
هیچی
فامیل نمیشه
فامیل یعنی، راه رفته
همهی پشت سر
کل تاریخچهی آدم
نمی دونم چند سال ندیدمش
انقدر درگیر حسهای در رنج خودم بودم که به نوعی از عالم و آدم
طلبکار بودم
منه بیچارهی ورم کردم نمی ذاشت فکر کنم
یک عمر با برخی آدمها،چنی نزدیک بودم و حال کردم
چنی باهاشون حالم خوب میشه
امروز رفتم منزل دایی جان محمد
یکی دو ساله آلزایمر گرفته
هنوز نوع بد نشده
هنوز می دونه و می تونه مراقب حرفهاش باشه
یه بچهی معصوم و بیگناه که، خاطرات نزدیک هی یادش میره
دلم ریخت روی زمین
محکم بغلش کردم
به سینه فشردمش و بوش کردم
با همهی خاطرات و تعلق خاطری که درم هست
از خودم خجالت کشیدم
همیشه کنارم بود
هرگاه که به بزرگتری نیاز داشتم
در غیاب پدر
حتا هنگام ازدواج و تا شاهد طلاقم بود
همیشه بود و کنارم
هیچ وقت تنهام نگذاشت
همیشه می دونستم که هست
چرا ما این همه از هم دور شدیم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر