هیچ چیز مانند، رسیدنهای پاییز حالم رو جا نمیآره
شاید سی اینکه مولود همین ایامم
گو اینکه در قدیم، هیچ چیز به قدر این ایام حالم رو مستقیم به پیت فرو نمیکرد
نزدیکی پاییز و شروع مدرسه
همانی که همیشه ازش متنفر بودم و خاطراتی فوقالعاده هم ازش ندارم
یعنی دروغچرا؟
خودم رو میچلانم هم، نمی تونم دوتا خاطره واضح و به درد بخور از مدرسه و ایام درس پیدا کنم
نهکه ناسازگار بودم
نمی دونستم که چرا باید هر روز از خواب گران بزنم و مثل بز
پشت سر هم راهی مدرسه بشیم؟
مدرسهای که تهش نمی دونم چند نفر به مقصود رسیده باشند
من رو از اول باید میفرستادند یهجایی که بهجای حساب و علوم و ... فقط از صبح نقاشی یاد بگیرم
حالا این وسطهام اونی که اهل آموختن باشه
خودش مثل من سر از هر چیزی که بنا باشه در بیاره
میاره
فقط از این که همهی بچهها باید یک مدل باشند تا در آینده اجتماعی یک مدل رو بسازند
خوشم نمیآد
نتیجهاش هم همین بس که
من شبیه هیچ یک از همسالانم نبودم و همچنان هم نیستم
گو اینکه خیلی سعی دارم تا کشف کنم، اسم بیماریام چیه؟
مثلن دیروز برنامهای بود دربارهی اوتیسم
شک کردم، نه که من هم مرض دارم؟
یا یه روز دربارهی یه مرض دیگه کمیشنوم، باز همینطور
ولی می دونم اگر بین بچههای مثل خودم بزرگ شده بودم
نه به مقایسهام میکشیدند و نه خودم به جستجوی انواع بیماری میرفتم
تا سر در بیارم مرض من چیست؟
میمونم به دو جنسهای که در خانواده با نام پسر متولد میشه
همه ازش توقع دارند، رستم و حافظ ناموس خانواده باشه و
دلش لک زده برای برداشتن زیر ابرو یا لاک ناخن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر