نه، من این جمعه غروبها رو اصلا دوست ندارم. نه حالا که تنهام، صد سال در هیچ شرایط دوست نداشتم
مثل یه شبح خودش را میاندازه رو احوالاتم. دلم میگیره. انقدر که نمیدونم الان این شب که تب داره یا من؟
همینجاها عدل الهی میره زیر سوال
خب عزیز جان تو که نمیتونی مثل ما محدود بشی و درد و نیازهای ما را درک کنی، چرا ما رو خلق کردی؟ مثل نابینایی که نمیبینه. ولی تابلوی نقاشی میکشه
پدر جان تو چه میدونی جمعه غروب یعنی چی ؟
تو چه میدونی تنهایی یعنی چی؟
تو کی رو داشتی که عاشقش شده باشی که بدونی من چی میگم. چرا تو کاری که ازش سررشته نداری دخالت کردی؟
مثل یه شبح خودش را میاندازه رو احوالاتم. دلم میگیره. انقدر که نمیدونم الان این شب که تب داره یا من؟
همینجاها عدل الهی میره زیر سوال
خب عزیز جان تو که نمیتونی مثل ما محدود بشی و درد و نیازهای ما را درک کنی، چرا ما رو خلق کردی؟ مثل نابینایی که نمیبینه. ولی تابلوی نقاشی میکشه
پدر جان تو چه میدونی جمعه غروب یعنی چی ؟
تو چه میدونی تنهایی یعنی چی؟
تو کی رو داشتی که عاشقش شده باشی که بدونی من چی میگم. چرا تو کاری که ازش سررشته نداری دخالت کردی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر