۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

دلم عشق می‌خواد،‌يه ه ه ه ه ه عالمه ه ه ه ه


هی ما دویدیم و هی عشق دور شد
هی ما خواستیم و عشق ناموجود شد
روز به روز رشد کرد و عشق شد
اسطوره‌ای دست نیافتنی که این‌روزها از خضر هم گم و گور تر شده
ولی
چی می‌شه
اگه یکی باشه و دوستم داشته باشه؟
یا یکی که من دوستش داشته باشم، بیشتر از خودم؟
همونی که تو از صفجه‌ی خودت پاک و همه او می‌شی؟
اون وسطا یه چی تو مایه‌های کیمیا موجوده که ما فورمول‌ش رو گم کردیم
فورمول باور
چسب یا ملاط بین دو نفر موجود نمی‌باشد
باور یکی دیگه جز خودمون و وقت برای آزمایش و خطا هم نداریم
الحماله الله که همه سر یه‌کاریم
وگرنه با این کمبود ویتامین عشق و حس بی‌مصرفی بنا بود چی به سرمون بیاد؟


عبور خواهم کرد





اینم یه شب جمعه‌ی دیگه
قرار بود برم خانه هنرمندان، تاتر، کاری از  گارسیا مارکز
ولی صبر اومد و
سوسک رد و شد و
تصمیم گرفتم نرم
ولی نه که بمیرم
امشب از خودم عبور خواهم کرد


یاد مازیار مقدم ..... نور باران




۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

کولی وار



زندگی یعنی یکجا نمونی
در حرکت و پویا باشی
منم در حال گذار از این تجربه‌ام
هر چیزی وقتی عادت و عادی می‌شه دیگه دوست‌ش ندارم
مطبخ هم از امروز به اتاق کار اسباب کشی کرد
یعنی مطبخ که نه، من از مطبخ خسته شدم
حالا خوبه باز فهمیدم باید سیار کار کنم
امروز این‌جا ، دیروز مطبخ، یه روز هم از صبح در اتاق خواب
وقتی می‌شه با جابه‌جایی از حال‌ مراقبت کرد، بهش پرداخت و سعی کرد
با همه‌ی اون چیزهایی که حال نمی‌ده و تو می‌خواهی به‌زور باحالش کرد
 کسی هم جز ما نمی تونم احوال ما رو دگرگون کنه.  دگرگونی بسیار درونی و ذره ذره با شناخت آغاز می‌شه
مثل کشف تازه‌ی من، وحشت و حس عدم امنیت
البته نه امنیت جانی و .... امنیت بودن کنار این آدم‌ها
امنیت باور، فرداها
خلاصه که اگه اتاق کجه، باید راست برقصیم تا مجبور نشیم کج‌روی ها رو به گردن
سرنوشت، پیشونی نویس، شانس،  بخت، اقبال و نظر تنگ و گشاد بندازیم
حالا خوب شد،  بهم گفتین بی‌بی مطبخ؛  خورد تو ذوقم و از قلم رفتم؟
معلوم نیست اگه هم‌چنان امروز در مطبخ کار می‌کردم، نه  این کار بلکه خدا را چه دیدی
یه چهرا پنج تا رمان هم نوشته بودم
حالا که ننوشتم تقصیر تویی‌ست که در یک ایمیل به‌من گفتی بی‌بی‌مطبخ
به همین سادگی از گردن خودم همه‌اش باز شد



۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

مصلوبین دفاع مقدس



سالی یک‌ هفته مروری داریم به ایام، رفته
سال‌های جنگ و دفاع، حقیقتا مقدس.
به تصاویر که نگاه می‌کنم
مردهایی می‌بینم که نه کلاه شاپو نه قلندری، هیچی به سر ندارند
انگار یهو یه کیسه بسیجی از غیب ریخت تو جبهه
با اونایی که به‌زور ترس سربازی رفتند کاری ندارم. گو این که در جبهه همه مردانه جنگیدند
اما این نوع خاص که ربطی هم به بسیج حالا نداره، مسیحانی بودند روی من‌ها خط کشیده
نگاه‌شون کن
نه شبیه نسل‌ حالان و نه به نسل ستار و داریوش تعلق داشتند
یه چیزی ورای این‌ها
ورای هر بسیجی حالا
 کمی نزدیک به انسان کامل
انسان کامل نه این که تو طی‌الرض کنی. یا علامه  باشی
انسان کامل یعنی انسانی آزاد مثل،
مسیح که
روی من‌ش خط کشید
هرموقع تونستی بی‌فکر و ترس از مامانم‌اینا و پول فردا و آینده‌ی بچه‌ها و مدل بالا و پایین و ......... حاضر باشی
در راه عقیده‌ات
هر چی که باشه
بمیری
تو انسان کاملی
حتا اگر به وعده‌ی شربت شهادت و حوریان حمیرایی باشه
یه باوری اینا رو برد صف اول جبهه که در وجود یکی از اونایی که بعدش
صدتا ستاره گرفتن و امیر و سردار شدند نبود
شهدا مصلوب به دنیا آمدند
مصلوب زیستن و
مصلوب رستن


بذار یه جنگ دیگه بشه
ببینم کی ... داره بره سمت جبهه؟


۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

بی‌بی‌مطبخ



فکر کردی بهم برمی‌خوره بی‌بی‌مطبخ باشم؟
ما از وقتی به دنیا اومدیم، با دوتا چشم دیدیم زن یعنی سرویس و بذر مهر و امنیت و گرمای خونه
می‌تونی این‌کاره نباشی. ولی این چشم بی‌چاره برنامه ریزی شده به ذهن تو هم فرو رفته زن کامل یعنی همه‌اش
حالا برو بالا داربست داد بزن، اوس ممد
وقتی تنهایی، وقتی راه آینه رو می دونی، فقط پی خرید عطر می‌ری و ..... می‌خواهی زن کاملی باشی
که 
نصفش را حذف کردی و درونت این رو می‌دونه
یه وقتی منم برای خوشحال‌تر بودن از نصف شب به قبرستون زدن و در بیابان شب خوابیدن ابایی نداشتم
هر کاری می‌کردم که حس خوبی بهم بده پر از اهمیت
اهمیت رو چپه فهمیده بودم. 
خوب‌تر بودن را نفهمیده بودم
من تا از درون خوش‌حال نباشم، در بهترین نقطه‌ی تصور تو هم بایستم باز خوشحال نیستم و در بهشت حضور ندارم
بهشت یعنی همین. 
حضور در اکنون و قائم‌به ذاتی
الان نه در گذشته‌ای نه در آینده. 
در اینک هم  که 
هر لحظه از در و آسمون به سرمون نمی‌باره؟
فقط ناراحت گذشته یا آینده‌ایم
نه حالا
این گنجینه‌ی با ارزشی‌ست که کشف کردم
اگه قراره گوشه‌ی آشپزخونه، حال خوبی داشته باشم
به کارم مسلط  و مفیدتر نفس بکشم
تازه زار زار اشک عاشقانه بریزم
و حالم را دوست داشته باشم
به‌قول کارل‌گوستاو‌یونگ، در ذهن زنانگی‌م اختلال و نارسایی ایجاد شده
قربون مطبخی که کار صدتا هورمون عشق می‌کنه
بی قاعده هم نیست. هربار با عشق این‌جا غذا پختم با عشق پختم
بیست و اندی سال
عشق این‌جا پخته شده
شاید حزن عاشقانه‌ام هم به همین دلیل باشه؟






مهم نیست کجا باشی
مهمه که خوب باشی، هرجا که باشی
عصر همگی بخیر و به شادی
رنگین کمان‌های مهرتان هم‌چنان مانا و پابرجا 



عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی و اینا ..........








اینم یکی دیگه از موهبت‌های الهی که ازش غافل بودیم و نمی دیدیم
من از اون وقت جوانی هم در عشق ورزی آدم نرویی بودم
به یک تب و لرز عشق هم می‌آمد و می‌رفت
و وای از وقتی که با هیچ تبی نمی‌رفت
سهم زندگی خودم از پی عشق می‌رفت
همه او می‌شدم و خودم از یادم می‌رفت
اما این‌که سال‌هاست دل به کسی نبستم از قرار موهبتی بود که نمی دانستم
جناب رضایی قاضی دادگستری جمهوری‌اسلامی همین حالا
با لفظ مبارک در رادیو  فرمودند: دعا کنید مردی در مرز پنجاه یا بعد از آن عاشق نشه
در جوانی هزار دلیل برای آمد و رفت عشق هست
اما در سنین بالاتر یا نمی‌آد یا اگر آمد
از جوان نوبالغ هم بی‌قرار تر و بدتر می‌شوند و این دلیل آمار تلاق‌های نوبنیاد جامعه است
لعبتکان ماه روی و پیرمردان دل باخته و مال از کف داده
خب مرد و زن نداره
ما که در جوانی هم باب عشق مال باختیم و باورها همه از بنیاد کنده شد
فکر کن در مرز پنجاه دوباره گیر عاشقیت‌های چنین و چنان بیفتیم
من که نیستم
شمام دستت درد نکنه که عشقی به زندگی‌م راه نمی دی
فعلا که این آشپزخونه و رادیو و نوشتن حال خوبی داره که نمی‌خوام تا ختم کتاب
برهمش بزنم



۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

ترانه‌ برای تو




این ترانه تقدیم به آخرین کسی که
آخرین لرزه را به دلم انداخت
و به نفر بعدی که قراره
بلرزونه
البته
امیدوارم که
بلرزه
تقدیم به اوی ناشناخته






بی عشق فطیره



بالابری پایین بیای زندگی بی عشق کشکه
این دور روزه می‌فهمم که چه چیزهایی که از سرم رفته و ریتم قوس و قزحی زندگی زنانه‌ام از ریخت افتاده
عشق. 
دست کم نگیر.
فکر کردی کم چیزی‌ست؟
یادش بخیر.
استاد ر - اعتمادی  که روزی خیلی صادقانه در سن هفتاد و اندی گفت
من اگر در زندگی سه ماه بی عشق باشم، مریض می‌شم
منم تو دلم زنگ رو زدم
و به استاد گفتم ای‌ول که چه روحیه‌ای داره!
منم اگه بنا باشه صبح تا شب قصه‌های عاشقانه بنویسم کانون ادراکم می‌چسبه سقف خونه شکسپیر اینا یا همشهری نظامی که نفهمیدم چطور تفرشی از آب درآمد؟
و با این ژن خفن خیال‌پردازانه‌ی رمانس‌ش نسل‌های بعدی که ما بودیم  بیچاره کرد
این دو روزه پی بردم چه نیاز شدیدی به عشق در زندگی دارم
فهمیدم دنده‌هام خشک و آچار کشی می‌خواد
باورم روغن کاری و ترمزهام لنت تازه. از شمع و پلاتین، امید هم که نگو 
یک دست هم وایر نو می‌خواد
خلاصه 
کاش همین حالا چلک بودم
می‌رفتم بالکنی و رو به جنگل فریاد می‌کشیدم
 آی
من عشق می‌خوام 

  زمان  گرفتم ببینم تا کی قراره با این احوال خوش عاشقانه تو خونه نوک پنجه راه برم و 
قلبم بگرید؟
ادیت پیاف عاشقانه بخواند؟



اوكسي توسين





  بسه دیگه مردم 
خونه رو سیل برداشت
می‌خوام برم نماز
اشک نمی ذاره
زیر دوش زار می‌زدم
نماز ظهر چادرم  خیس شد
و هنوز هم‌چنان اشک بی دلیل و عاشقانه‌ام جاری‌ست
لابد یه چیزی زیادی خوردم که باعث ترشح اوكسي توسين یا هومون عشق شده
وگرنه که من که از شدت تهُی‌یا دارم
از صفحه‌ی خاطرات خودم محو می‌شم
می‌شه بسه
کور شدم

هم‌محلی، سلام





به همگی سلام
به به چه روز خوبی. چشم ابلیس کور و دندش هم نرم
که حسابی از خودم راضی‌ام
وقتی خوب کارم می‌آد،اصولا آدم بهتری هستم. مثل مواقعی که عاشقم
با دنیا مهربون ، با گذشت، دوست داشتنی و خیلی چیزهای دیگه که اگه بنویسم شما می‌فهمید الان چی‌ها که ندارم و اینا
دو روزه حسابی حس این آشپزخونه  رفته زیر جلدم. انقدر بگم که تا 4 صبح می‌نوشتم
نمی‌دونم شاید در زندگی قبلی نویسنده و در اتاق پشت میز صندلی لهستانی یک گوشه‌ی دنج و همراه صدای سماور می‌نوشتم  که می‌تونه شبیه فضای این‌جا باشه؟
 این‌جا نوشتنم می‌آد. خوب هم می‌آد و روان،  هم.
حالا ایراد کجای اتاق‌های  کجه که توی اون همه فضای گله گشاد و دهن پرکن‌های اتاق کار و اینا کارم نمی‌آد ولی این‌جا بله

شاید بره به سمت حس امنیت و گرمی که   آشپزخانه‌ها داره و حتا 
شاید زیر سر صدای کتری روی گاز باشه؟
باور کن زندگی از همه‌ی این‌ها ساده تر و مبهم تر، هم. 
به هر حال که 

شنبه،  سلام
هم‌محلی، سلام
هم‌کلاسی ، سلام
هم‌سایه ، سلام
هم دل، سلام
هم گل، سلام
سلام به زندگی که وقتی مهره‌هاش سر جاش نشسته همه چیز خوبه و
من آدم بهتری می‌شم
خدایا این حس رضایت در لحظه را از  آدم‌ها نگیر
که تنها و غریبیم در زمین
هم‌محلی‌ خانه‌ی دلت، کوچه و محله‌ات آباد، سبز و شاد
پر از عشق، بی‌قید شرط
رنگین کمان مهرتان  مانا
مهرهاتان جاودان

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

هنوز مام آره



ترانه‌ای که در پست پایین گذاشتم، از" ادیت پیاف" اون‌هایی که پای ثابت رویاهای شیشه‌ای‌ند 
می دونن چی و کجا
از دیشب یه حسی   درم بیدار شده
یه‌جور حس عاشقانه‌ی محزون
گنگ و خواب‌آلود
از یاد رفته، اما نزدیک
یه حس، عجیب و غریب. 
که دلم می‌خواد، گریه کنم
گلوم درد گرفته بس‌که بغض‌م رو قورت دادم
ولی ما آدمیم یا نه؟
می‌شه هروقت دلت خواست گریه کنی یا نه؟
ولی من این حس رو دوست دارم
مثل موروثی از یاد رفته‌ای‌ست که با یک وکیل از راه می‌رسه
و تو رو دوباره به خیلی چیزها امیدوار یا می‌تونه ناامید کنه
اما نوعی حزن خوش آیند، انسانی
از جنس دل و عاطفه از خاطره از پیش رو از پشت سر
هر چی هست دوستش دارم. 
بهم امید می ده هنوز قلبم زنده است




عزت پزون، وارسته



یه وقت خدایی نکرده
فکر نکنی با این همه و دو پست پایین دارم وا می دم و دنیا سیاه و تیره و تار شده باشه
تاجایی که یادم هست همیشه جنگیدم
با محیط با شرایط با احساسات درونی‌م
خلاصه که ان‌قدر با همه چیز جنگیدم که جایی که نباید بجنگم و مهربان باشم هم باز به فکر تاکتیک و 
برآورد مواضع دشمن می‌گردم
منظور این‌که اگه بنا بود با این همه تیرگی تا غروب برم حتما بزودی تعادلم بهم می‌خوره و رشته‌ی زندگی از دستم در می‌ره
برنامه‌ی باغبانی که شک نکن هم‌چنان پا برجا و به سبک جمعه بود. اما 
یه کار باحال دیگه کردم
اسباب دکون نوشت افزار  را برداشتم و مقیم آشپزخونه شدم و هم‌دلم هم، 
رادیو
در قدم بعدی 
آستین بالا زدم و یکی از غذاهای مرسوم در سفره‌های قدیم ایرانی را تهییه کردم
مرغ، گوجه و سیب زمینی سرخ شده،  پلو آبکش وعطر برنج آستانه
  پیش از این‌که لازانیا و بیف‌و چیف استروگانف و .... اینا بیاد سر سفره‌هامون
همیشه این  غذا پای ثابت سفره‌های مهمون بود  و من هم امروز برای خودم خیلی جدی بساط مهمونی چیدم 
می‌نوشتم و بلند می‌شدم سیب زمینی هم می‌زدم، برنج آبکش کردم. دوباره می‌نوشتم و الی آخر
باور کن با همه بشین و پاشو حس خیلی خوبی بهم داد
اگر خودم به خودم عزت نذارم

محبت نکنم. 

عشق ندم و بهش گوش نکنم
بیرون از این من
بیگانه‌ای نیست که بیش از من برام دل  بسوزونه

جمعه‌هامون رنگین کمانی و معطر به مهربانی
اندکی عشق، قطره‌ای شوق زلال
ذره‌ای آرامش 
با چه موسیقی؟ 
اگه گفتی چی الان می‌چسبه؟

نمی دونم. بعد که چسبید و شنیدم همین‌جا می‌گم چی بود
عصر جمعه‌تان نورانی، زیبا رنگین کمانی ولی مانا


عشق یعنی همین‌ها



عشق یعنی همین‌ها
عشق یعنی، توهم من از من،  در کنار تو
عشق یعنی، توهم من از تو
یعنی توهم تو از من
عشق یعنی همین که 
همیشه بازنده باشی و ننالی
شاید این عشق در سنین پایین‌تر جواب می‌داد که جانی داشتیم؟
شاید برای همه‌ی این‌هاست که دیگه حوصله‌ی عشق ندارم؟

انرژی‌ش درم نیست
اسمش نه پیری نه جوانی‌ست
هر چه داشتم همه را یک سویه پرداختم، 
هیچ نماند جز حسرت هیچ
عشق یعنی پذیرش این هیچ و بی‌واسطه عاشق بودن
فکر کنم جوهر عشقم ته کشید که حتا دیگه برای تو هم ذره‌ای 
تحمل و صبوری عاشقانه ندارم
دخترم



آی آی آی آی نفس کش




دیدی ؟ 
یه روزهایی فابریک و اصالتا قیامه‌القیامه از آب در می‌آن
مثل تاریخی که تریبون کیهانی بهت می‌ده
بری اون بالا و هر چی که توی دلت هست رو به گوش مسئولین‌ش برسون
خودمونی‌ش می‌شه، هر چی دق دلی داری سر صاحباش خالی کنی
البته این امکانات می‌خواد
از جمله این‌که تمام پروندههای تلمبار شده‌ی گوشه‌ی ذهنت یهو با هم و پشت هم برسی می‌شه
مثل این جمعه‌ی من
از صبح هر کی دم دستم رسیده یک کهنه حسابی باهام داشته و من پتانسیل بالا برای خدمت رسیدن و
عقده گشایی

خودمونی‌ترش می‌شه، به‌قدری خشم درم جمع شده بود که نتونم دیگه خودم را کنترل کنم

ولی اینکه درست همون آدم‌های مورد دار دم پرت پیدا می‌شن
باور کن از دست ما خارجه و یک رازی پنهانی داره 
که هنوز کشفش نکردم

خلاصه که
آی
آی
آی 
آی 
نفس کش
دارم دیوونه می‌شم

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

پریا رضوانی





کلاس اول من  با این‌که به عصر تخته‌ سیاه گچی می‌رسه و سرشکل گچ گرفته تا خونه رسیدن
نه بذار از اول‌ش بگم
امسال نمی‌دونم کدوم صاعقه باعث شد اول مهر کلاس اول دوباره سازی بشه و من توجهم را فقط به یادآوری اون روز بدم
خالی از لطف و نتیجه که نبود، شک نکن
حتا اگه مال عصر پارینه سنگی
 هم یه چیزایی یادت می‌آد. 
مثلا این کشف مهم من بود اصلا چیزی یادم نمی‌آد جز تاریکی و حس خفگی
از کودکستان جهان‌کودک که خودش عالمی داشت رفته بودیم تو کلاسایی که بیست بچه درش چپیده بود. همه یک تیغ با کت‌ها سورمه‌ای رنگ
حب بالاتنه‌ها رو می‌دیدم ، اونام یادمه
زیر میز در خاطراتم نیست
و خانم معلمی که از طول و عرض برای من با  قصه‌ی هرکول برابری داشت
اون کنارا یه بدبختی اندکی شبیه خودم دیدم که اولین دوست هم‌کلاسی زندگی من شد
به اسم پریا رضوانی
تاثیر کلاس اول را داشته باش که البته تا پنجم با هم دوست بودیم
ولی نه جون جونی
ناخودآگاه اسم پریا  شد، پریا به یاد پریا
خلاصه که شاید اگه مانتوهای رنگی به تن داشتیم
کلاس اول هم خاطره‌ی زیبایی داشت
من که هیچ حس خوبی در خاطراتم نداشتم
خدا منو ببخشه که نه در نوباوگی شعور،  رندی داشتم نه در اکنون تا گور
به‌قول آقا مجید  ظروفچی، 

ای... چشی تر کردیم. ثوابش برسه به داش حبیبم 







پاتوق دوست، کجاست؟




قدیم‌ها حسب عادت فکر می‌کردم باید حتما فیلی هوا کنم که ، شب جمعه است
بود چون، تقویم می‌گفت ،
فردا جمعه و حتا مرده‌ها هم آزادند و من‌که
همیشه از هفتاد و هفت دولت آزاد بودم
دلیلی برای خاص بودن شب‌جمعه نداشتم مگر تصویر جامعه
برای بخشی از هم‌محلی ها شب تعطیل یعنی فرصتی برای خنده و شادی و دل گرم بودن
خب بر منکرش لعنت که ما هم آگر پا می‌داد غفلت نمی‌کردیم
اما بگو برنامه امشب چیه؟

اگه یه روز


همه چیز هر کی به هر کی بشه و زنده باشم، قول می‌دم اولین کلاب محل را شخصا افتتاح کنم
که هیچ شبی تنها نباشم
ولی در جمع بودن و آزادی
نه بهم چسبیده و زندانی
دعا کنیم یه چی بشه
یه روز کلاب خودم را داشته باشم
موزیک ، شیرینی نور، رنگ، رازقی یا
عطر قهو‌ه‌ی خوب


آلزایمر و سکوت درونی




با یک آلزایمر ساده، به تدریج کل اطلاعات پاک و از بین می‌ره
در مدل‌های پایین تر با یک آرام بخش ساده‌ بعدش یادمون نمی‌مونه چی گفتیم ، چه کردیم و یا .....؟
وقت مرگ هم یه چی از این‌ها ساده تر
کل هارد تعطیل و تو بعد از اون هیچ عاطفه و وابستگی نداری
اون‌وقت چه‌طور می‌شه این روح‌ها برای خودشون می‌آن می‌رن
به اموال زمینی دل بستگی پیدا می‌کنند
سراغ خانواده و عزیزان می‌رن و ........... نه که روح فاقد اطلاعات
روح و فاقد بندو بست‌های زمینی و فقط چکیده‌ی آگاهی تجارب را حمل می‌کنه
اونم نه به شدت ژن که اطلاعات را از نسلی به نسل دیگه منتقل می‌کنه
در حد آگاهی و اقتداری که کسب کرده
جهان ما درباره‌ی چیزی از خودش تفکری نداره فقط دنبال خرافه راه افتاده
اخیرا روحی ساکن منزل یکی از دوستان شده که به‌نظر می‌رسه
شدیدا تمایل به کنترل آقای خونه داره و خبر می‌آره و مچ آقا رو می‌ذاره کف دست مبارک خانم
واقعا که
ما گاهی از جهل دیگران بالا می‌ریم
گاه از جهل خودمون و اکثر مواقع جهل ابداع می‌کنیم
وقت نماز در سکوت درون نه فامیل داری، نه زمان، نه مکان
چی می‌شه که تا حالا در این همه سکوت درونی که کافی‌ست کانال‌ت رو بچرخونه به جهان‌های موازی و ........ من تا به حال نه روحی دیدم نه جن و نه پری
خدایا یا ما یه ایراداتی داریم
یا ..................؟



۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

مثل فریجولیتو


تاحالا که ماه رمضون بود ساعت‌ها عقب نمی اومد
چشم می‌دید رفته نزدیک هشت و دل ازحال می‌رفت
ولی اگر ساعت مثل الان بود
بهت برمی‌خورد ساعت شش عصر دل ضعفه بگیری
یا نه چرا این‌جوری نگاهش کنم؟
یک ساعت رفت روی عمرمون.
این‌ش می‌شه دل‌خوش کنک
انگار کارت بنزین‌ت رو دوبله شارژ کنند و

.
و اما بگم از دل خواستن‌ها
خیلی چیزها دلم خواسته که نشده و بعد از مدتی در زمان دیدم، ایوای چه خوب شد که نشد
مثل
فریجولیتو
همیشه فکر می‌کردم بد نبود یک پسر هم داشتم
از وقتی این فری جولیتو اومد تو زندگی‌هامون من به کل بچه زده شدم
مامان جون
این جون آخرش که مثل صدتا فحش خواهر و مادرمی‌مونه
کاری بکن که من می‌خوام
مامان جون .........................


باز مدرسه‌ام دير شد




اون زمونا از روز تولدم بيزار بودم چون بهم مي‌گفت: هفته‌ي ديگه بايد بري مدرسه
چشم‌تون روز بد نبينه
از همون روز گريه مي‌کردم تا اول مهر
باور کن
بخصوص در ايام دبيرستان که بين يه عالمه دختر غريب افتاده بودم و حس مي‌کردم قرار اين ها جميعا حالم رو در ازاي رذالت‌هاي دوره‌ي دبستان و راهنمايي بگيرند
تازه اونم کي‌ها
اراذل اوباش دبيرستان‌مرجان خيابان کاخ
آخ
يادش بخير چه روزهاي خوبي که بيهوده رفت
الان چي بدم، برگردم به دوره‌ي دبيرستان؟ يا راهنمايي!
آخ
همه ي زندگي شد آخ
از وقتي دخترها از مهر مدرسه‌اي خلاص شدن و تمام سال يه درسي دارن.
خيلي حاليم نمي‌شه کي اومد کي رفت
اينم شد يکي از روزهاي خدا
کاش زود زود همه روزا برگرده به روزهاي خدا


مهرتان رنگين‌کماني

مهرورزان

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

خروس خون با نون تازه




گاهی تصاویری بین خاطرات می‌آد و می‌ره
شاید خیلی کوتاه و زود می‌ره
اما بلافاصله فراموش می‌شه، چی، کی، چه خاطره‌ای بود؟
و زود هم از یاد می‌ره
الان همین اتفاق افتاد
با یک کشف تازه
این‌که خاطره‌ی من چیزهایی داشت
که دلیلی نداره تجربه کرده باشم
از جمله مرغ و خروس و عسل تازه
این‌ها از جمله‌ی وحی محسوب می‌شه؟ یا معنی‌ش اینه دلم یک صبحونه‌ی دهاتی می‌خواد با کره‌ی محلی گوسفندی؟
ها؟
خدا رو چه دیدی؟
همین‌جوری‌ها من و موسیو جبرئیل با هم سربند گردو می‌خوریم و به هم ok می‌دیم
کافیه وقت خواب یک خروار سوال لای رختخواب نبرده باشی
فوقش تجسمت قوی می‌شه
تازه می‌شه از فردا پز داد کلاس‌های تجسم خلاق بانو گیتی خوش‌دل می‌ریم
که برامون حرف در نیارن اینا چت شدن
ولی از وحی و اینا بیایم بیرون که در حیطه‌ی انبیاست
و ساختار جدیدش جرم محسوب می‌شه





عشق من در من





مدت‌هاست هیچ ترانه‌ای درم حس عاشقانه‌ای تداعی نمی‌کنه
برای همین موزیک‌هایی گوش می‌کنم که بعد از خودم انتظار نداشته باشم
که احساساتی بشم و احیانا یه‌جوراییم بشه و چون نمی‌شه هزار گمانه‌زنی و انکارکه آب نمی‌بینم
هنوز شناگر خوبی‌ام
گو این‌که در زمان به خودت شک می‌کنی اگر آب ببینی اول دماسنج رو در آب بکنی بعد استخاره کنی،
بپری یانه
باید به خودم و صفحه گندم بگم
مژدگانی، بشارت
این آلبوم مدتی‌ست که هنگام کار منو همراهی می‌کنه
اما الان قبل از این‌که بیام و شروع به نوشتن کنم
پلیر را روشن و خودش برای خودش نواخت
شده بودم پنج شش هفت ساله
اون‌وقت‌ها که نوک پنجه در کلاس باله‌ی خانم‌لازاریان حس پرواز می‌گرفتم و رو آسمونا بودم
نه که، نه؛ عشق
اتفاقا خود، عشق
عشق من در من یک چرخه‌ی درونی
حس دیداری یا یکپارچگی
یه‌ حسی آن‌سوی عاشقانه
همانی که ته عشق
باز
می‌بینی
اون نمی‌شه

رضایت ناب و تام تمام اعیار در لحظه‌ی اکنون

آلبوم Giovanni Marradi - Romantique

Download Album 128K by Mediafire

فرمت MP3

۱۰ تراک

حجم (40.44 MB)


باتشکر از خوش نوازها


آقای شوور



لازم نیست چشم‌تون دنبال دنبال یک تلفن خوب بگرده
کافیه یک تلفن خوب چشم‌تون رو بگیره

اگه این کد رو از سنین بلوغ به ما داده بودند
همگی تنها نمونده بودیم
من‌که راست بشینم و دروغ نگم هربازبینی که به الگوهای پشت سر می‌کنم
می‌بینم از خودم الگویی نداشتم
دیگه از سرو شکل‌ش بگو که
نمی‌دونم چرا همیشه از مردهای ریشو خوشم می‌اومد
ولی در حقیقت هیچ‌موقع عاشق هیچ ریشویی نشدم
بخشی از الگو‌ها متعلق به دخترهای خاله جان اتی
برخی از الگوهای خاله ایران و.... به اسم آقای شوور
باقی هم که از روی دست هم‌کلاسی‌ها نگاه کردیم و در بزرگتری
از رو دست تی‌وی‌ها و مه‌پاره‌ها
حالا فهمیدم که الگوی من اونی‌ست که به‌خودم بیام و ببینم
دنبال یکی راه افتادم. یکی که مثل هیچ‌کس نیست، جز خودم
یه دره دیوونه‌ای که خیلی هم مشابه نداره
حتا ژنریک
نه مال من مال تو هم مثل مال من بی‌نظیر و بی‌همتاست، شکل خودت
لازم نیست دنبال شناسه و مشخصه بگردی
کافیه یک آدم خوب تو رو جذب کنه


۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

هبوط من تا من




همیشه ما دلیلی برای هبوط داریم
آدم انداخت گردن حوا ابلیس
قابیل به گردن .........
خلاصه که همیشه یکی باعث هبوط انسان بوده و عصر اینک
باور، پشت سر
اینه که می‌گن، پدر نماد خداونده
آزمودیم جواب نداد
تا یادم هست حضرت پدر روزی خواهر بزرگ را غضب فرمود که گفته بود
آن‌چه گذاشتی بعد از تو بخوریم
بده الان نوش جان کنیم. نتیجه واضح و مشخص بود
یک‌سال تمام پدر نامی از خواهر بزرگ نبرد تا به التماس و واسطه گری
این غضب ختم شد و خواهر بزرگ بخشیده
مام هی می‌شنیدیم. دیگران هم همین کار را کردن
فکر کردیم، پس جواب می ده.
اما فکر نمی کردم در این مرحله‌ی تبعید ممکن است به پدر سخت رفته باشه
پدر بود و جایگاه‌ش خدای‌گونگی
مام همین کار کردیم و درش موندیم
خب پدر نگفته بود که دل‌تنگ هم می‌شده، پریشان و نگران هم شاید
و .......... همه‌ی امراضی که با مهر اولاد به جسم ما می‌آد
حالا این من و این نتیجه‌ی غضب
که کاش پدر میان پرده‌ها را هم نشان‌مان می داد؟
نه پدر تو باعث هبوطم نشدی
این منم که سطحی تو را دیدم
مادری، پدری کردن با هم، در عصر اتم کم از معجزات ابراهیمی نداره
البته
اگر درست جواب بده


۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

ابر انسان




خب ببین سوپر من
مرد عنکبوتی، خفاشی
اینا که چیزی نیست
اسطوره از همین‌جا پدید اومد
روئین تن
رستم
ماشیح، سوشیانس و الی آخر


امشب من و این بدن شیکسته پیکسته یک اپیزود کامل سرپا ایستادم
در حالی که غذا روی گاز داشت هلاک می‌شد
مرغ پخته در دیگ نمی‌خندید و می‌سوخت
که فقط گرفتن حال ربکا به دست سالوادور سیلینسا رو ببینم
عقده‌ی این مدتی که از دستش حرص خوردم، از دلم در رفت
تازه اینم چیزی نیست
چه خشانتا چه جلافتا!!
اوج لذت جایی بود که پس‌گردن‌ش را گرفت آورد پایین
تازه منم یادآوری می‌کردم که چی‌ها بهش بگه
بعد انگار که مرفین وارد خونم شده باشه
لخت و سرخوش رفتم دنبال کارم
قصاص، قهرمان
نجات دهنده
همه‌ی این‌ها در زمان
می‌شه
مرد پرنده

سپاس تما قد، علی طهماسبی




مدتی‌ست قدردانی نکردم ترسیدم از سرم بیفته این عادت قشنگ
ده چند روزگذشته بدجور جایی گیر افتاده بودم
البته هنوز هم کمی تا قسمتی اون پایینام
اما خب چون همیشه حواسم هست که من دایم گیر خودم می‌افتم، تا می‌بینم علائم بیماری داره می‌ره بالا
می‌افتم به فکر درمان
خدا خیر بده به علی طهماسبی
انسان خوب
ماه
بزرگ
یک‌سال گذشته رو با اون دارم می‌رم
اشتپ برندارید
با متون و فایل صوتی بیست و چند فایل صوتی که تا این‌ من بهش می‌گم منجی
یه کاری شبیه داستان دیشب و من و همشهری، تفرشی، زمین نازنین و گل‌های رازقی
آینه ی زلال و پاکی که خودش را در هستی یافته و می دونه داره از کجا و با کی‌ها حرف می‌زنه
البته الان فکر می‌کنم اجازه سخنرانی نداشته باشه
اوناش به منو تو چه
اما رحمت به روح پدرت علی طهماسبی
ذاتت نورافشان
انسانت کامل
علی طهماسبی
راهت فراخ و سبز و به قول برخی ورجاوند
علی طهماسبی
ما خیلی‌ها رو داریم، که در عمل نداریم
پشت‌مون خالی‌ست اما همین‌که یکی بهت یادآوری می‌کنه
عامو تو می‌دونی کی هستی؟
آینه می‌شه و یادت می‌آره
ذکر
به‌قول خودش ذکر یعنی یادآوری

یک جمله هم بگم ازش که تا تو گور بامنه

می‌گه: در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالا برو ببینم می‌تونی نماز بخونی؟
بخون
دمت گرم
علی طهماسبی


۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

جوک روز




بچگی‌ها یه جوکی بود که
ژاپنیه اومده بود ایران و روز عاشورا هاج و واج که
عامو، این‌جا چه خبره؟
یکی می‌گه، امام حسین مرده.
می‌پرسه کی؟
می‌گه: هزار وچهارصد سال پیش
ژاپنی می‌گه، اوه چه خبرها دیر به ایران می‌رسه

حالا حکایت قرآن سوزان اخیر شده
یارو کی یه حرفی زده بعد هم خودش پشیمون شده
حالا به پشت پرده‌ی سیاسی‌ش کار ندارم
اما حالا که دنیا داره یادش می‌ره، تازه مردم امروز ریختن تو خیابون

اینم یاد یه جوک دیگه افتادم
کاشی تهرون دعواش می‌شه
می‌ذاره برمی‌گرده خونه‌اش و می‌ره روی بوم و به سمت تهران فریاد می‌زنه
اونی که اونی که گفتی،‌خودتی


بغل، بغل ، عطر گل شب بو



حکایت من و شما، حدیث صاحب حرم و یکی از دم دستی‌هاست
ادا اصولای الکی و بی‌خودی که وقتی ازش خارج می‌شم
خودم هم به خودم می‌خندم. به حقارتم در برابر شما
به قدرتی خود شما این کانال چهار سیما تا دلت بخواد من شکن داره
اتفاقی چشمم افتاد به همشهری گرام، دکتر محمود حسابی. فیلم سیاه و سفید و منم که هلاک
نشستم پای تی‌وی بلافاصله با پایان تصویر دکتر کره‌ی زمین را نشان داد در ابعاد سه‌چهارم
صفحه‌ی تی‌وی حقیر
خوبه از این دشمن کور کن ها نیست
یه چی سایز منی که قراره باهاش خورد می‌شد
اوه ه ه ه دیدم آقا من کجام. شما کجا؟ چه اداها
بعد نما آهنگی که پخش شد باز به قدرتی شما
جل‌الخالقی داشت و تبارک الله احسن الخالقین می‌خواست
تا دلت بخواد همه زیبا، زیبا، ان‌قدر زیبایی و رنگ که منو از ته اون چاه یهو بکشه بیرون
دیدم منم شدم حکایت زن دوم سوم که دایم غر کمبود و نبود شما را می‌زنه
خودت یه حرم داری همه زیبایی
نه زیبایی مایی بند بزک
زیبایی شمادادی
موجودی هم برای جلب توجهت کاری نمی‌کنه
همه زیباست چون اراده‌ی توست
و من هم از همان اراده و دایم به چرا و آیا و اما
بله قربان در این کیهان و ماده‌ی سیاه و نسبیت عام و خاص و اینات دیدیم که به اتم‌هم به چشم نمی‌آیم
پس برگردیم به حال خوب به بغل، بغل ، عطر گل شب بو


بازم بگم؟




از عصر یخبندان تا حالا این‌طور پریشون نبودم
نوشتنم نمی‌آد، خستگی در حد مرگ و دلی شیکسته پیکسته و ریخته
و داستان من از زمانی شروع شد که فکر کردم بده‌کارم و باید بدهی بپردازم
چیزی که خودم هم گرفته بودم از همین جنس بود و بدتراین‌که الکی شاد بودم
شنیدی میگه: تو مردی. نه که داغی هنوز حالی‌ت نیست
این حکایت من بود
از این که، نمردم و هنوز هستم
از اون به بعد رسم شد که فقط خوب باشم و انرژی مثبت پخش کنم
تا یه چندسالی معادله جواب می‌داد
در هر شاریط من خوب بودم
یا اگر هم نبودم، بلد شده بودم نگم نیستم
شاید تا پیش ازوقایعی که برای پریا پیش اومد
هی ذره ذره ذره تخلیه انرژی شدم
و باورهای شیشه‌ای‌ام شکست و ریخت
در نتیجه یه حرفایی تو گلوم مونده که نرسیده به لب می‌ماسه و بهتر می‌بینم
اصلا نباشم
هیچی نگم و نه دروغی بگم خوبم و نه زیادی ناله نوله کنم
نتیجه این می‌شه که مثل این مدت اخیر بارها می‌آم و این صفحه را باز و دوباره می‌بندم
به خودم بیست نمی‌دم
این کل ماجراست
نتونستم با این همه، شاد باشم
شاد نیستم و کسی که بلد نیست به خودش شادی ببخشه
بهتره حال کسی را هم نگیره
ادای شادی هم در نیاره
در نتیجه می‌شه یه جمعه‌ای مثل امروز که عصبی، مایوس، ....... غمگنانه ، زهر ماری
همه چیز تیره و تار می‌شه
حتا با حضور خدا
نماز مغرب که به رطوبت گذشت و شرشر اشک و زر زر گریه بود
هیچی‌م نبود ها؛ الکی اشک می‌ریختم
گلوم بغض داشت.
اما نه با مشخصاتی که بگم مال اینه یا اون
کل زندگی‌م بدفرم و بی‌ریخت شده
بازم بگم؟


۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

اما من نه




منوچهر آتشی می‌گوید
می‌گفت
گپ می‌زند
از عشق‌های ناکام مانده‌ی
زندگی‌ش
از دو ازدواج ناتمام و بی‌نتیجه
و از همه مهمتر
که گفت:
وقتی عشق داشتم،
جوشش‌م در فوران و ..... سرمی‌کشید
وقتی از عشق تهی باشم
قلم بر صفحه نمی‌گرده
یعنی عشق‌م مثل مهمون یه روز دو روز
کش بیاد، عشق‌ش در می‌ره

خب مام که یه عمره همین رو می‌گیم
نه منوچهر آتشی شدیم
نه از bbc سردرآوردیم و نه هیچی
تقصیر من نیست که دیگه کسی پیدا نمی‌شه
عاشقش بشم!
خودم به‌قدر کافی خجل و وجدان درد ادبی دارم
مگه تقصیر منه هیچ‌کی نمی‌آد به قلمم جون بده؟
خب من خیلی متاسف و
شرمنده‌ي جامعه‌ی فرهنگ دوست و روشن‌فکر که
به دلیل عدم حضور عشق در زندگی
نتونستم شکوفا بشم
و گلی به سر و جمال قلم بزنم
که؛‌ خدا می دونه ............اگر می‌شد
معلوم نیست چی ازم ظهور می‌کرد
شانس رو ببین
قدیما بعد از مرگ هر پاپ اعظم عاشق می‌شدیم
لاکردار پاپ‌ها عمر نوح پیدا کردن
اما من
نه


عزیزمی



ای جونم
عزیزمی
بلاهت و بی‌خبری از سر تا پاش می‌ریزه
فکر می‌کنه اومده چه کشف بزرگی، بشه
همه چی خوش و ممه هم لولو نداشت و زندگی به قاعده‌ی منزل پدری
امن بود
مام همین‌طوری، دور از جون ابله پیش اومدیم
از یه جایی شوکه شدیم و نم نمک جا خوردیم و گاهی ناامید و مایوس
و گاه حتا در این دنیا وحشتزده هم شدیم
خب خیلی هم حق داریم
از اول که از این چیزا نشون نمی دن. مامان
به و به و پول تو جیبی نمره‌ی بیست
زندگی جادویی بود از ورژن بهشت
نه غصه و نه نامردی بلد بودیم و نه می‌فهمیدیم ناکامی نوعی باقلواست یا دست پیچ؟
عوضش تا دلت بخواد.
خیابونا بزرگ و جهان هم بزرگتر می‌بود
جای کسی هم تنگ نمی‌شد
حالا
به هرکی می‌رسی می‌گه:
بد زمونه‌ای شده
مگه قبل‌تر آدما بد نبودن؟
زمونه فابریک همه‌اش تا ته‌ش خوب می‌رفت؟
ما خبر از دنیا نداشتیم
حالا که رمز گشایی شده
عجب زمونه‌ای‌ست!


۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

قرآن می‌سوزونی؟




کاش یه چی می‌شد، یه چند هفته‌ای همین‌طور تعطیلی بود
این سکوت و آرامش شهر و آدم‌ها
آرامش غایبین رفته به سفر به دنیا می‌ارزه
خدا کنه بالاخره این طرح دولت عملی و همه ادارات بره شهرستان‌ها
بلکه این تهران نازنین یک نفسی بکشه
ماهم روش


قرآن می‌سوزونی؟
به قدری مسخره است که این چند روزه دستم نیامده چیزی بنویسم
ولی شما بسوزان، هر چه هست را بسوزان
بلکه عقده‌های دل بعضی‌ها خالی شد
اما چی بگم از این سیاست بی‌صاحب، کثیف که سگ صاحبش را نمی‌شناسه
به داعیه‌ی حقوق بشر، آزادی عقاید ........ به مرام های انسانی، توهین می‌کنند
ناسزا و خود را انسان می‌نامند
پلیس فدرال هم مثل بز ایستاده تماشا
اگه بنا بود رئیس جمهور آمریکا ترور بشه
تا حالا جد و آباد جناب مهاجم زندان بودن.
به ما که رسید،‌آسمان وارفت و همه قانون‌مند شدند
بیچاره اونایی که منتظر سرازیری انواع خشم و بلایای الهی نشستن


