از زمانی که همشهری گرام گفت : قراره بره تفرش
کلی هوایی شدم
بالا رفتم ، ماست بود
پایین اومدم ، دوغ بود و اینا
ولی آخرش خودم رو جمع کردم
کدوم نقطهی جغرافیایی از باب خودش، بیخاطره برای من مهم شده؟
ما هر جا که رفتیم و خاطره ساختیم در دل جایگاهی ویژه شد
برای من هم تفرش همیشه مساوی بود با باغ پدری و خاطرهی حضور پدر در هر نقطه
با تمام زهر تلخهایی که از مردمش شنیدیم و دیدیم
با همهاش تفرش همیشه تفرش بود تا هنگامی که ورثهی گرام دست به کار
ویرانی و فروش باغ پدری شدند
دیگه تفرش از اهمیت افتادغ
دوست نداشتنی که هیچ، زجر آور هم شد
چنانکه در آخرین سفر کمتر از دوازده ساعت درش جا شدم
به قدر بدرقهی برادر بزرگ که به حضرت پدر پیوست
حالا همون تفرش نه تنها دوست داشتنی نیست که شده مایهی عذاب
بعد از خودم در آینه می پرسم
از چه رو پریشون میشی؟
از باب گذشته
از باب خاطراتی که فقط عطر پدر داشت
و این یک شکار ذهنیست
نه بیشتر
ما کوچکترین دخل و تصرفی در زمان نمی تونیم داشته باشیم
گذشته رفته و تمام شده و ما هم دیگه اون آدمهای قدیم نیستیم
حالا منم و یک خونهی چلک که دخترها به چشم همون باغی میبینند که من در کودکی
در قلب تفرش میشناختم
ما از نبود خاطرات جمعی در گذشته کز می کنیم و دل میبندیم
نمی دونم شاید اگر مداوم من و دخترها با هم بودیم
اگر مداوم پدر کنار من بود
آیا باز این دو نقطهی جغرافیایی صاحب قدر و بها میشد؟
یا از سر کمبود انرژی برای ادامهی راه به گذشتهها دل بستیم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر