از وقتی رفتم نوک پنچه،
تا قد کشیدم لب پنجره
فکر کردم دنیا همین حیاط بیرونیست و نهایت کوچهی پشت دیوار و
نهایت مکاشفاتم
به اصوات حین گذر از دم پنجره ختم میشد
دل شیر داشتم و کمبودم یه جفت بال
پر بزنم برم برم ..................... اوه تا ته کوچه
همینطور که من بزرگ میشدم، به وسعت جهانم هم افزوده میشد
از کوچه به خیابان از خیابان به جاده و هی بزرگتر میشد و من کوچکتر
به همین سادگی دنیا همچنان در حال افزونی و من به شتاب ، به سمت زوال
یهجایی هم ایستادم و گفتم:
مردم بد شدن
از اینها که آبی گرم نمیشه
قربون خودم
از ترس چپیدم کنج خونه که، تمام افسانهها و رویاها و امیدها و آرزوها و ..... اینا
مثل فوتینای پوچ، پر از خالی از آب درآمده بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر