکمیلی و خیابان منوچهری
همان ایامی که برای هفته‌ها گم و سردرگم بودم و وقایعی رو تجربه می‌کردم که
به یمن ورود شیخ ناوال از سرم افتاد و گم شد
تا همین دیروز که نمی‌دونم چرا با تمام قوا پرده دری کرد و خودی نمایاند
خودی جدی و با وضوحی بسیار

الداستان که
هی صداهایی می‌شنیدم
هی وقایعی در خواب و بیداری برابر یادم ظاهر می‌شد که 
روان پژوه « آقای طاها » مزبور ما رو داد به دست اهالی رجعت و خواب ..... فلان و اینا
وقایعی مربوط به زمان جنگ جهانی و کوچه پس کوچه‌های قدیمی تهران
و موضوعاتی که دیگه عاقل‌تر از آن‌م به تحریر دربیارم
و نتیجه که مستر طاها ذوق زده من رو با خودش می‌کشاند
تا خیابان شیخ هادی و ...... اینا
با حساب ایشان اگر باید باور می‌شد من در زمان جنگ هم ساکن تهران بودم و عشقی نافرجام و خانواده‌ای بزرگ
با یادآوری اون داستان‌ها دیروز افتادم به گردباد تسلسل
که خب یعنی چی؟
............................ تا وقت نماز که یک چیزی رو فهم کردم به ناگهان
این‌که
ما که اگر بنا باشه این حکایت رجعت رو باور داشته باشیم
در زندگی قبلی هم موجودی حیونی بودم و مادر یک خاندان
سرم به کار خودم بود و نون و ماست خوردن خودم، چه خطایی می تونه کارمایی چنین داشته باشه
که زندگی این دوره‌ام به خلوت و کنج و گوشه تمایلی بیش داشته باشه؟
و همین که سر از سجود برداشتم یک فهم تازه با من بود
این‌که
نه که بناست دوباره صفر کیلومتر برگردیم به جایی که ازش اومده بودم؟
شاید باید تمام صفات بشری که در این زندگی به روح‌م تحمیل شده را برمی‌چیدم؟
یعنی از گوشت افتادیم، از عشق‌ افتادیم، از جمع و خانواده و ............. اینا
سی این‌که
دوباره به عادات خدایی باز گردیم برای قطع این برو بیای مداوم؟
واقعن که اگر حتم داشتم رجعت حقیقت داره
حاضرم باقی عمر هم در این سکون و سکوت سپری کنم
ولی مسیر بازگشت و تولد تا مرگ مجدد تکرار نشه
امیدوارم چنین باشه که بابت‌ش این‌طور از ریخت آدمیت بری گشتم



ببار باران




ای خدا
زندگی یعنی همین روزها
نمی‌دونم این ایام رو این‌طور ستایش می‌کنم چون من رو یاد چیزی می اندازه؟
مثلن ایام نزدیک و خود مدرسه؟
یا اوصلن این‌طور دوستش دارم و داستان مدرسه در قدیم‌ ایام بی‌رنگ‌ش می‌کرد؟
یا شاید چون فصل ورودم به جهان است؟
یا اصولن اگر آغاز مدرسه در این زمان نبود بیش از این دوست‌دارش می‌شدم؟
یا نه ، چون به یاد اون زمان می افتم؟
ولی به گمان‌م هیچ ربطی به درس و کتاب نداشته باشه
زیرا تصاویری در ذهن تداعی می‌شه که بیشتر بازمی‌گرده به چهار دیواری، داخل خونه
به هر حال این روزها وسط بهشت ساکن می‌شم
گو این‌که در گذشته‌ی ما اثری از بیابان زایی و این چنین طوفان‌های پر از خاک نبود
به هر حال هر چیزی که هست
یه چیزی کانون ادراک‌م رو به جای خوش خوشانی می‌بره
نعمت آب از سرزمین دور مباد
و خداوند کشورم را از خشکسالی در امان دارد
ببار باران

۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه

یک شخص نیمه کاره




کار جدیدم یکی از خاطرات زرین گذشته است
من و بی‌بی و ..... اینا
یکی از اون روزهای خاص و دوست داشتنی که با اندکی هوای ابری
کانون ادراکم رو سوت می کنه به همون روزها
و چه خوبه که این روزها همون‌جا گیر کردم
هربار پشت کار می‌نشینم، می‌رم در ایام خوب خوب کودکی
چهاردیواری پر از امنیت و مهربانی
همون الگویی که بی‌چاره‌مون کرد و شده قیاس امروز
چه‌طور می‌شه هم‌چنان حس امن خونه داشت و بزرگ هم بود؟
چه نیازی به درجا زدن در کودکی؟
من نیازمندم
در کودکی‌ها جا موندم
حس لطیف آسایش و محبت که به فراوانی یافت می‌شد
بی‌بی جهان بود
مادر گاه چادر به سر می‌کرد و گاه دامن ژیپون‌دار می‌پوشید
که هنوز صدای خش و خش ارگانزای دانش در حین راه رفتن
در خاطرم جا خوش کرده
ساعت شش که پدر می‌آمد و دیگر در این جهان نیست
دایی‌جان بزرگه که جمعه‌ها به دستبوسی بی‌بی  می‌امد و دیگر نیست
یا برادر بزرگم ناصر خان که یک جمعه درمیان با پدر میهمان منزل‌ش بودیم و دیگر نیست
من‌که چنی بزرگ شدم
دل خوش به شکستن شیشه‌ی ترشی بی‌بی نه و 
بی‌حوصله از پاسخ یک سلام
همه‌اش باید مراقب باشم یه حرف اضافه از دهنم در نیاد
محصول ذهن نباشه و نخواسته باشم با اصول اجتماعی بزرگ بشم
صبح خروس خون رفتم کارواش
کارواش هزار ساله
که من رو با المان‌های قدیمی‌م می‌شناسه
خانم فلان و دارای بهمان و این‌ها
چنی خودم رو نیشگون گرفتم حرف من دار نزنم
از وقتی برگشتم خونه دوتا سوتی از خودم گرفتم
که هنوز گوش‌م دست‌مه و دارم می‌پیچونم
چه‌طور می‌شه مثل بچگی بود و عروسک‌ها رو با بچه‌های محل تسهیم کرد و به بازی نشست؟
بی اون‌که بعد با خودم درگیری داشته باشم
و ایامی که دیگر کسی نیست که بگوید جمعه آمده است
چه‌طور برخی آرزوی جاودانگی می‌کنند
وقتی زندگی خبری جز رفتن‌ها به‌ما نداد

حلقه‌ی پیدا شده‌ی داروین




سرمونی‌ها معنی زندگی هستند

چه سرمونی‌های عبادی و آئینی و یا فرهنگی و ملی
ماییم و دلایل بسیار برای زندگی
وقت نماز که با هول به سجاده می‌رسم
می دونم دارم از یه چیزی حمایت می کنم
مال من، روح الهی‌م است و نه در آسمان جاگیر است و نه
در ناموجودها
نه در مشرق‌ها و نه در مغرب‌ها
درون من
روح من 
که هر روز باهاش حرف می‌زنم و خاطرنشان می‌شم که
هوی عامو، مخلصتیم و هستی و عنان زندگی تنها به دست توست
نه ذهن بیگانه‌ای و نه هیچ
همین آداب ساحری به‌من انرژی می ده که همیشه در مسیر امید باشم
به خودم شک نکنم و زندگی برای همین‌ رشد و تکامل‌هاست
و یا چراع شب‌های جمعه و جمعه که در ایوان روشن می‌کنم
به‌من می گه: چه کسی باشه و چه نه
من هستم و در ایام تعطیل قرار دارم
از خودم توقع نمی کنم فیل هوا کنم. 
خودم رو تحویل می‌گیرم و مراسم غذای مخصوص ایام آدینه
و با حفظ تمام این‌ها به پیش می‌رم
به فردایی که هیچ پیدا نیست باشم یا نه
اما در امروزی که هستم زندگی می کنم
به خودم احترام می ذارم، حتا اگر تنهای تنها
و تو فکر کن که اگر چنین نکنم
حتمن در همان سال‌های اول خل شده بودم
زیرا
ما یاد نگرفتیم اول برای تجربه‌ی خود به این جهان آمدیم
بعد می‌تونیم مادر، فرزند، خواهر یا برادر و همسر و معشوق کسی باشیم
ما فقط یادگرفتیم مثل چیز سرمون رو به زیر گیریم و در این مسابقه‌ی چشم و هم چشمی
به پیش بریم
هم‌چون اجداد کهن‌سال‌مان


۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

حقوق بشری


این حقوق بشر چیه که
حتمن باید قانون باشه که آدم مجبور به اجرای اون بشه
مثل خط عابر پیاده که به زور جریمه، همه‌دانا شدیم
ما نسبت به حقوق خودمون و دیگران کوچکترین توجهی نداریم 
و در شبکه‌های اجتماعی، شعار می‌دیم و کمپین راه می‌اندازیم
از دیروز تو کار حقوق بشری خودمم 
نادیده گرفته می‌شه
بی‌احترامی‌ست
زور گیری و .... و
 آیا ما  در خونه‌های خودمون
حیطه‌ی خودمون
 نباید این کتیبه‌ی کورش رو تمرین  کنیم؟

۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

کیس‌م؟ کیسی؟ کیست؟



سیل کن من
چه‌طور شبانه روز روی طناب بند بازی نوک پنجه می‌رم و می‌آم
که بفهمم چه می کنم و کجام و .... اینا
تازه هر روز یه پای ثابت انواع امتخان و آزمونم
بعد اون یکی از راه می‌ادو می‌پرسه :
تو بگو من کیسم؟
از کجا بدونم شما یا هر کس دیگری کیست
وقتی خودم هنوز خودم رو باور ندارم؟
نمی دونم کی‌سم؟
هر روز یه ماسک جدید از خودم می بینم نو به نو
تازه به تازه
چرا از دیگری باید خبر داشته باشم؟
این درد ماست که همه چیز از بیرون تائید می‌گیره
باور می‌شه و ..... داستان
آقا می‌خوای بری پلشتی ؟ به خودت مربوطه و گردن ابلیس ننداز و از کسی نپرس
می‌خواهی خدایی کنی، بفرما. بسم‌الله مام تازه زنبیل گذاشتیم این‌جا
شمام وایستا بعد ماه
باقی‌ش اضافه است و ننر بازی
منم خودم هیچ‌کاره‌ام یه عمره سایه‌ام رو گم کردم
وای به ذات دیگرون

سلام خدا





چه‌طور می‌شه تا آخرش، سر سری و دست دستی چنان بریم که گویی
ابدی هستیم؟
و هنگامی که باور می‌کنیم زندگی و هستی جدی و بسیار هم جدی‌ست
دیگه حتم می‌کنی پشت هر رخ‌داد، حکایتی پنهان نشسته
هیچ سوالی بی‌پاسخ نمی‌مونه و هیچ راهی بی‌انتها
حتمن ته رسیدن‌ها هم هست
شاید در یک زمانی نیازمند باور قدرتی بزرگ‌تر از ذهن‌م بودم
و بعد از کلی کفر و یاس، دوباره به سمت‌ش برگشتم
خلاصه که جمیع وقایع دست به دست هم داد تا در نقطه‌ی کنونی اینک قرار بگیرم
داستان
دیروز در گفتگو با اون‌ور دانوب یه چیزی دست و پا شکسته شنیدم و به‌قدری درگیر دفاع از باورهای خودم بودم
راه نداد برگردم و درست و درمون بپرسم:
ایی که گفتی یعنی چه؟ 
یه پاتولوژی سوای اون‌ها که خبر دارم هم بوده؟
کی گفت که از اول هم داستان بیماریت از نوع خوش‌خیم متمایل به میانه حال بوده؟
اما با ختم تماس 
گویی یک سونامی سهمگین دور خیز کرده و خودش رو محکم کوبیده تو صورتم
تا دم صبح که خوابم نبرد
همه‌اش فکر می کردم، نه‌که فول مونه و ما خواب‌زده؟
بیست‌بار تی‌وی رو خاموش کردم که بیهوش بشم
باز خواب از سرم رفت
مخم قد نمی‌داد به موضوع تازه
اوه‌ یک خروار باور و ایمان و جهانی سراسر معجزه، نمی‌ذاره ما روپا بند شیم
جرات نداریم نفس بکشیم
خواب و خوراک و زندگی رو گذاشتیم و از پی محبوب دویدیم
اون‌همه ترس، لرز، التماس، تمنا، خواهش، من بمیرم‌، منو کفن کردی، من سگ‌تم، می خواهی باور کنی؟ او او
فقط این یه شوخی رو با من نکن و اینا یعنی
از روز واقعه تا الان نزدیک به هشت سال.................... سر کار بودیم؟
اما به کفر رام نمی داد
یه‌نخود تجربه‌ی جادویی  کافی بود به‌جای عمر مونده
دیگه مرگ می خوای برو فلان‌جا
کی دلش‌ می‌آد جایی چنین امن و گرم و .... اینا رو بده و یه دنیای بی‌خدا تحویل بگیره؟
دو رکعت نماز خوندم. یک‌بار سوره‌ی یس خوندم به نیت آرامش
این‌ها قصد ساحری‌ست
یعنی تو اگه یک لیوان آب از پنجره بریزی بیرون و باور کنی بعدش آروم می‌شی
شک ندارم، که جواب می‌گیری
موضوع باور ماست
و این باور و قصد هم آئین و داستان‌های خودش رو داره
نه از باب صواب خواندن و نفهمیدن کلمات عربی
خدا خیر بده ترجمه
موضوع اینه که تو یک‌کاری کنی که باورش داشته باشی
و من کردم
هرکاری که راه داد و آخر یادم نیست کی خوابیدم
صبح هم زودتر از موعد بیدار شدم و این‌بار در خلاء شناور
نه ذهنی حضور داشت و نه خدا و نه هیچی هیچ اصلی و جانبی
من بودم و گوش‌های کیپ و مغز و ذهنی غایب
یه دقه لجم می‌گرفت و دلم می خواست اون آزمایشگاه رو رو سرشون خراب کنم
چه‌طور الکی الکی این همه این بچه عذاب کشید؟ و ...... داستان
تا عصر که دوباره مرتبط شدیم با اون‌ور دانوب و سوال شسته و رفته مطرح شد
و جواب جز اونی نبود که می دونستم
موضوع نظر دکتر آنکولوژی بوده که خصوصی به پزشک مخصوص دخترک گفته:
بابا همه‌شون اشتباه کرده بودن. روزی که اومد با متاستاز و ... داستان
امکان نداشت بکشه تو بری پای اجراش در وین
یعنی چه‌طور ممکنه؟
و همین لحظه بود که خداوند دوباره بال بالا ریزی و زرینی زد و فرود آمد در مرکز خانه
نه که خوشحال شده باشم 
یک وهم تا مرز کفر داشت می‌بردم
و اصلن تاب تحمل جهانی بی خدا رو باور ندارم


۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

کن فیکون






قصد کردم این هفته را مال خود کنم
یک هفته‌ی امن و لطیف و پاکیزه
سراسر زیبایی و کرامت، پر از رسیدن و رضایت
وقتی با فکر من از بقال محل تا سگ خونه متحول می‌شه
بذار لحظات و ثانیه‌های خودم رو رنگین کمانی کنم
نمی‌دونم این همه در کدام پستو نهان شده که بناست برگیرم
اما می‌دونم این افکار منه که گزینشی هر چیزی رو به سمت من می‌آره
می‌خوام این هفته را به تمام خدای‌گونه نفس بکشم
راه برم و از زندگی خوشه بچینم
می‌خوام هفته‌ای نیک و مینویی بسازم
تنها با تسلط بر ذهن‌م با قصد و صوت 
همان‌گونه که خالق از نیستی جهان را اراده کرد
فقط کافی‌ست طرحی صحیح از شادی و رضایت در سرم داشته باشم
طرحی دقیق و سازنده که هستی بدونه چی لازم دارم
نه این‌که بنشینم تا هستی یه چی بهم بده
و هستی از کجا بدونه من به چی نیازمندم تا خودم ندانم؟
انما امره اذااراد شیئا ان یقول له کن فیکون
فرمان نافذ خدا، چون اراده خلقت چیزی کند. به محض این‌که بگوید: موجود باش. موجود می‌شود 
و من که از 
نفخه فیهه من الروحی « دمیدم از روح خودم در او » هستم. 
چرا زندگی خود به دست ذهن بی‌حیا سپارم
عنان به کف بگیرم و با قصد و صوت و کلمه  فرمان می دهم
زندگی، زیبایی، رضایت، آرامش ، مهربانی برای من باش
که از روح خداییم و لاغیر
زندگی ازآن ماست

باغبان باشی




صدای یا کریم وادارم کرد صدای موسیقی رو ببندم و بهش گوش کنم
که در همین نزدیکی‌ست
شاید در همین ایوان
اوه گفتم ایوان و یاد یه چیزی افتادم
حداقل ده سالی هست که به تراپی گل‌های ایوان دل‌خوشم
یعنی از بدترین نقاط ذهن هم که بیدار بشم
ناچارم به گلدان‌ها برسم و داستان آبیاری و این‌ها
و نتیجه کاملن پیداست که 
کانون ادراک از جای خواب شب گذشته به اکنون و حال برمی‌گرده
اما از وقتی متوصل به تکنو آلرژی شدیم و آبیاری قطره‌ای یک اسباب بازی مهم رو از دست دادم
منی‌که آرزوی حیاط و باغچه و ... دارم که درش زندگی کنم
ولی از باب این تکنوآلرژی از همه‌اش دور افتادم
ما را همین بس که نگاهی بندازم مبادا لوله‌ای سوراخ یا از جا درآمده باشه
یا چندتایی اندک را که متصل به سیستم نیست آبیاری کنم
خودم رو گول می‌مالم که نه:
فعلن نه که هوا خیلی گرمه و اینا، این طوری شده
وگرنه به محض رفتن گرما نیمی از روز را در ایوان و با گل ها خواهم بود
اما فریبی بیش نیست
برای خودم راحت شدم که بساط شلنگ بیار و ببر تعطیل و باقی داستان
حالا خفت کی رو بگیرم؟
ذهن‌م که رفت زیر جلدم که این کار را بکنم؟
یا زیر سر مهندس رئیسی که مجبور شدم براش بنر بسازم و اوهم
هول هولی آمد و کار را بست؟
زیر سر هوای چلک است و فکر رفتن؟
زیر سر آزادی‌ست و آرزوی آن؟
زیر سر هر چی هست، کلی از باغبانی دور ماندم و بی‌خود نیست
گاهی پریشانم

صلح را آمین




دو روزه که از اتاق جنگ به بیداری برمی‌گردم

روز اول گفتم خیالی بیش نیست و محصول ذهن بیگانه
موضوع روز اول
 گروهی بیگانه بودند که در اتاق فکر نقشه‌ای برای جنگ می‌کشیدند.
و تکرار می‌شد جنگ
امروز صبح‌هم از حیرت چاقویی که به حلق پادشاهی ، حاکمی  فرو شد از خواب پریدم
نمی دونم
تعبیر به خیر می کنم که این اتاق جنگ من و ذهن‌م باشد
امید دارم حکومت از ذهن بستانم
و خود را برای همیشه از این مایه‌ی یاس و اندوه و خشم، قضاوت و حسرت و حسد و دیگر....
مقوله‌های بشری آزاد سازم
گرنه که خبر جنگی در راه است
خداوندا به خیر باشد
آمین


۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

شاگرد ممتاز





به والده‌ام می‌گم:
ما که خنگ نبودیم، گم بودیم
بین خواسته‌های شما و حضرت پدر که عاقبت باید چی بشیم؟
اگر یه ذره وقت گذاشته بودی برای ما وضع‌ بهتر از این بود
می‌گه:
این‌همه بهت نگفتم: برو فلان کن، یا بهمان و .... ؟
یه نگاهش کردم و دیگه هیچی نگفتم
اما 
اگر به گفتن بچه‌ها عاقبت به خیری داشتن
که همه فقط می‌گفتن و بچه‌ها عمل می‌کردن و الان همه‌جا گرمابه و گلستان بود
سیل کن ایی
دست راستت زیر سر من

خاتون



در این صد سال چی عوض شده؟
اون‌موقع قلیان می‌شد نماد شیکی و شخصیت و باهاش عکس می‌گرفتن
الان عکس‌های سلفی می اندازیم
تهش طی صد سال همین بوده رشد زن ایرانی
دنبال شیکی و افه و داستان
یک عکس ندیدم دست خاتون کتاب باشه
یا در حال نوشتن یا .... آن چیز دیگر
با پسران حضرت آدم کاری ندارم 
زیرا اهل تفکر نبودن و یا اگر بودن هم نیست می‌شدن
یا از کشور برون می‌رفتند و یا به محبس و یا راهب و ساکن خانقاه
اما دختران حوا همیشه به‌من مربوط‌ند 
زیرا، در جستجوی رد پای تاریخی خودم می‌گردم
این‌که یک وقتی ساکن حرمسرا می‌شدیم و حالا
سکنه‌ی آن جای دیگر
یا در طلاقی خاموش دست به گریبانیم و یا
در پی رسیدن به خواسته‌های ذهنی و رقابتی داریم چشم م رو در می‌آریم
هر طور که راه داد
پشت این دیوارها خرم سلطان کم نیست
ما ازش خبر نداریم

۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

غروب تیسفون





رنگ روغن بر بوم
190‌* 90


البته که از الست نکن بدتر کن بودم
لیک
این دیگه ربطی به نکن و بکن نداره
پیش از این‌که بشنوم،  گالری‌های نزدیک به دولت کارهای این‌چنینی رو به نمایش نمی‌گذارند
شروع‌ش کرده بودم
و تو گمان مبر که من به میل کسی بتونم قلم بزنم
از هر نوع
چه کتابت و چه رسم یا بر سنگ، هم‌چون فرهاد
به هر حال که روزگار غریبی‌ست
ما هستیم و می‌کشیم
نشد در کشور بیگانه به نمایش می‌گذارم
گو این‌که از قرار کلی نمایش‌گاه‌های زیر میزی ، زیر زمینی هم در کشور هست
و برخی هم حتا فقط به مبلغ ورودی می‌اندیشند و نه هیچ
به هر دنگ و فنگی که بود تموم‌ش کردم
ولی چشم برام نموند
خدا ازم راضی باشه
و هم یزدگرد و دولت نالایق ساسانی که وطن از کف دادند
و هم‌چنان ایران بانو با خاطرات‌ش خوش است
نکشیدن جرم است
قلم به نان فروختن نیز هم
من هم دل‌خوشم به ایامی که شاید در این جهان نباشم و این‌ها مجوز نمایش داشته باشند
با افتخار
تاریخ نگاری بیش نیستم
همین مرا بس

جراحی پلاستیک روح




همین‌طوری برگ‌ها رو رد می‌کردم که چشمم افتاد به ایی بانو آژدا پکان
یادش به‌خیر اومد ایران ما یه نخود قدمون بود
حالا من با عزرائیل مسابقه دارم و او از من هم جوان‌تر است
بعد از چهره‌ی روی تی‌وی که نه از خودم می‌پرسم:
یعنی روح و دل‌ش هم جوان نگاه داشته؟
یعنی بعد از کنسرت‌ها هم خسته نمی‌شه؟
یعنی کم نمی‌آره؟
من‌که با آینه کاری ندارم، اما دل‌م پر از تجربه شده و می دونم اون‌وقتی هم که به بیسکویت می‌گفتمک
بیت کویت هم همینی بودم که الان هستم
نه
در بیست سال‌گی در سی و .... هیچ‌گاه پخی این‌کاره نبودم
نه جوانی و نه زیبایی اسباب دل‌خوشی‌ام نمی‌شد
همیشه در جستجوی شادی درونی و آرامش بودم
حالا هم اگر شونصدتا عمل زیبایی و جوانی هم انجام بدم
هنوز همان‌م که در هزار ساله‌ی پشت سر بودم
به فرض که انواع بانوهایی که هیچ‌گاه پیر نمی‌شن، در ظاهر جوانند 
آیا در دل های‌شان هنوز خامی، انتظار، وسوسه ، عشق و ..... سایر اقلام موجود هست؟
من‌که فهم کردم عشق ریای وابسته به زمان است منیت
ما خودخواهانه طلبه‌ی یکی می‌شیم 
وارد نبرد می‌شیم و با هر ضرب و زور نگهش می داریم
برای خودمون
عشق من، معشوق من، مال من، سهم من و ..... دیگر انواع خودخواهی
چه‌طور می‌شه پس از این همه تجربه‌ی ناموفق از عشق
 هنوز در حسرت جوانی و زیابیی و تجربیات عشقولانه‌ی وابسته به سن ماند؟
چه‌طور می‌شه در هفتاد سالگی هم مانند دختری جوان بالا و پایین پرید
نمونه‌اش بانو ش 
بوی نا گرفته و هنوز با خودش درگیره
این درگیری برای صحنه نیست
این درگیری برای چیست؟
بانو گ هم یک نمونه‌
هنوز مشتاقان صدای‌خودش رو داره بی‌توجه به اعداد و ارقام سجلد احوال
زیرا ما هم با ایشان پیر شدیم

چرا من؟





وقتی می‌گیم: چرا من؟
سوالی عجیب از درگاه هستی می کنیم
چرا من ؟
پس کی؟
لابد ابلیس وار ترجیح می دیم همه به جز من؟
مثل قدیم‌ها و ایام موشک باران‌ها
وضعیت قرمز می‌شد
ضد هوایی‌ها غوغا می‌کردند بعد صدای انفجاری و در آخر سپید
و ما با خوشحالی خدا رو شکر می‌کردیم که به‌خیر گذشت
گور بابا درک
گور بابا اونی که براش خیر نبود
مثلن بي خیال کیهان کلهر که کل خانواده‌اش رو در همین تهران با بمب عراقی‌ها از دست داد؟
یا بی‌خیال کامکارها که داماد عزیز در اون حادثه از دست دادند؟
فقط 
الهی شکر که من زنده‌ام
و همین‌طوری یه نخود یه نخود از حلقه‌ی وحدت وجود خارج می‌شیم
و هنگامی که به خود تنهامون می‌چسبیم
به منه من‌مون
دیگه نمی‌شه از خالق انتظار معجزه داشت
وقتی خودت رو تنها و در اسارت پیدا می‌کنی
چه‌طور ممکنه انرژی‌های کل به فریادت برسه؟
چه‌طور می‌شه با انرژی کل به منظور و مقصد پیوست؟
ما می مونیم و منی دردمند که روز به روز من تر و تنها تر و گدا تر و مفلوک‌تر می‌شه
چون از خیر انرژی جمعی بی‌بهره می‌شیم
و فقط کافی‌ست
خودت رو تکونی بدی و از من‌ت بیای بیرون و به ما بیاندیشی
و به خالقی که از روح‌ش در تو دمیده و تو تو شدی و باز می‌گی:
من


شفای عاجل







دیشب تا صبح نشد مثل آدم بخوابم
اول که خوابم نمی‌برد و بعد هم که برد، نه خواب بودم و نه بیدار
از این‌ور تخت به اون‌ورش سر خوردم
صبح هم زودتر از زمان خواب بیدار شدم
یعنی می دونم دیشب خواب کامل نداشتم
به محض بیداری هم متوجه آشفتگی بالشت‌ها و تخت شدم
از قرار تا خود صبح مثل عقربه‌ی ساعت در تخت چرخیدم
اما سی چی؟
ارتباط با اون‌ور دانوب برقرار و مام که اصلن بنا نیست چیزی بخواهیم
و الهی شکر که چیزی هم لازم نداریم که بخواهیم
اما سی چی؟
سی فرشته بانوی مستقر در طبقه‌ی بالا و آقای شوهرش که حسابی کانون ادراکم رو بردن به چند سال پیش
اما داستان
آقای شوهر یک‌سال از من کوچکتر و کانون امتحان
یه پسرک نوجوان بوده که رفته سربازی و البته، جبهه
بعد اون‌جا جراحت‌ و شیمیایی و سپس اسارت به دست دشمن بعثی
بعد از آزادی هم، تاثیرات شیمیایی و دیابت و کلیه‌ی بیمار
حالا این آقای شوهر به‌قدری در رنج آن‌همه و چرا منی ؟ 
که برای من بسیار هم آشناست، موجب شده به بیماری قلبی
امروز بناست آنژیو و شنبه هم عمل نصب باطری
و این پسر خدا مداوم می‌پرسه : چرا من؟
خب راست می‌گه. آدم کم می‌آره
از وقتی یادش هست از در و دیوار براش ریخته. اما نحوه‌ی مطرح کردن سوال خطاست
نمی‌پرسه:
خدایا چرا من رو از اسارت برگردوندی؟
چرا من رو از اون مصائب جراحات و شیمیایی‌  نجات دادی؟
نمی‌گه : خدایا چرا بعد از اون همه دیروزها در اکنون همسر و دو اولاد ژنی و تیزهوشم دادی؟

نه تنها ایشان
که هیچ یک از ما بلد نیست این‌طوری به ماجرا نگاه کنه
همیشه از سر زشتی‌ش نگاه می‌کنیم
به فرشته بانو گفتم:
بعد از عمل خفتش کن و وادارش کن دیگه هی تکرار نکنه چرا من؟
باید زاویه‌ی دیدش رو عوض کنه و ببینه که اوست که در تمامی این مصائب بیرون آمده و در حال زیستن
نمی دونم. من‌هم تا سال ها مدام تکرار می کردم: چرا من؟
بعد که دیدم ، اوه ه ه ه ه ه چه دردهایی در سینه‌ی این مردمان هست که ما فقط پوسته و روی اون رو می‌بینیم
ظاهری دور هم و خوشحال یا در سفر و روبراه
اما از وسط‌ش بی‌خبری‌م که هر کسی یک دردی داره
و ما تنها وظیفه‌مون گذار از ماجراست
با توکل و ایمان
با ایمان به این‌که، من از روح الهی هستم و این‌ها پیش می‌آد تا ما به خودمون رجوع کنیم
با باوری از نو طراحی شده
این‌که من هستم و از اويم، بنا نبوده برای عذاب بیام
ولی از جایی که باور می‌کنیم زندگی کاری جز آزار و داستان برای ما نداره
وا می دیم و به راه کفر و انکار خود گام برمی داریم
من‌که فکر می کنم، خدا هی می خواد توجه‌مون رو به سمت نیروی درونی و ذات الهی‌مون برگردونه
ولی کسی یادمون نداده که از خداییم
یا حداقل از کودکی کسی چنین به گوش‌مون نخوانده تا ایمان و باورمون بشه
در نتیجه به سنگ و پای لنگ و این‌ها وارد پاس کاری واحدهای افتاده می‌شیم


۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

دقیقه نود





به این‌جاهای سال که می‌رسیدیم، تازه نبوغ‌م شکوفا می‌شد و هزارتا کار نکرده
در سرم بالا و پایین می‌کرد و باید حتمن تا مهر نشده
انجام‌شون بدم
و واقعن هم ، فقط در اون ایام شکوفایی غریبی داشتم
جس کسی که می‌دونه بناست بمیره و دل‌ش می‌خواد، تا می‌شه
یه‌کارهایی بکنه
دیگه تفکر درباره‌ی ساخت شمعدان از میوه‌های سرو نقره‌ای تا
نقاشی و خیمه‌شب بازی
جنس جور
حالا فکر می‌کنم، 
سی این بود که همیشه در کارهایی که نباید یا نمی‌شه و .. یا یا یا
سر بزرگی داشتم. 
به زبان شیرین لری می‌شه: سره خور
چرا این‌همه از درس و مشق بیزار بودم؟
تنها کلاس‌های مورد علاقه‌ام که درش بهترین نمرات رو می‌گرفتم
نقاشی بود و انشا
بعد بانو والده‌ام توقع داشت وکیل بشم و حضرت پدر، طبیب


۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

پیچ اشک



چند روزه کاری عجیب می‌کنم
می‌گریم
از پسه هزاران سال
اما نه گریه از اندوه
نه یاس و نه خشم
تو گویی جایی سد شده بود و 
طوفانی رسید و سد را شکست
طوفان به نام دلتنگی 
 پریا
این هم دیگه کامل‌ش کرد
اما از چیزی اندوهگین نیستم
حتا منزل دایی جان محمد 
چشی تر کردیم
ثوابش برسه به پریا که کل زندگی‌ام شد
به‌خاطرش روزی در حیاط بیمارستان میلاد 
بر زمین پر از برف زانوزدم و عهد بستم
عهد بستم، هیچ چیز نخوام و تنهایی رو بپذیرم
فقط سالم بشه و باشه
و حالا محکم به عهدم تا ابد چسبیدم
و زار می‌زنم
نه از سر درد
پیچ‌ش شل شده
پیچ اشک


آزادی شخصی



نمی‌دونم سی چی دلم نمایشگاه خواست 
خواستم کارهام رو به نمایش بذارم
نقد بشم و بفهمم کجای کارم؟
یه خانمی هست که کارش برگزاری نمایشگاه‌های نقاشی‌ست و در انجمن باهاش آشنا شده بودم
باهاش تماس گرفتم و کلی استقبال کرد و بنا شد، نمونه‌ی کارهام رو براش ایمیل کنم
کردم
و
داستان تازه
گفت: کارهات بسیار زیبات، اما
نمی‌شه این‌ها رو در هیچ نمایشگاهی بذاری. با قوانین ارشاد مغایرت داره
همه‌اش زن هست و و داستان مو و تاریخ شاهنشاهی
معذرت می خوام عزیزم. این‌ها قابل نمایش نیست
از جایی که یک هوس بود
نه دلم شکست و نه لرزید
اما تا دلت بخواد لجم گرفتم
پنداری سایه‌ی این وزارت فخیمه‌ی ازما بهترون همه‌جا با من هست
شاید اصولن ذهنی مورد دار دارم؟
به هر حال که بعد از کتابت نوبه به رسم رسید
حالا تو فکر می‌کنی من در این کشور وجود هم دارم؟
نه می تونم بنویسم و نه بکشم
من برای چی این‌جا هستم؟
چه حقی دارم؟
دوست داشتی جای من بودی؟
بعد می‌گن: این دون خوان بازی چیه؟
همینه که این تنها کاری‌ست که می تونم به اراده‌ی خودم انجام بدم
تا تهش برم
و کسی نباشه بهم کار داشته باشه و 
منم راضی می‌مونم که من مسافر جاده‌ی آزادی هستم
و فقط برای همین کار در این جهان حضور دارم



دایی جان‌م ، محمد




هیچی
هیچی
فامیل نمی‌شه
فامیل یعنی، راه رفته
همه‌ی پشت سر
کل تاریخ‌چه‌ی آدم
نمی دونم چند سال ندیدم‌ش
انقدر درگیر حس‌های در رنج خودم بودم که به نوعی از عالم و آدم
طلبکار بودم
منه بی‌چاره‌ی ورم کردم نمی ذاشت فکر کنم
یک عمر با برخی آدم‌ها،‌چنی نزدیک بودم و حال کردم
چنی باهاشون حالم خوب می‌شه
امروز رفتم منزل دایی جان محمد
یکی دو ساله آلزایمر گرفته
هنوز نوع بد نشده
هنوز می دونه و می تونه مراقب حرف‌هاش باشه
یه بچه‌ی معصوم و بی‌گناه که، خاطرات نزدیک هی یادش می‌ره
دلم ریخت روی زمین 
محکم بغلش کردم
به سینه فشردم‌ش و بوش کردم
 با همه‌ی خاطرات و تعلق خاطری که درم هست
از خودم خجالت کشیدم
همیشه کنارم بود
هرگاه که به بزرگتری نیاز داشتم
در غیاب پدر
حتا هنگام ازدواج و تا شاهد طلاق‌م بود
همیشه بود و کنارم 
هیچ وقت تنهام نگذاشت
همیشه می دونستم که هست
چرا ما این همه از هم دور شدیم؟

۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

تکون بده




خدایی‌ش دم‌شون گرم
کلی حال آدم رو جا می‌آره
همه‌اش فکر می کنم، این‌هام مثل من آدمند
ببین چه‌طور به هر ضرب و زور سعی می‌کنند زندگی کنند
اصلن ، نه
مردم دارند توپ زندگی می‌کنند
چرا من نمی تونم دیگه این‌جوری وسط داستان زندگی باشم؟
راهبم نیستم
ولی چرا نمی‌تونم؟
دلم می‌خواد ها
ولی وسطش داغ می‌کنم و  در می‌رم، بهونه  می‌آرم،
 زیر آبی می‌رم و به خودم کلی وظایف اهل سلوک دیکته می کنم
بل‌که به این دل‌مون خوش باشه
هی کم نیاریم
زندگی انواع تلقین و باور و .... همین‌ چیزهاست
حالا این‌که مال تو مقدس باشه یا من؟
برای هر کدوم همون شکلی‌ست که بهش دل دادیم
تا یه روزی هم بریم


با تشکر ا     لیسن پرشین

۱۳۹۴ مرداد ۱۷, شنبه

سی چی؟




بنا بود اول شهریور همراه دوستی برم چلک
توگویی حلقم رو می‌فشردند
هیچ حس خوبی نداشتم و یه روز یعنی همین دیروزها بهش گفتم: فلان زده به بهمان و چیز به شقیقه و .... راه نمی ده
بریم شمال و نفسی به آرامش کشیدم
عشق‌هم چنین شد در من
یه وقتی فکر و خیالی نداشتم مگر جستن عشق
حالا هرجا که بوش می‌آد، چهار چنگولی مثل گربه‌ی مرتضی علی می افتم پایین
همیشه دز زندگی برای چیزهایی به آب و آتش زدم که در زمان حرمت‌ش ته کشیده
یک روز مسیر تهران شمال و روزی هم مسیر من تا عشق
می‌شه دو برداشت کاملن متفاوت از این دو داشت
یکی این‌که، رفتیم و تهش نقش درآمد 
دیگری هم این‌که:
بس‌که رفتیم و خسته شدیم، ترسیدم
اما چلک دلم رو زده، جاده شمال هم دلم را زده
عشق هم دلم را زده
سی چی ما تمام عمر دنبال چیزهایی هستیم که واقعن
مال دل ما نیست؟
سی این‌که دیگران هم همین کردند؟
حیف از زندگی که با نقشه‌ی دیگران به فنا بپیونده
و تهش نفهمیم خودمون برای چی آمده بودیم؟

