۱۳۸۵ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

روزانه


اصولا موجودات ناسپاس و فراموشکاری هستیم
روزهایی هست، در پوست خودم جا نمی‌شم. لپ‌هام گل انداخته و مالک فرداهای بسیار.
فردا می‌تونه ، از برزخی خوفناک متولد بشه. چنان از تاریکی پیرامون می‌ترسی که همه روزهای خوب خدا فراموش می‌شه و دنیا برای تو فقط تلخه
درست دراوج تاریک هراس ، از پنهان ترین روزن ممکن نوری تابش می‌کنه که تا شعاع غریبی اطرافت را روشن و گرم می‌کنه
دوباره به‌دنیا میای. زیبا می‌شی. و معنای خدا را خوب می‌دانی
جهان انسان مرزی بین سیاه و سفید است. در کنار فراموشی

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...