۱۳۹۴ مرداد ۱۷, شنبه

سیاه‌چاله‌ای به‌نام داود




یا دل‌مون می خواد و دست‌مون نمی‌رسه

یا دست‌مون می‌رسه و چیزی برای برداشتن نمی‌یابیم
از اون وقتی که یاد می‌گرفتم به بیسکویت نگم بیتکویت
یک پسر خاله بود و یک من
فاصله از کجا تا مجا
مال نسل قبل از من بود و ارشد به حساب می‌آمد
گو این‌که با کل پسران فامیل نسل او هم تونستم ارتباط بگیرم و حالا رفیق باشم
با این یک قلم ، هرگز نه
جمعه منزل دختر خاله جان رفتم و با دیدن‌ش مغزم منجمد شد
چرا؟
کل پسران فامیل تقریبن به نوعی کاندید شوی من شده بودند
ما هم خنده خنده گفته بودیم نه و آخرش خلایق هر چه لایق، زن شوهر خودم شدم
که کاش اون روز خواب به خواب شده بودم
ولی
این پسر خاله‌ی مقیم فرنگ که مدام هم از اون‌جا بهم زنگ می‌زد و تقریبن هر شب
با هم کلی می خندیدیم و ماجرا
هنوز برایم به همان اندازه دور است
زیرا
در ایام جوانی، خاله اتی گیر داده بود، عروس دیویدش بشم
و از جایی که از دخترخاله‌ها اساسی می‌ترسیدم
زیر بار نرفتم
او هم یک روز آمد و به قید دو فوریت شوهر دختر عمه‌اش شد
تمام این هزاره‌ها هم البته بانو همسر ایشان که از کل ماجرا خبر داشت
چپ چپ نگاهم می‌کرد 
زد و بر دست حادثه، همسر مزبور به دیار باقی شتافت و دیوید دیگر مقیم وطن
دوباره تنها شد
حالا این ها همه یعنی چی؟
هیچی یکی مثل همه
اما چرا من هنوز نمی تونم در چشم‌ش نگاه کنم؟
یعنی چهارتا احوال پرسی متداول‌ هم برام ناممکن
چراش رو نمی دونم
اما ذهن‌م برنامه ریزی شده، ازش فاصله بگیرم
در قدیم بابت خواهران گرام و در امروز هم به خاطر همسر متوفا که اگر خاک به‌گوشش برسونه
من و دیوید زیر یک سقف بودیم
لابد چهار ستون‌ مانده‌اش می‌لرزه
حتا واقعن نمی‌شناسم‌ش
نمی دونم الانا چه روحیه و شخصیتی‌ست
می دونم اگر به جای محمد با این مزدوج شده بودم
بی‌شک خوشبخت‌تر از حالام بودم
اما 
چی موجب می‌شه در همه‌ی عمر از این آدم فاصله بگیرم ؟
و یک بهانه‌ای برای ترس از یه چیزی داشته باشم
به این می‌گن همان نقاط کوری که در بچگی در ما ایجاد شده
سیاه‌چاله‌ای به‌نام داود
اونم کی؟
منی که نه به کسی باج دادم و نه از کسی حساب می‌برم
چرا با این یک نفر آدم این همه ماجرا دارم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...