خدا می دونه این ایام چنی هوایی چلکم
اما
نه
هوایی اونجا نیستم
فقط دلم حیاط و باغچه میخواد با درختان سیه ریشه
کاشت و برداشتی چهار فصل
با یکی از همین میگفتم، گفت :
خب چرا نمیری همون چیزی که داری رو لذت ببری؟
همینکه یاد جاده میافتم و تنهایی و شبهایی نظیر آخرین تجربه ام
کافیه تا دلم نخواد برگردم
اما هنوز بال بال میزنم، برای یه جایی نزدیک تهران
با این حساب مشکل واقعن داشتن حیاط و باغچه نیست
پس چیه؟
این یکی از همون امراض زیر جلدیست که هنوز مکاشفه نشده
دردم نفس کشیدن توام با زمین؟
یا نفس کشیدن همراه با کسی که تنها نباشم؟
بعد ما مردم رو داوری میکنیم، قضاوت پوست ذهن رو چندین برابر کرده و
هنوز فکر می کنیم از همه چیز عالم و آدم سردرمیآریم
در حالی که نه گمانم تا لب گور هم موفق به شناسایی تام و تمامی از خود شده باشیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر