از وقتی آمار بلایای طبیعی وغیر طبیعیم رفت بالا و بهجای اینکه واخورده و درمونده به گوشة عزلت پناه ببرم، روز به روز خواست بودن و مبارزه درم قوت گرفت
به تدریج به فکر افتادم که، بهقول خانم والده که آخرش ما چیزی نمیشیم و هر چه میکنیم، از دم خطا ومحاله کار درست و درمونی بکنم
برای اینکه شب بتونم راحت بنویسم، گفتم شبها با جبرئیل به مناظره و مشاعره و فالوده خوری سرگرم و عشق را سه تلاق به خانة پدر فرستادم
خب آخه من خیلی ماهام. چرا باید اینهمه بلا سر من که انقده خوبم، تنا تنا بیاد؟
از اونجا که خودبزرگ بینی اجدادی مادرحوا در منم هست، از اون به بعد هرچه برسرم آمد به سبک عمو جان ایوب گفتم، آزمون و خطای نبوت است
توقعام از خودم بالا میرفت و سطح زندگی انسانی و زنانهام روزبروز آب میرفت
شدت توقعام از خدا هم بالا رفته بود. فقط مونده بود جای من کارهای روزمره را همه ردیف کنه
حالا دست از همه شستم
و فقط زن شدم
نشستم
و میخوام زمینی و زن گونه زندگی کنم. تو میگی چیزی یادم مونده باشه؟
anghadar az eshgh va sheydaee gofti man ham hava baram dashteh
پاسخحذفlooooooooool