۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

دایی جان‌م ، محمد




هیچی
هیچی
فامیل نمی‌شه
فامیل یعنی، راه رفته
همه‌ی پشت سر
کل تاریخ‌چه‌ی آدم
نمی دونم چند سال ندیدم‌ش
انقدر درگیر حس‌های در رنج خودم بودم که به نوعی از عالم و آدم
طلبکار بودم
منه بی‌چاره‌ی ورم کردم نمی ذاشت فکر کنم
یک عمر با برخی آدم‌ها،‌چنی نزدیک بودم و حال کردم
چنی باهاشون حالم خوب می‌شه
امروز رفتم منزل دایی جان محمد
یکی دو ساله آلزایمر گرفته
هنوز نوع بد نشده
هنوز می دونه و می تونه مراقب حرف‌هاش باشه
یه بچه‌ی معصوم و بی‌گناه که، خاطرات نزدیک هی یادش می‌ره
دلم ریخت روی زمین 
محکم بغلش کردم
به سینه فشردم‌ش و بوش کردم
 با همه‌ی خاطرات و تعلق خاطری که درم هست
از خودم خجالت کشیدم
همیشه کنارم بود
هرگاه که به بزرگتری نیاز داشتم
در غیاب پدر
حتا هنگام ازدواج و تا شاهد طلاق‌م بود
همیشه بود و کنارم 
هیچ وقت تنهام نگذاشت
همیشه می دونستم که هست
چرا ما این همه از هم دور شدیم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...