سیاه‌چاله‌ای به‌نام داود




یا دل‌مون می خواد و دست‌مون نمی‌رسه

یا دست‌مون می‌رسه و چیزی برای برداشتن نمی‌یابیم
از اون وقتی که یاد می‌گرفتم به بیسکویت نگم بیتکویت
یک پسر خاله بود و یک من
فاصله از کجا تا مجا
مال نسل قبل از من بود و ارشد به حساب می‌آمد
گو این‌که با کل پسران فامیل نسل او هم تونستم ارتباط بگیرم و حالا رفیق باشم
با این یک قلم ، هرگز نه
جمعه منزل دختر خاله جان رفتم و با دیدن‌ش مغزم منجمد شد
چرا؟
کل پسران فامیل تقریبن به نوعی کاندید شوی من شده بودند
ما هم خنده خنده گفته بودیم نه و آخرش خلایق هر چه لایق، زن شوهر خودم شدم
که کاش اون روز خواب به خواب شده بودم
ولی
این پسر خاله‌ی مقیم فرنگ که مدام هم از اون‌جا بهم زنگ می‌زد و تقریبن هر شب
با هم کلی می خندیدیم و ماجرا
هنوز برایم به همان اندازه دور است
زیرا
در ایام جوانی، خاله اتی گیر داده بود، عروس دیویدش بشم
و از جایی که از دخترخاله‌ها اساسی می‌ترسیدم
زیر بار نرفتم
او هم یک روز آمد و به قید دو فوریت شوهر دختر عمه‌اش شد
تمام این هزاره‌ها هم البته بانو همسر ایشان که از کل ماجرا خبر داشت
چپ چپ نگاهم می‌کرد 
زد و بر دست حادثه، همسر مزبور به دیار باقی شتافت و دیوید دیگر مقیم وطن
دوباره تنها شد
حالا این ها همه یعنی چی؟
هیچی یکی مثل همه
اما چرا من هنوز نمی تونم در چشم‌ش نگاه کنم؟
یعنی چهارتا احوال پرسی متداول‌ هم برام ناممکن
چراش رو نمی دونم
اما ذهن‌م برنامه ریزی شده، ازش فاصله بگیرم
در قدیم بابت خواهران گرام و در امروز هم به خاطر همسر متوفا که اگر خاک به‌گوشش برسونه
من و دیوید زیر یک سقف بودیم
لابد چهار ستون‌ مانده‌اش می‌لرزه
حتا واقعن نمی‌شناسم‌ش
نمی دونم الانا چه روحیه و شخصیتی‌ست
می دونم اگر به جای محمد با این مزدوج شده بودم
بی‌شک خوشبخت‌تر از حالام بودم
اما 
چی موجب می‌شه در همه‌ی عمر از این آدم فاصله بگیرم ؟
و یک بهانه‌ای برای ترس از یه چیزی داشته باشم
به این می‌گن همان نقاط کوری که در بچگی در ما ایجاد شده
سیاه‌چاله‌ای به‌نام داود
اونم کی؟
منی که نه به کسی باج دادم و نه از کسی حساب می‌برم
چرا با این یک نفر آدم این همه ماجرا دارم؟

از من تا اوتیسم



هیچ چیز مانند، رسیدن‌های پاییز حال‌م رو جا نمی‌آره
شاید سی این‌که مولود همین ایام‌م
گو این‌که در قدیم، هیچ چیز به قدر این ایام حالم رو مستقیم به پیت فرو نمی‌کرد
نزدیکی پاییز و شروع مدرسه
همانی که همیشه ازش متنفر بودم و خاطراتی فوق‌العاده هم ازش ندارم
یعنی دروغ‌چرا؟
خودم رو می‌چلانم هم، نمی تونم دوتا خاطره واضح و به درد بخور از مدرسه و ایام درس پیدا کنم
نه‌که ناسازگار بودم
نمی دونستم که چرا باید هر روز از خواب گران بزنم و مثل بز
پشت سر هم راهی مدرسه بشیم؟
مدرسه‌ای که تهش نمی دونم چند نفر به مقصود رسیده باشند
من رو از اول باید می‌فرستادند یه‌جایی که به‌جای حساب و علوم و ... فقط از صبح نقاشی یاد بگیرم
حالا این وسط‌هام اونی که اهل آموختن باشه
خودش مثل من سر از هر چیزی که بنا باشه در بیاره
می‌اره
فقط از این که همه‌ی بچه‌ها باید یک مدل باشند تا در آینده‌ اجتماعی یک مدل رو بسازند
خوشم نمی‌آد
نتیجه‌اش هم همین بس که
من شبیه هیچ یک از هم‌سالانم نبودم و هم‌چنان هم نیستم
گو این‌که خیلی سعی دارم تا کشف کنم، اسم بیماری‌ام چیه؟
مثلن دیروز برنامه‌ای بود درباره‌ی اوتیسم
شک کردم، نه که من هم مرض دارم؟
یا یه روز درباره‌ی یه مرض دیگه کمی‌شنوم، باز همین‌طور
ولی می دونم اگر بین بچه‌های مثل خودم بزرگ شده بودم
نه به مقایسه‌ام می‌کشیدند و نه خودم به جستجوی انواع بیماری می‌رفتم
تا سر در بیارم مرض من چیست؟
می‌مونم به دو جنسه‌ای که در خانواده با نام پسر متولد می‌شه
همه ازش توقع دارند، رستم و حافظ ناموس خانواده باشه و
دلش لک زده برای برداشتن زیر ابرو یا لاک ناخن

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

یک آن




یک لحظه به این فکر کن
که
هیچ کس در جهان غیر از تو نیست
تویی و خودت و باقی دنیا
مثل خلئی در آسمان
مثل شازده کوچولو
به تنهایی و ایناش یه دقیقه فکر نکن
فقط به این فکر کن تو در این جهان تنها آدم دو پا باشی


حالا یک نفس عمیق بکش
چه حسی تجربه می‌شه؟
آزادی
نه کسی هست که خودت رو بهش ثابت کنی
نه کسی که نقدت کنه
نه مقایسه‌ای
نه ...... هیچی
یک حس عجیب آزادی
این تنها حقیقت وجودی ماست
کسی با ما کاری نداره
به‌ما فکر هم نمی‌کنه
مگر والد به ولد
یا زن به شوهر
باقی تعطیله
در سر ما هزاران نقش و شخصیت از گذشته هست
که کوچکترین ربطی به‌ما نداره 
ولی ما با همه‌اش از صبح تا شب مجادله می‌کنیم
مسابقه می دیم
دعوا می‌کنیم
فریاد می‌زنیم و ...... اینا
می‌شه فقط برای خودت زندگی کنی؟
برای امروز و حالا
بی دغدغه‌ای مدام

دیروز تا امروز



یک روزی من متارکه کردم و یک ربع قرن از اون روز گذشته

بچه‌های اون روز به سن همون روزهای من رسیدن
یعنی پریا الان درست همان سنی‌ست که من دیروز متارکه کردم
و پریسا چند سال بزرگتر
همه‌ی این سال‌ها گذشت و تا قیامت هم خودم رو بزنم و ریز ریز کنم هم
نه می‌شه دیروزها رو تغییر داد و نه ..... هیچ
اما یکی همه‌ی روزهای حالا و فرداها رو گذاشته و فقط کینه در دل پرورش می ده
یک روزی هم می‌رسه که من نیستم
و اون یکی خودش رو کاغذ دیواری هم بکنه
نمی تونه من رو از دیروز بکشه بیرون تا به خودش بگه
من‌هم مادر داشتم یا دارم
یا می دونم کی بود و چه کرد و .... داستان
چون
هر روزش رو داره خرج دیروزی می کنه که بزودی
هزاران سال ازش می‌گذره
و هیچ نقش و اثری از ما در جهان نخواهد بود

خاله اتی چهارشنبه منزل والده‌ام بود
وقتی همشیره‌ها به هم می افتن، بوی کاغذ کاهی هزار ساله بلند می‌شه
بس‌که این دفتر سال ها رو هی ورق می‌زنن
قصه‌های شصت هفتاد سال پیش که درش اسارت دیدن، رنج کشیدن و .... کذا کذا
یعنی ما اگر در نیم قرن پیش ستم دیدیم
مابقی عمر رو می ذاریم و فقط برای گذشته زاری می‌کنیم
وای یارو بی‌چاره‌ام کرد ، وای حرومم کردن ..... اینا
یه جوری هم گفته می‌شه که تو گویی همین حالا
دختری نوبالغ‌اند و کافی‌ست اجازه بدیم
تا بپرند
دیروز که رفت
چرا انقدر سخته باقی‌ش رو زندگی کنیم
برای خودم‌ون
برای امروز و حالا
چرا ما به گذشته‌های رفته می‌چسبیم؟
کسی‌که بلد نیست زندگی کنه
وسط خاندان جلیل سلطنت هم که به دنیا آمده باشه
باز هم زندگی نخواهد داشت
زیرا
بلد نیست زندگی کنه
تقصیر کسی هم نیست جز خودش
که ذهن‌ش در دیروز می‌مونه و خاطرات والدینی خدمتکار
نمونه اش دو فرزند شاه فقید که نه در اکنون که در کل جهان نیستند
زیرا تغییر در امروزها را تاب نیاوردند و در دیروز زیستن
دیروزی شاهانه
که البته خدا نصیب گرگ بیابون نکنه
به دنیا بیای شاهزاده باشی و وسط راه
آوراه

همین حالا




دیروز چه کردی؟
دیشب چی؟
چه‌قدر از دیروز رو به یاد داری؟
می‌تونی همین دیروز رو برگردونی؟
هفته و ماه و سال پیش طلب‌مون
ما حتا دیروز رو هم از دست دادیم و با هیچ ضرب و زوری نمی‌تونیم حتا یک دقیقه‌اش رو 
برگردونیم، تغییر بدیم یا هیچی
چند روزه دارم روی این موضوع کار می‌کنم
هر روز به دیروز فکر می‌کنم و چنان دور و غیر قابل دسترس که، کودکی نیز
از این رو دارم فقط به امروز نگاه می‌کنم
ثانیه به ثانیه
ریز و با جزئیات
با این حساب
کار بسیار خسته کننده‌ای می‌شه، ذهنت بخواد مدام
مخ‌ت رو بجوه، از دیروز و پری‌روز بگه و یا هر چه که
هنوز نرسیده و به آینده تعلق داره
آینده ای که هیچ پیدا نیست بشه حتمن دید
یعنی دروغ چرا؟
هیچ تضمینی وجود نداره، حتمن سال دیگه باشم یا سه سال دیگه و .... 
پس فرمول اینه
امروز که خواهم بود؟
در اکنون 
همین حالا

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

چرا هی یادم می‌ره؟



هنوز هم گاهی پای منبر شهبازی می‌نشینم
چرا؟
زیرا
یک وقت‌هایی این ذهن دلیل می رده می‌برتم وسط محله‌ی نکبت ابلیس
هی به‌گوشم می خونه:
دیدی عقب موندی؟
دیدی تنها موندی؟
دیدی هیچ پخی نشدی؟
دیدی مردم همه رسیدن و تو نرسیدی؟
دیدی چی شد؟
و الا......................... داستان
و همین شنیدن چند جمله از ایشان کافی‌ست
برگردم سرجام
از خودم بپرسم
نداشتی؟
نداری؟
تنها بودی همیشه؟
عقب بودی مداوم؟ و ............... هزار و یک سوال
از هیچ کدوم زندگی نگرفته بودم
همه‌اش موجباتی داشته که از تک تک‌ش فرار کنم
و این رقص جمعی‌ست که از بیرون نظاره می‌شه و ذهن وارد بازی می شه
به گوشم می خونه:
واااااااااااااااااااای باز تعطیلی و ..... همه خانواده و جمع و .... اینا
من همه اش رو داشتم و یه روز هم خسته از هریک رها کردم
چی موجب می‌شه ما از یاد ببریم که چرا به این نقطه‌ی اکنون رسیدیم؟
من هم داشتم و تجربه کردم
چرا هی یادم می‌ره؟
من هم نخواستم و رها کردم
چرا یادم می‌ره؟
زیرا ذهن من رو همیشه دردمند و رنجور می خواد
من باید مدام در حزغن غرقه باشم تا انرژی مورد نیازش رو تامین کنم
تا ازم تغذیه کنه
زیرا
او فقط و فقط از انرژی‌های دور ریز می تونه تغذیه کنه
و چه انرژی دور ریز است
همان‌که مرا به گذشته و اندوه و ......... تلخ  تلخ می‌رسونه
در حالی‌که آمدم تا خدای‌گونه زندگی کنم
در مرکز شادی و رضایت
فقط تعریف رضایت و شادی عوض شده
دیگه اویی موجب رسیدن‌م نمی‌شی
دیگه اویی باعث بدبختی‌ام نمی‌شی 
دیگه اویی وجود نداره که مدار زندگی بر محورش بچرخه
دیگه مرکز هستی شدم من
ولی چرا هی یادم می‌ره؟
چرا گاهی باور می کنم از سر ترس و بدبختی و ...... اینا کنج خونه نشستم؟
همه اش رفتم و به در بسته خوردم
نه چون من کج رفتم
دری برای باز بودن و رضایت قلبی وجود نداره
نه تنها برای من
حتا برای تو
بستگی داره چنی از خودت و سفر این جهانی توقع داری
به قدر یک پرس چلو کباب؟
یا به‌قدر سفری در خدای گونگی

در گذشته زیستن




از زمانی که همشهری گرام گفت : قراره بره تفرش
کلی هوایی شدم
بالا رفتم ، ماست بود
پایین اومدم ، دوغ بود و اینا
ولی آخرش خودم رو جمع کردم
کدوم نقطه‌ی جغرافیایی از باب خودش، بی‌خاطره برای من مهم شده؟
ما هر جا که رفتیم و خاطره ساختیم در دل جایگاهی ویژه شد
برای من  هم تفرش همیشه مساوی بود با باغ پدری و خاطره‌ی حضور پدر در هر نقطه
با تمام زهر تلخ‌هایی که از مردم‌ش شنیدیم و دیدیم
با همه‌اش تفرش همیشه تفرش بود تا هنگامی که ورثه‌ی گرام دست به کار
ویرانی و فروش باغ پدری شدند
دیگه تفرش از اهمیت افتادغ
دوست نداشتنی که هیچ، زجر آور هم شد
چنان‌که در آخرین سفر کمتر از دوازده ساعت درش جا شدم
به قدر بدرقه‌ی برادر بزرگ که به حضرت پدر پیوست
حالا همون تفرش نه تنها دوست داشتنی نیست که شده مایه‌ی عذاب
بعد از خودم در آینه می پرسم
از چه رو پریشون می‌شی؟
از باب گذشته
از باب خاطراتی که فقط عطر پدر داشت
و این یک شکار ذهنی‌ست 
نه بیشتر
ما کوچکترین دخل و تصرفی در زمان نمی تونیم داشته باشیم
گذشته رفته و تمام شده و ما هم دیگه اون آدم‌های قدیم نیستیم
حالا منم و یک خونه‌ی چلک که دخترها به چشم همون باغی می‌بینند که من در کودکی
در قلب تفرش می‌شناختم
ما از نبود خاطرات جمعی در گذشته کز می کنیم و دل می‌بندیم
نمی دونم شاید اگر مداوم من و دخترها با هم بودیم
اگر مداوم پدر کنار من بود
آیا باز این دو نقطه‌ی جغرافیایی صاحب قدر و بها می‌شد؟
یا از سر کمبود انرژی برای ادامه‌ی راه به گذشته‌ها دل بستیم؟


۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

ساخت و ساز معجزه



بچه که بودم، کافی بود دلم یه چیزی بخواد
همین‌که برم یک گوشه و هی بهش فکر کنم، هی فکر کنم کافی بود
تا خیلی زود صاحب‌ش بشم
خواسته‌هام هم همین‌قدر کوچک بود و تو گمان مبر که بین من و تو فرقی بود
خیر این‌که دختر کوچیکه‌ی حضرت پدر باشی هم موجب نمی‌شد 
پدر خداوندگار همین‌طور بریزه و بپاشه برات
هر چیزی حساب و کتاب داشت و حوالت‌های من همیشه به اینشالله و آخر برج می‌نشست
از همین روی دلی که مدام یک چیزهایی می‌خواست
مجبور بود به تجسم خلاق روی بیاره تا .......... رسیدیم به خواسته‌های دوپایی که دیگه تجسم خالی جواب نمی داد
مانند، ورود عشق به ذهن بچه ای نوبالغ
دیدیم بزرگترها برای هر خواست و نیاز به نذر و نیاز متوصل می‌شدن
ماهم رفتیم به‌کار ساخت و ساز انواع نذورات
تا یه‌جایی هم که ساده می‌گرفتیم انواع نذرها هم جواب می داد
اوه ه ه ه یه دفترچه داشتم برای ثبت نذورات که از دست‌م در نره
یه‌جایی هم رسید که دیگه نذورات هم جواب نداد
رفتیم سراغ عرفان و نخواستن، اصولن
برخی هم به‌کل منکر خدا بودند که شکر پروردگار و به یمن تربیت اساسی بی‌بی
این یک قلم در هیچ‌کجای ذهن‌م راه نمی داد
من باشم و خدا نه؟
او هم کوتاهی نکرد و هرکجا نیاز به معجزات عظیم‌القد بود، دستی از آستین برمی‌اورد و به ما 
معجزه هم داد
نه یکی نه دو تا هر چندتا که واقعن با تمام وجود نیازمندش بودم
تهش هم رسیدیم به باورهای رنگین‌ کمانی
یعنی هنگامی که تو به چیزی از ته دل باور داشته باشی
همون وارد زندگی و دست به کار می‌شه
دیگه از باور حفظ جای پارک گرفته تا ..... هر چند تا که دلت خواست
یعنی همین‌ها هم در زمانی پاسخ می ده که،            باور کنم
درست خواستم و به دل‌م می نشینه
اگر همون لحظه یه نخود شک کنم
تا شب آواره‌ی جای پارک می‌شم
فقط یک شک
شکی خالی ساده
خلاصه که اگر همین‌طوری به ذهن و زندگی  وا بدی و فقط بری
معلوم نیست تهش چی درمی‌آد
خدایا شکر که در تمام هستی، یک خدا دارم 
خدایی نزدیک تر از رگ گردن


از دبه کسی ضرر ندیده




از من به تو ای نور دیده، از دبه کسی ضرر ندیده
دبه

از این قانون بزرگ غافل نشیم که شده کار مداوم‌مون
جمعه‌ی گذشته پسر اخوی از فرنگ تشریف آورد و من از دو روز پیش‌تر 
حالم رفت اندرون پیت
می‌فهمیدم که من می‌زنم
چرا من نه؟
یه چند روزی رو به مرگ نشسته بودم و زندگی رو بی نتیجه می دیدم
 حال خراب تا دلت بخواد
یک کتیبه هم زدم سر در اتاق به‌نام دل‌تنگی
پشت‌ش هم رفت‌م سراغ کل اصول زندگی‌م
چرا من این همه تنها؟
چرا و ..... چرا .... و چرا؟
عاقبت با یک تماس از طرف فرشته بانوی طبقه بالا در موقعیت‌ی قرار گرفتم که
لازم بود بهش قوت قلب بدم و چه جایگاهی بهتر از روزگار خودم
زندگی‌ای سراسر معجزه
مانند یک دست غیبی بود
انگار خدا بانوی همسایه رو فرستاده بود برای یادآوری
هنگامی که از حوادث پشت‌سر مثل می‌زدم و این‌که همه‌اش گذشت و تنها
ایمان من بود که به آزمون افتاد .....
به خودم آمدم
که هوی عامو
معلومه چه غلطی می‌کنی؟
سی چی دبه کردی؟
تو با صاحب خونه عهد بستی
نگفتی فقط نگهش‌دار و سلامت، دیگه ازت هیچی نمی‌خوام؟
تو نبودی که توی برف زانو زدی زمین و گفتی:
هر چه دادی ازم بگیر ؛ فقط داغ به دلم نگذار؟
نگفتی تا ابد تنهایی می‌پذیرم و جفت هم نمی‌خوام و ... داستان؟
یادت رفت چنی خوشحال بودی که جدایی ختم به هجرت شد تا مرگ؟
بابت همین شرایط اکنون چنی شکرانه دادی؟
چنی سجده کردی ؟
چنی برای سایر منبر گذاشتی که آهای جماعت: باور کنید خدا هست؟
و ......
خب چی شد؟
همه‌اش یادت رفت؟
تمام‌ش شده عامل بدبختی؟


درد ما همینه که وقتی مشکل حل می‌شه یادمون می‌ره چه کلماتی از باب عهد بر زبان‌مان نشست
و کلمه و صوت‌ی که جادویی و خدایی‌ست
به این میگن : دبه
و خدا رو شکر که بانو فرشته در اون روز من رو به خودم آورد و توجیهات این ابلیس ذلیل مرده
همه‌اش باطل شد
در این مواقع خوب فهم می‌کنم چگونگی میثاق ابلیس با خدا
کاری کنم که تمام امیال‌م رو آرزوهای خودش بپنداره
و همین‌که به کمبود انرژی وا بدم و وارد بازی ذهن بشم
یک آدم بدبخت، فلک‌زده‌ی بی‌نوا از تهش در می‌آد که اصلن نمی دونه معجزه رو با کدوم م و ج می‌نویسن
به ما می‌گن:
 بشر دبه کار طماع

سرمونی خانواده





هر چیزی در ایام قدیم سنت و مراسم خودش رو داشت  
از پخت انواع رب و مربا تا سنت های اصیل و باستانی
اگر بنا بود مربای آلبالو بپزند، کل عروس‌ها و خواهرها جمع می‌شدند 
هسته درآرند، بشویند و در مراحل پخت شریکی از دیگ‌ها مراقبت می‌شد
دیگ‌ها هم روی چراغ پریموس قل می‌خورد
مراسم نهار تا عصرانه در حیاط پهن و جمع می‌شد
تا با خنده و شادی ظرف‌های مربا به جایگاه خاص خودش می‌نشست
بعد از امروز چند روز بعد همین آداب در منزل دیگری تکرار می‌شد تا 
کل خانواده مربای مورد نیاز زمستان‌ش تامین می‌شد
یا مراسم بسیار دوست داشتنی گلوله کردن ذغال 
ذغال الک می‌شد
درشت‌ها از ریزها جدا می‌شد و در آخر خاک ذغال‌ها با دست گوله می‌شد و در آفتاب می‌نشست
به عبارت ساده‌تر ؛ کل تابستان در خانه‌هامان میهمانی بود
از همین روی همه از حال هم آگاه و کسی هم دچار وهم و بخل از باب ندانسته‌ها نمی‌شد
بی‌بی حرمت داشت و عروس‌ها روی حرف‌ش حرف نمی‌زدند
یعنی مجبور بودند حریم‌ها را سلامت نگه‌دارند
در هر صورت نبود امکانات موجب حفظ خانواده می‌شد
زمستان‌هم که حدیث خودش را داشت
کرسی بود و انواع آش و شب چره
اصولن زندگی در جریان بود
چیزی که در اکنون خوابش را هم نمی توان دید


۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه

نوک پنجه نوک پنجه، کش اومد





از وقتی رفتم نوک پنچه، 

تا قد کشیدم لب پنجره
فکر کردم دنیا همین حیاط بیرونی‌ست و نهایت کوچه‌ی پشت دیوار و 
نهایت مکاشفات‌م
به اصوات حین گذر از دم پنجره ختم می‌شد
دل شیر داشتم و کمبودم یه جفت بال 
پر بزنم برم برم ..................... اوه  تا ته کوچه
همین‌طور که من بزرگ می‌شدم، به وسعت جهانم هم  افزوده می‌شد
از کوچه به خیابان از خیابان به جاده و هی بزرگ‌تر می‌شد و من کوچک‌تر
به همین سادگی دنیا هم‌چنان در حال افزونی و من به شتاب ، به سمت زوال
یه‌جایی هم ایستادم و گفتم:
مردم بد شدن
از این‌ها که آبی گرم نمی‌شه
قربون خودم 
از ترس چپیدم کنج خونه که، تمام افسانه‌ها و رویاها و امیدها و آرزوها و ..... اینا
مثل فوتینای پوچ، پر از خالی از آب درآمده  بود

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...