۱۳۸۶ فروردین ۸, چهارشنبه

چاکرخواتیم


خداوندا تو را شکر می‌کنم برای سالی که نکو آغاز شده و نکو ادامه خواهد یافت. خدایا شکرت کسانی رو دارم که برای چند لحظه مجبور باشم دنبال خلوت بگردم
خدایا شاکرم برای کسانی که دارم که از پذیرایی شان خسته بشوم
خونه‌ای دادی که از ترس بارون نتونم ازش خارج بشم.

 پریا و پریسا را بهم دادی تا نذارن عید فراموشم بشه.
 شکر که عید امسال پر از نعمت‌ها و حمایت تو آغاز شده
خدایا لحظه‌ای به حال خود، رهایم نکن


باز باران

تا بخواهی ، باران
تا بخواهی، سرما
اینجا هوا سخت سرد است و برای من مثل همیشه چندین برابر.

شر شر ازآ سمون بارون میاد و. همه حبس شدیم تو خونه. 
البته جماعت آنقدر زیاد هست که کسی حوصله‌اش سر نره
اما این چه مرضیه من گرفتم که همه ‌جا و همیشه تنهام
؟

جهان زیر اصغر


اینجا نمادی از جهان بزرگتره. سال‌هاست که خیلی‌ها رفتند و آمدن. عاشق شدن، فارق شدن. اول عاشق از راه رسیدن، وقت رفتن از هم بیزار شده بودن
این خونه اتفاقات مهم و بی‌ارزشی را در خاطراتش ثبت کرده مثل زمین. مسافرخانهء چند ستاره‌ای که از کارتن خواب را در خود جا داده تا امپراطورهای بسیار
اینجا مثل یه گیت می‌مونه، وقتی ازش عبور می‌کنی بی آنکه بفهمی یکی یکی ماسک‌ها می‌ریزه پایین و خود واقعی نمایان می‌شه. خودخواهی‌ها و بدگمانی، وحشت و ضعف‌ها. حتی بچه‌های گنده‌ای که سر یه دست بازی جر می‌زنن و بازی بهم می‌خوره. یا اونایی که سر همه کلاه می‌ذارند. بعضی هم اهل تفرقه بنداز و حکومت کن
ما بلد نیستیم زندگی را بازی کنیم
از سال دیگه سر در شهرک می‌نویسم: اگه شیشه خورده دارید، لطفا وارد نشوید

ارتباط

یکی


ببخشید ولی تعادلی که میگن اینه؟
اونی که همه چیز داره، باز شاد نیست. اما خب مشکل فقر، نداره
اونی که هیچی نداره، چیزهایی داره که با تمام ثروت دنیا نمی‌شه خرید
اونی که زیباست، معمولا تنها می‌مونه
اونی که زشته، با متوصل الحیل یارش رو نگه می‌داره و تنها نمی‌مونه
اونی که هم زیباست و هم همه چیز داره، یک چیزی کم داره که هیچ جور نمیشه با چیز دیگه جایگزینش کنه
با هیچ ثروتی نمی‌شه خرید و با هیچ نقشه‌ای نمی‌شه تصاحبش کرد

چلک



غلط نکنم وحشی شده باشم؟
الله و اعلم! همیشه غر می‌زنم و از تنهایی شاکی‌ام. شاید زیادی بهش عادت کرده باشم و خبر ندارم؟

قطعی ترین چیزی که می‌دونم اینه که از پریروز که از تهران حرکت کردیم، رسما خل شدم تا همین حالا دیگه تحمل شلوغی رو ندارم. وقتی تعداد از سه نفر می‌زنه بالا،
 سیستمم اتصالی می‌کنه.
 یه عالم مهمون دارم مثل خل‌ها همه رو ول کردم اومدم طبقه بالا. از سرم دود بلند می‌شه و گوشهام کیپ شده.
هیچ‌وقت نفهمیدم این سفرهای عیدانه رو دوست دارم یا نه؟ ولی از هر چی بگذری سفر با دوست خوش‌تر است.
 فکر کن وسط جنگل باشی و هوا هم ملسه دو نفره، تو بین یه اکیپ چند نفره، آخه چی می‌تونی بخوای؟

۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعه

عشق یعنی

اعتیاد



هر چی باشه زور نسل جوان می‌چربه
بالاخره باید ساک سفر بست و راهی شد
خدایا خوب فکر کن ببین بالاخره نمی‌خوای یکی رو بفرستی که اون منو ببره سفر؟ من می‌دونم چقدر به تجربه‌اش احتیاج دارم. 

حالا تو هم به روی خودت نیار تا ببینیم کی خجالت می‌کشی؟
منم آخرش عقده‌ای که شدم. 

میرم ترمینال معتاد می‌شم و برای پول جنس، کارم می‌کشه به قاچاق مواد مخدر و الی آخر.
ببین. 
بی محلی سرکار می‌تونه چه فاجعه‌ای بی‌آفرینه؟

۱۳۸۶ فروردین ۲, پنجشنبه

تکلیف عید


یادش بخیر بچگی
عزیز دردونه مادر بزرگ بودم و نوه عزیز فامیل. از طریق مادر جان من حاکم بودم و دنیا به کامم بود.

مادر بزرگ فراموش کرده بود که جاودانه نیست و من می‌مانم و واقعیت تلخ زندگی که تنهایی است
یادمه عید هفت سالگی بود
اون‌موقع‌ها تکلیف عید بی معنا بود. 

بهتر بود می‌گفتیم جریمه‌های عید. 
تاوان شادی!
معلم روز آخر سال امریه صادر می‌کرد که باید چند دفتر چند برگ برای جریمه‌های عید تهیه کنیم.
خدابیامرزه خانم جان را که سه روز مانده به سیزده بدر عروس‌ها را بسیج می‌کرد تا تکالیف من را با خط‌های خرچنگ قورباغه جعلی بنویسند. 
وای که چه حالی داشت. 
من تو حیاط می‌چریدم و زندایی‌ها از ترس مامی شوشو مشغول مشق نوشتن

ملاقات



۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

اول فروردین



به هر کلکی بود روز بی‌قواره اول سال سپری شد.
وقتی سال رو بی‌موقع تحویل میدن، تو هم ظهر بیدارمیشی
تا خودت رو پیدا کنی و تبریکات تلفنی انجام بشه شده شب
خدا باقی سال رو بخیر کنه.

البته جرقه‌هایی هم بر آسمان رویت شده که هنوز نتیجه تحقیقات معلوم نیست
اگر از نوع شهاب سنگ‌های آهکی یا سنگ پایی نباشد شاید بتوان به سال جدید اندکی چشم امید داشت
باید برم شمال، حالش نیست. 

خدا می‌دونست تنهایی حتی بهشتم خوش نمی‌گذره که حوا را آفرید.
منم انگیزه برای سفر ندارم

۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

خجسته ، نوروز پارسی



سلام به وطنم ایران و نوروز چندهزارساله‌اش
درود بر نژاد پاک آریایی 

 نژاد عقل و درایت  
سلام به خوزستان و گلستان 
به تهران و گیلان 
سلام به پرسپولیس هخامنشی
و سلام و درود بر روان پاک کورش

 بزرگ مرد آریایی
سلام به تو دوست من 

سلام به تو هم‌ر‌‌ازمن 
سلام به همدم‌ شب‌ و روزم 
سال نو، ماه نو، هفته و روز و ساعت نیک و نیکو بر شما فرخنده
خداوندا در سال جدید نیکویی های خلقتت را از ما دریغ نکن

میوه



شام عید


چه شب خوبی! جای همه دوستان اونوره آبی در وطن خالی است
ازدحام اونها که عقب موندن و هنوز خرید نکردن و از طرفی خلوتی خیابان‌های حاشیه‌ای و حتی اتوبان‌ها خبر از سفر میده.

چراغ‌ها روشن و ماهی های فراوان و گل‌های رنگارنگ که ده قدم به ده قدم بساط داغی داره و بگم از شام شب عید که همه خانواده دور هم هستیم و بوی سبزی پلو ماهی فضای خونه را گرم و امن کرده. 
عید یعنی همین‌ها دیگه. 
چیدن تدریجی سفره هفت سین و آماده شدن برای تحویل سال جدید. 
مراسمی که تنها سالی یکبار پیش میاد
جای همه خالی

بدرود خاطرات زیبا



همه چیز زندگی عجیب و در نهایت خواستنی است. 
همهء عمر در پی خوشبختی دویدیم غافل از اینکه خوشبختی همان لحظاتی بود که می‌گشتیم و نفهمیدیم
روزها ساعت‌ها هیچ‌یک شبیه هم نیستند. 

چه به ماه‌ها و. سال‌ها.
از صبح به‌یاد نوروز گذشته همین موقع ها بودم. یک چیزی باعث خوشحالیم بود. 
نه اینکه الان خوشحال نباشم.
اما جنس اون با روزمرگی تفاوت داشت. 
دنیا برام زیبا بود و هر لحظه‌اش را دوست داشتم.
امید به چشمم نشسته بود.
البته از همون امید آبکی‌ها که یک حباب بود و زود ترکید. 
اما این مهم نیست.
مهم اینه من طعم این نوع از خوشبختی و عشق را چشیدم
درود به امسال و بدرود سال گذشته که تلخ و شیرین، با هم بودی
بدرود همه خاطرات من در سال هشتاد و پنج. 

شما را متبرک و به خدا می‌سپارم تا جایی باز شود برای خاطرات سال نو

وقتی...

بیا



چندساعت بیشتر به پایان سال نمونده.
بیا کدورت‌ها و هر چی دلخوری داریم در سال کهنه جابذاریم و با لبخند مهر راه را برای ورود انرژی مثبت سال تازه باز کنیم
تا قیامت می‌شه از هم دلخور و یا قهر بود.

اما هنر در وحدت وجود است. 
  انسان خدا، خدایی می‌کنه.
با مهر و لطف با صفا و عشق.
باید شبیه به اوزندگی کرد تا خدای‌گونه شد
دست‌های‌مان را دراز کنیم و بذر عشق در دل‌ها بکاریم که همه هنر انسان بودن به این است. 

می‌شه آزرد، می‌شه دل شکست، می‌شه پیوند زد.
می‌شه لبخند زد می‌توان گریست. 
همه انتخاب با ماست بیا دنیا را زیبا کنیم

۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

چند ساعت مانده


تا الان داشتم لیست می‌نوشتم.
ولی در واقع نمی‌دونم چی‌می‌خوام
کلی فکر و نقشه و کلی هوای تازه و باقی چیزهایی که نمی‌شه گفت شد، سه صفحه کاغذ کلاسور
خدا بده برکت! 

خوبه راهیه مسیر شناختم و در پی سفری سبک.
اگه قرار بود مثل آدم باشم نه گمانم که این کیسهء خواسته‌های من پر می‌شد
خدایا دل‌های‍‌‌‌مان را سرخ از حرارت عشق
مسیرمان را سبز و هموار و
دل‌های‌مان را با خلق خدا مهربان‌تر؛ فرما
خدایا زخم‌های مان را بی مرحم رها مکن
سلامتی و شادابی را بر زندگی همه مقدر فرما
و دولت عشق را بر دل‌هامان حاکم نما

بهونه

قرار تازه

یک سال دویدی، یک‌سال با چشم باز دروغ گفتی. یکسال دیده رو ندیده کردی ، کرده رو نکرده. با هر آرسن لوپن بازی که بود این یکسال هم تموم کردی
مثل زمان سفر. 

هزارتا لایی می‌کشی و خلاف می‌کنی که بیست و پنج دقیقه زودتر برسی تازه بگی: خب حالا چه کنیم؟
حالا از همه پل‌ها و موانع گذشتی، خوشحال هستی؟
در این یکسال، چقدر واقعا زندگی کردی؟
به خودت چقدر از زندگی بدهکاری؟
به چند نفر گفتی دوستت دارم و به سر چند نفر صادقانه دست نوازش کشیدی؟
چندتا رو رسما دودرشون رو بیچوندی لای پنبه ؟
چندتا گیاه کاشتی؟
چند خلقت داشتی؟ 

دست چندتا رو گرفتی؟
چقدر چاخان سرهم کردی؟
بیشتر روزها توی آینه از خودت راضی بودی؟
و به قاعدهء هر ساعت این سیصدوشصت وپنج روز می‌شه می‌پرسید، حالا که سال نو کمتر از یک روز با ما فاصله داره. قراره همین‌ها تکرار بشه؟
یا قراره واقعا یکسال انسان‌تر بشیم
قول بدبم به قدر همان لیوان آب مواظب شکستن دل هم باشیم

عشق برهنه

واژه متبرک عشق هرجا بیاد فضا روحانی و سرشار از انرژی می‌شه. این یعنی معجزه.
می‌دونی؟
می‌دونم نمی‌دونی.

یعنی هنوز چیزی نگفتم که تو بخوای بدونی.
دانشمندان می‌گن، بعد از چگالی انفجار اتمی بزرگترین چگالی، چگالی عشقه! در کوتاهترین زمان ممکن دنیا را برای تو زیر و رو می‌کنه
همه‌اش فکر میکنم که چنین حادث کبیر و زیبایی چطور این چنین محزون و تنها مانده که هیچ کس برای برداشتنش دست دراز نمی‌کنه؟
به گمانم بسیار سخته.

برای عشق باید عریان شد
وای فکر کن
این پسران گوگولی مگولی آدم که کم شبیه انسان‌های اولیه نیستند برهنه باشند. اییییییییییییییییش
اما نه عریانی تن که عریان بودن در کنارتو، خود حقیقی بودن، بی‌تکبر و ریا. عشق ورزیدن.

خندیدن‌های صادقانه. 
عیان کردن همه آنچه که از غیر نهان می‌کنیم. 
در حالی‌که همیشه آنچه را که نیاز حقیقی است از دست می‌دیم
هیچ‌وقت خود واقعی نیستیم تا نیاز حقیقی ما را ببینه و کلیدی زده بشه. ماسک‌های مجازی، برداشت‌های مجازی
همیشه با نقابی زندگی کردیم که نقطه‌ء آرامشش، هر چه زودتر رسیدن به خانه و برهنگی در کنار خود و برداشتن نقاب هاست
این‌هاست که تشویش‌ها و بگیر و ببند مالکیت را به وجود میاره

۱۳۸۵ اسفند ۲۷, یکشنبه

دوست دارم خیلی زیاد

این جملهء منه، دوست دارم خیلی زیاد
فکر کردن اصلا نمی‌خواد، دوست دارم خیلی زیاد
فقط واسه تو ساختمش، دوست دارم خیلی زیاد
به چشماتم خیلی میاد
این جمله منه، دوست دارم خیلی زیاد
شعر باید خودش بیاد
قافیه لازم نداره، دوست دارم خیلی زیاد
به چشماتم خیلی میاد

سادگی

مناجات خواجه سیب الدین


خداوندا سالی که گذشت را سپاس و سال در پیش رو را شیرین کن
خداوندا لحظه‌ای تنهایم نگذار که امسال را با تو رسم می‌کنم
خدایا بذر عشق بر دشت پهناور قلب‌های‌مان بپاش که سخت تنهاییم
پروردگارا تنهایی و اندوه از ما دور بدار و نور شفقت بر دل‌هامان بتاب
خدوندا امنیت و صلح را به زمین بازگردان که زمین سخت بیمار و آزرده است
خداوندا روشن کن همه دل‌هایی را که تا کنون نور عشق را ندیدن
خدایا نعمت و فراوانی‌ات را برما روا دار و فقر را از دل و کیسه‌های‌مان دور نگه‌د‌‌ار
خداوندا در سال جدید مشکل بی‌شوهری تمام بانوان گرام را حل بفرما
دل اداره ازمابهترون را با ما نرم بفرما

امروز، فردا

نمی‌دونم چند تا شب عید از سهمیه‌ام مونده؟
نمی‌دونم چندعید دیگه باید همچنان تنها باشم؟
نمی‌دونم چند عید سخت باور داشتم تنهایی به آخر رسیده؟
نمی‌دونم چند عید تک و تنها بودم؟
هزارهزار نمی‌دونم دیگه از گذشته و آینده

نمی‌دونم این چندمین عیده که من اداش رو در میارم ولی معنای عید را در کودکی‌ها جستجو می‌کنم؟
تصاویری معطر به عطر نقل بیدمشکی. 

گلاب‌پاش‌های ناصری و عطر اسفند که با ورود مهمان‌ها مادر بزرگ دود می‌کرد
کاش بچگی می‌فهمیدم زندگی یعنی این.

به جای اینکه فقط حسرت بزرگ شدن را بخورم
و کاش حالا می‌فهمیدم زندگی یعنی این به‌جای اینکه حسرت دیروز را بخورم

عادت می‌کنیم

۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه

دو روز به عید مانده



قدیم ها که شاگرد مدرسه‌ای بودیم از اول اسفند هر صبح آمار روزهای مانده به عید روی تخته سیاه کلاس نوشته می‌شد. با کم شدن فاصله ما هر روز دلیل بیشتری داشتیم برای خوشحالی بیشتر
این تاریخ ها هزار قصه ناگفته داشتند که تمام ساعت کلاس به ما آرامش می‌داد
آرامش حس حضور عید در خانه. بوی عود. گل‌های لاله و سنبل. ظرف های میوه و شیرینی که عطر و بوی یک شب تولد را به خاطر می‌کشاند. بازی رنگ و نور در همه‌جا
ذوق سیزده روز بخور و بخواب. داشتن دلیل برای خنده. لباس نو و ذوق به رخ پری و زری کشیدن گل‌های طوری لب یقه‌اش. کفش‌های براق ورنی که ده دقیقه یه بار با پشت پا برقش می‌انداختیم
شادی گرفتن پول‌های لای قرانی و صد بار شمردنشون وقت خواب. نیمه شب از دل درد از خواب بیدار بشی و به خودت و خدا صد بار قول بدی فردا دیگه لب به آجیل نمی‌زنی
حالا نمی‌دونم گذشتن روزها رو لازکه بشمارم؟

درود به پارسال


خداحافظ دیروزها ، خداحافظ ترس‌ها، امیدها. 
خداحافظ همه وحشت‌های بی‌جایی که داشتم. 
خدا حافظ شیرینی‌ها و لذت ها
سپاس از تمام زیبایی‌های سال گذشته.

از تمام خنده‌ها و بازی‌های سال گذشته که باعث شدن کلی یاد بگیرم
سپاس از آمدن‌ها رفتن‌های مکرر که یادم دادند ما و همه رهگذرانی هستیم که تا هستیم باید قدر لحظات‌مان را بدانیم. از ظرف دیروز نمیشه امروز خورد
خدایا شکر برای همه آنچه که در سال گذشته دادی و یا صلاح ندیدی که بدی. 

شکر بابت همه چیزهایی که یادگرفتم. شاید دردم اومد، شاید یکسال به عمرم اضافه شد.
ولی شکر که خوب گذشت و تو همه جا با همه لوس بازی های من حاضر بودی
شکر بابت این اداره از مابهترون که ماهیگیری یادم داد و استاد بداخلاق که انگشت لای انگشتم گذاشت.

شکر که از عبور سیصد و شصت و چند روز گذشته از خودم شاکی یا طلبکار نیستم
یعنی از هیچ کس نیستم. که فقط من مسئول تصمیماتم هستم
پس درود به همه سه و تک کاری های ضایع من که مال خودمه فقط



تو ثروتی

حال نو

آخر سال رخت چرک‌ها شسته می‌شه. 
خونه از بیخ و بن تکونده می‌شه.
البته جیب‌ها از این تکان تکان در امان نخواهند بود
آت و آشغال اضافی دور ریخته می‌شه
اما افکار اضافی و مزاحم.

کینه‌های زیرخاکی هزارساله.
پدر کشتگی های موروثی و همه و همه همان‌جا که هست می‌ماند و قرار هم نیست کاری برایشان انجام بشه.
چون ما آن‌ها را به عنوان بخشی از تاریخچه شخصی‌مان پذیرفتیم. 
برگ به برگ بر اوراقش افزوده و پشت ما که حمالش هستیم زیر بار آنها هر روزه خم
ما تا می‌شویم. 

چون مغروریم و نمی‌تونیم ببخشیم
ما از تشنگی می‌میریم چون عادت به خواستن جرعه‌ای آب نداریم.

دنیا ارث پدرمان است که ناتنی‌ها حق‌ما را خورده اند و از همه
طلبکاریم
تا سبک و تازه نشیم هیچ سال و ماه و هفته‌ای نو نخواهد بود
تا نتونی سر بالا بگیری و بهاری که مقابلت نفس می‌کشد را ببینی عید بودن را نمی‌فهمی.
من‌ها را دور بریزی
عالیجنابان را خاک گیری و احترام را از احساسات خودمان آغاز کنیم



نگاهش کن



چقدر ما ناشکریم؟
فکر کن


خوب نگاهش کن. چشماش و می‌تونی ببینی؟
یک روح پشتشون نشسته، می‌بینی؟
یک مرد. یک انسان. اما بدون حق لذت از زندگی






خوب نگاش کن


با همه اینها، شاکره
!!!!!!!!! نماز می‌خونه
خدایی رو ستایش می‌کنه که، او را ناقص خلق کرده
این یعنی استاد بزرگ در قالب کوچک

کدوم ما ظرفیتش رو داشتیم؟
حتما اول از همه، منه زر زرو؟



وقتی عاشقی

مرا ببخش


سال گذشته
آدم‌ها و آشنایی‌ها و رفتن‌های سال گذشته ،بدرود که رد پایتان بر صفحه ذهنم تا بیش از انتهای سال نمی‌گنجد. پس
اگر خطا کردم، مرا ببخش
اگر نابجا و ناروا بودم، مرا ببخش
اگر تو را ندیدم یا نفهمیدم، مرا ببخش
اگر تو را آزردم، مرا ببخش
اگربا بی‌توجهی، تو را رنجاندم؛ مرا ببخش
اگر گاهی کم آوردم، مرا ببخش
اگر آنقدر عشق نداشتم که بپردازم، مرا ببخش
اگر گاهی نالیدم و کدر بودم، مرا ببخش
اگر در تو بذر تردید افشاندم، مرا ببخش
اگر کم بودم، مرا ببخش

ناتمام‌ها



خبری نیست، جز فعالیت دوبله آخر سال و خستگی تا حد مرگ و جنازه روی تخت.
نمی‌دونم چرا آخر سال دور زندگی تند می‌شه؟ امروز اوجش بود.
از صبح جنگ و معادله و محاسبه ظهر درست در نقطه جوش بودم و از خدا ... می‌خواستم
با فاصله چند دقیقه جهان عوض شد.

 یک دوش گرفتن و زیر آفتاب چای تازه دم خوردم. 
انرژی آفتاب تطهیرم کرد و کمی آروم شدم
زندگی به همین سادگی است
می‌شد هم تا شب انرژی منفی رو با خودم حمل کنم و همینطور خسته و خسته تر بشم. چیزی درست نمی‌شد. 

فقط من مقدار زیادی انرژی از دست می‌دادم
کاش می‌شد همه نیمه تمام های سال گذشته را تمام کرد و نه تو و نه دنیا ناتمام تجربه نمی‌شد

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

تو ،هستی



ندیدی؟


فکر کن به هزار و یک دلیل محال ثابت بشه، جایی که همه به زیارت امام رضا می‌روند خالی است و از اول هم اونجا چیزی نبوده
مهم نیست. به‌فرض از شمال میره جنوب. اما! فکر کن چی به‌سر باور همه اون‌ها که هزاران حاجت و شفا گرفتند میاد؟
شاید باعث می‌شد گروهی پی ببرند .شفا
از باور و انرژی خودمان اتفاق می‌افته
اما از اونجا که جماعت ایرانی از عصر آریایی وابسته به کسی بیرون از خود بوده. بیچاره می‌شن
ا مثل من. این باور و ارتباط تنگاتنگ و لب تو لبم با خدا، از صبح مفقود شده. فکر کن، اگر واقعا چنین چیزی نباشه، پس چی؟
تکلیف همه نکرده ها و کرده ها با کیست؟
از قرار همه عمر برای خودم زندگی نکرده بودم و احساس بازنده آخر بازی برم داشت
حالا جان مادراتون اگه کسی این باور در رفته را دید لطفا گوش کشان به من برگردانیدش

۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

اگه گفتی؟




چهارساعت گذشته و همچنان ذهنم گیر مطلبی افتاده است که نه می‌توانم جوابی برایش بیابم و نه مرا توانی است بر مکاشفه‌اش. رازی عظیم و بزرگ که می‌تواند سال‌ها من را به خود حیران نگه‌دارد
اگر می‌شد به سادگی از تمامی سوال‌های کوچک و بزرگ اینچنینی گذشت، هیچ اختراع و اکتشافی در جهان انجام نمی‌گرفت
از سنین نوجوانی بارها انواع این مسئله مرا چنان به خود مشغول داشت که گاه از کلاس غافل و افتضاحاتی بس عظیم به‌بار ‌آورده‌ام. اما مگر می‌شد از کنار مسائل به این مهمی یکسره عبور کرد؟


تا حالا به این فکر کردی، این جناب خر که بود و داشت برای خودش کاه و یونجه‌اش رو می‌خورد
چه اتفاقی باعث شد پروردگار عالم خط خطیش کنه که بشه گورخر؟ یا شاید هم برعکس
گوره خره چکار کرد که خط‌هاش ریخت و شد جناب خر؟
نخند خیلی مهمه. من با همین خنده‌ خنده‌ها هنوز سر در نیاوردم و نه گمانم هر گز سر در بیارم که، آیاجنس پوست تخمه از چوبه؟
یا اینکه اول مرغ بود یا تخم مرغ؟
حتی هنوز نمی‌دونم یک کیلو پنبه سنگین تره یا یک کیلو آهن؟

سهم تو

کجایید؟



کجایید عشق‌های من؟
آهای کجایید؟
کجایید کسانی که باور عشق را در من شکستید؟
کجایید که ببینید، چطور از عالم و آدم فراری و وحشتزده‌ام؟
کجایید تا ببینید سن رو به بالاست و باور عشق به قهقرا می‌نشیند؟
کجایید که قرار بود بی من بمیرید.

 هنوز زنده‌اید؟
کجایید تا ببینید جرات قدم گذاشتن به هیچ جمع و نگاه کردن در چشم‌ها را از من گرفتید؟
کجایید تا ببینید چطور همه‌تان را خاکستری کدر به‌یاد دارم
آی عشق‌های تلخ و شیرین دور و نزدیک.

با این‌همه سه‌کاری هنوز عشق را در یاد دارید؟
آهای اونایی که تو چشمام نگاه کردید و گفتید « دوستت دارم » و در دل‌هاتان بی حیا خندیدید، کجایید ای همه کسان گذشته‌ام تا ببینید چطور تنها به‌جایم گذاشته‌اید و جسارت یک نگاه دیگر، حتی ندارم؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۱, دوشنبه

تنهابا من



گاهی مجبورم در تنهایی با خودم ملاقات کنم. از اون وقت‌ها که گریزی نبوده و برابر خودم ایستاده‌ام. همون وقت‌هایی که از همه وجود از خودم و جسارت‌های احمقانه یا حیرت آوری که داشتم وگاهی هنوز دارم وحشتزده می‌شم بعضی میگن شیک بازی. من میگم با چشم بسته روی بند راه رفتن
سایه و رد پای من در تمام اشتباهات قدیم حضور داره. این همون موقعی است که، وحشت می‌کنم و از خودم فرار . حتی اگر شده به اینجا پناه بیارم. اما مواجهه با من، هرگز
از تنهایی بیزارم. چون مجبور به تحمل خودم می‌شم
هنوز زخم‌های دیروز برروحم حضور داره، باید بپزیرم این شلاق‌ها را خود به خود زده‌ام. ولی نمی‌تونم خودم را ببخشم و دیگه بهش اطمینان کنم. دچار احساس عدم امنیت از خود شدمخدایا این باورهای ساده لوحانه و کودکانه را از من بگیر که دیر زخم‌ها خوب می‌شود

پروانه

پشت سر




هر بار که به پشت سرم نگاه می‌کنم،
 آسمان آبی، آواز قناری جاری.
 بی دود و سرو صدا.
آفتاب ظهر حقیقی بود و شب ستاره بارانش رویایی.
 علف بوی خنک عشق داشت و زمین زیر پاهای برهنه‌مان می‌تپید
پشت سر دوران آهستگی بود.
 دوران ترک خوردن انار و فهمیدن یک محله.
دیوارها کوتاه و گلی و درختان از کوچه سر بیرون داده.
قهرمان فیلم کلارک گیبل بود و مد روز آقایان. چهارساعت فیلم می‌دیدیم پنج دقیقه مونده به پایان آرتیست مرد تازه موفق می‌شد بانو ستاره اول را ببوسه
اما حالا وقت تنگه. فیلم از اتاق خواب شروع می‌شه تا تماشاچیان عزیز آرام‌شان بگیرد بعد دنباله داستان. 

مردم رمان جنگ و صلح دوست ندارند.

این رمان برای پر کردن ساعات بسیار بیکاری انسان‌های قدیم بود. بی ماهواره هونگی و اینترنت. الان زمانه سرعته. تکون نخوری عقب موندی. دیگه چه اهمیت داره کدام نقاش کدام سبک می‌کشد؟
فقط نباید درک مطلب وقت گیر باشه. 

یا حداقل مجموعه رنگی گردآمده باشد تا احساس رضایتی نیش تو را اندکی باز کند
موسیقی خسته کننده و طولانی دوست ندارند.

همه در پی نتیجه هستند. باید زود انتهای راه را فهمید، مبادا که زمان از دست برود. مردم، حوصله ندارند

ادبیات عشق


آدم‌ها از عشق می‌ترسند. می‌گریزند. گمش کردن
عشق صداقت و زلالی لازم داره. در عشق باید خود واقعی بود. که سخت است. اما! در رویاهای طلایی و در همسایگی صندوقچهء تابو‌ها جایش دادند
در جماعت انسانیه امروز عشق امری بعید و گاه خنده‌آور می‌شه که شاید بهتره راجع بهش حرف نزنیم
بعضی متعجب هستن که چرا انقدر عشق عشق می‌کنم؟
عزیزم همه شما به قدر من وجودی سرشار از عشق داری. بعضی باورندارید
بعضی خسته شدید
بعضی جستجو کر و برخی هم مثل آزاده جسور
اگه از عشق ننویسم از چی بگم؟ ادبیات ما سرشار از این واژگان عاشقانه است و به باور من ادبیات مولود عشق بود. ما که خیلی با ادب نیستیم. اما از عشق که می‌شه گفت؟ بی‌پروا و بی‌ریا؟ مگر اینکه از ذات و وجودمون در نهان شرمنده باشیم؟
یا خودمون رو مستحق عشق ندونیم؟

۱۳۸۵ اسفند ۱۹, شنبه

زیر پای مادران خالی است



سلام دنیا
سلام به تو و سلام به خودم
ها، چرا که نه؟ حالا حتما نباید دیگران به ما درود بفرستن؟ وقتی کسی نبود، خودمون به خودمون سلام می‌دیم تا از غصه دق نکنیم. این عید که از رنگ و بوش پیداست چیز مالی نخواهد بود و من اصلا حوصله هیچی حتی سفر ندارم
اما خب من باید بتونم در حد انبیا از خودم معجزه داشته باشم چون، مامانم. حالا ما چند بدیم این بهشت زپرتی رو از پشت قبالمون بردارن و اجازه بدن، نفس بکشیم. آره؛ نفسی عمیق بکشیم بدونه اینکه به کس دیگه و وظایفی برگردنم تحمیل شده فکر کنم . چشم باز کنم بی نگرانی از فردا های کسی غیر از خودم
خسته‌ام به هزار و چهارصد و سی و یک زبان مرده و زنده دنیا خسته‌ام
خدایا به این مردان بیاموز، بچه‌های گرام مسئولیت آنهاست. نه زنی که باید، یکی خودش رو مرحم کنه
می‌خوام زندگی کنم. نفس بکشم. می‌خوام بفهمم، هستم. برای خودم. نه به خاطر موجودی که میره دنبال کار خودش. به خودم میام می‌بینم وقت گذشته و باید گفت: خداحافظ

باید





چه خدایی؟


یادت هست از کی بودی؟
از اولی که بودی، می‌دونستی خدایی؟
وقتی خودت تنها بودی، پس خدای کجا بودی ؟
وقتایی که هنوز ما رو نساخته بودی، حوصله‌ات سر نمی‌رفت؟
حتما واسه همین خواستی ما هم باشیم؟
وقتایی زری میاد اینجا من همه اسباب بازی‌هام و میدم باهاش بازی کنه که حوصله‌اش سر نره بخواد بره خونه‌شون. تو چرا واسه ما ناظم گذاشتی؟
ما که خبر از دنیا نداشتیم، تو خواستی ما باشیم که هی حسابای ما رو برسی که تنها نباشی. حالا تازه بدهکار هم شدیم؟
مگه نگفته بودی، میایم اینجا که خدا باشیم. ما که همه بدبخت بیچاره‌ایم. نکنه تو فقط
خدای بدبختی‌ها هستی ؟
تازشم که میگی ما هر کاری کنیم تو خواستی ما بکنیم
پس تو دیگه چه لطفی به ما کردی؟ بیایم هی اذیت بشیم. تازه باهاس کارایی بکنیم که فقط تو دوست داشته باشی. آخرشم که قراره همه رو بندازی جهندم
ببخشیدا، ولی شما مطمئنی حالت خوبه؟

کاسه داغ تر از آش



دروغ چرا؟
آدم‌ها بعد از متارکه هر چه زمان می‌گذره،

 دیگه حوصلهء بچه‌های خودشون هم ندارند.
وای به بچهء یکی دیگه.
اما از اون روزی بگم که یکی قصد کنه از هر دیواری شده وارد زندگیت بشه.
با کمال تعجب چنان توجهی به بچه‌ات نشون می‌ده که تو می‌مونی حیرون که نکنه از اول این بابای بچه‌ بوده و خودت حالیت نیست
دیگه از تو برای بچه تو مهربون تر می‌شن.

 این همون ساعت زرد معروفه که وقتی زنگ می‌زنه باید در رو باز کنی و از طرف بخواهی لطفا تشریفش رو ببره بیرون
مردم وقتی زیادی مایه میذارن که یه خوابی برات دیده باشن.

 وگرنه بچه من که بابا داشته از اول و این منم که دنبال یار می‌گردم

۱۳۸۵ اسفند ۱۸, جمعه

سیر از گشنه


نه، من این جمعه غروب‌ها رو اصلا دوست ندارم. نه حالا که تنهام، صد سال در هیچ شرایط دوست نداشتم
مثل یه شبح خودش را می‌اندازه رو احوالاتم. دلم می‌گیره. انقدر که نمی‌دونم الان این شب که تب داره یا من؟
همین‌جاها عدل الهی میره زیر سوال
خب عزیز جان تو که نمی‌تونی مثل ما محدود بشی و درد و نیازهای ما را درک کنی، چرا ما رو خلق کردی؟ مثل نابینایی که نمی‌بینه. ولی تابلوی نقاشی می‌کشه
پدر جان تو چه می‌دونی جمعه غروب یعنی چی ؟
تو چه می‌دونی تنهایی یعنی چی؟
تو کی رو داشتی که عاشقش شده باشی که بدونی من چی میگم. چرا تو کاری که ازش سررشته نداری دخالت کردی؟

۱۳۸۵ اسفند ۱۷, پنجشنبه

قصاص


راستش دروغ چرا؟ خوابم نمی‌بره
یه دختره بیست و یک‌ساله زده پدرش رو کشته
نمی‌دونم از کدوم پنجره باید نگاهش کرد؟ ما مثل مسافران ترنی هستیم که فقط می‌تونیم از پنجره کوپه خودمون دنیا رو نگاه کنیم. کم و محدود
این پدرحتی نیاز به دیدن نداره. خدا عاقبت به خیرمون کن


این آقای پدر نکبت دربه در، از نوزده سالگی به دخترش تجاوز می‌کرده. تا اینکه دختره بدبخت می‌فهمه حامله شده. اونم زده آقا رو کشته


وای گندتون بزنن، بعضی از شما آدم ها رو به خدا. پس این ناموس و حس پدرانه کوفتی چی بود؟
نکنه فیتیله داره بالا و پایین میره؟
کجای انسانیت روا داشته چنین دختری اعدام بشه؟
فکر کن اون مادر بزرگ و عموها که ایستادن و قصاص می‌خوان! ای
بترکی دنیا که این‌همه آشغال جمع کردی

رادیو جوات




می‌بینی؟
دنیا و ما غریب ترین حکایت هستی رو هر لحظه تعریف می‌کنیم. بدون اینکه پی به راز موجود در هر واقعه برده باشیم
من از نوع رادیو ترانزیستوزی هستم
وقتی هوا خوبه و امواج مثبت کائنات به شکر خدا، کرور کرور. خروار خروار. بر سرمان بارش داره. خدا را هم بنده نیستم و فقط بهش افتخار می‌دم که، می‌دونم از روحشم و می‌تونم سلطان جهان باشم
اما، امان از روزایی که از یه کانال در پیت امواج برسه. مثلا از دگوز آباد مریخ
ته ته ته جهنمم. دنیا که نگو زشت و بدترکیب. منم که فقط موندم، بپرم؟ یا دنیا رو سه طلاقه کنم؟
هر کی هم که دم دستم پیداش بشه از ترکش‌ها در امان نمی‌مونه
در هر دو حالت دنیا را همانی که باور دارم می‌بینم، مایای من از دنیا کبود و تاریک می‌شه. مگه ممکنه دنیا هر دقیقه مثل بوقلمون و ساکنین زمین رنگ عوض کنه ؟

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...