
به والدهام میگم:
ما که خنگ نبودیم، گم بودیم
بین خواستههای شما و حضرت پدر که عاقبت باید چی بشیم؟
اگر یه ذره وقت گذاشته بودی برای ما وضع بهتر از این بود
میگه:
اینهمه بهت نگفتم: برو فلان کن، یا بهمان و .... ؟
یه نگاهش کردم و دیگه هیچی نگفتم
اما
اگر به گفتن بچهها عاقبت به خیری داشتن
که همه فقط میگفتن و بچهها عمل میکردن و الان همهجا گرمابه و گلستان بود
سیل کن ایی
دست راستت زیر سر من