شاید اگه بچگی بود
الان از ترس سوراخ موش می‌خریدم
خب اون‌وقتا مثل این‌وقت‌ها که نبود
اگه روز عاشورا تخمه می‌شکستی، می‌شد شکستن دندان....
یادمه در محله‌ی ما مدتی چو افتاد که زن و مردی در روز عاشورا با هم .... آره و.... اینا
هر دو سنگ شده بودند
یا این‌که اگه قرآن زمین بیفته باید تاوان بدی و الی آخر

آقا بذارین بسوزونه
همه رو بسوزونه
کتابی که بعد از هزاروچهارصد سال تقدسش فقط در حیطه‌ننشستن خاک
نشستن بر بالای رف باشه
مریدانش از جهل و کوری ازش جفنگ ببافن
کم از قرآن سوخته نداره
سوخته از زمان مرگ پیمبر تاحالا
حالا هی بشینین از اسلام و پیامبرش بد بگید
چه کسی حق داره کتابی که باز نکرده، به قوت قول راوی رد و تکذیب کنه؟
کتابی که بزرگترین پیامش انسان خدایی و آزادی و رشد انسان بود
قطع هرگونه وابستگی به غیر
انسانی تنها،‌در برابر خدای‌ش
صغیر
کتابی حامل پیام آزادی
تبدیل شده به جعبه‌ی جادو و خرافه

مال من که تا دلت بخواد
رنگ و وارنگ و پر از های‌لایت این سال‌هاست
مال تو چطوره؟
نکنه نو مونده
عزیزمی







۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

مهم نیست، آخه عیده




مهم نیست کجا باشی
با کی یا چه‌کسانی
مهم نیست الان داری این‌ها را از گوشی ایران‌سل می‌گیری، لپ‌تاپ و یا از
باجه‌ی تلفن عمومی سرکوچه
مهم نیست مهمان داشته باشی، مهمان باشی
یا نباشی
حتا اگر تو تنها آدم روی زمین باشی
امروز رو باید به‌خاطر اسم‌ش هم که شده عید،
جشن بگیری
برای بودنت در اکنون.
برای تمام تجارب زیبا و بی‌نظیر
از جلوه‌های جاودانه‌ی زمین
از صبح چشم باز کردن
شب به خواب رفتن
از امیدی که هر روز تو رو از جا می‌کنه
یا آرزوهایی که داره دور از باور به نظر می‌آد
مهم اینه که هر روز برای تمام شکرانه‌های بی‌حد
حتا همین نفس کشیدن در جشن و سرور و عید باشیم
من‌که
تنهایی با خودم عید دارم و کلی هم پر از حس خوبم
شاکر به‌خاطر تمام گل‌های بالکنی که حسابی در سرورم شرکت دارند
و با هم تنی به آب دادیم
به‌خاطر این موزیک زیبا که تا پوست و استخونم را امروز عید کرد
عیدت مبارک هم‌محلی

دم جناب روحانی هم گرم که در جانم از کودکی شوق ساز و موسیقی انداخت
عیدت مبارک استاد

عید بچه‌های سایت خوش‌نوازها هم مبارک که این چند ماه اخیر
تغذیه‌ام کردند

آقا عیده دیگه
عید به هرکی دلش می‌خواد، مبارک







آلبوم یادگار عمر - انوشیروان روحانی - Anooshirvane Rohani - Yadegare Omr

Download Album 192K by Mediafire

فرمت MP3

۹ تراک

حجم (47.69 MB)





۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

عید بر روزه داران مبارک






نمردیم و این عید هم با سربلندی از راه رسید
و نمونده برامون رو سیاهی
الهی شکر به هر چه می‌دانم و نمی دانم
شکر از بابت عطر این محبوب شب که تنها مونس من است

اما تهش چی موند از این رمضان؟

سربلندی برابر آینه
پیش خودت که کم نیاوردی و تا تهش
با انواع
عشوه‌های ذهن رفتیم و نگسستیم
این یعنی
من همون لایق سجود در بهشتم
تازه این که فقط روزه‌شه.
کجاش رو دیدی؟


عید بر روزه داران مبارک


البته اگر این هلال‌ماه از چشم کوری بعضی‌‌ها
رویت نشده باشه
عجب گیری افتادیم
ما

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

خلاصه همیشه یه چی مقصر بود، الا من




خدایا ما رو از انواع گرفت و گیر در امان بدار
همین‌طوری‌ها از زندگی عقب موندیم
گرنه که ما نفخه‌فیه‌من‌الروحی و حامل روح خالق‌یم
همیشه درگیر یک گرفت و گیری بودم
اون‌موقع که دائم مسافر جاده و یه چرخ ماشینم تهران
و چرخ دیگرش در جاده ره می‌پیمود
دچار انواع راه گرفتگی می‌شدم.
از کوه منو می‌گرفت تا .......... خط‌های صاف جاده
از یه‌جایی فهمیدم که بهتره تنها به جاده نزنم که من همیشه گیرم
با دیدن کوه مسخ می‌شدم و اگه وا می‌دادم، چه بسا خوابم هم می‌برد
وقتی پام می‌رسید چلک، اونجا هم جنگل گیر می‌شدم و نمی‌شد دل بکنیم و از خونه بیای بیرون
تهران هم جو گیر آرامش خونه و دلم نمی‌خواست از خونه بیام بیرون
الان هم که مدتی‌ست گیر تنهایی افتادم
نمی‌شه خودم را بکشم ازش بیرون که بد فرم
به مدل‌ش گیر افتادم و انقدر که به تنهایی عادت کردم
ترجیح می دم همین‌طوری تا ته‌ش تنها بمونم

در عشق و عاشقی که دیگه نگو و نپرس،
چنان جو گیر می‌شدم که انگار خداغیر من و او موجودی نیافریده بود
از همین رو هم بعد از ترک عشق، به خودم و رفقا کلی بده‌کار بودم
حالام بگم از این کشف تازه‌ام
مانیتور
از عصر مانیتور سنگی تا حالا گرفتار گیر جدیدم
گیر مانیتور که تا پشت میز می‌شینم، می‌ره زیر جلدم و این‌جا گیر می افتم
اما نه اونی که حدس می‌زنی آقا از این مانیتور غافل نباش که از اون گیرهای ناجور می‌ده دستت
یا زیادی باهاش حال می‌کنی و از کار و زندگی می‌مونی
یا مثل من ننشسته ، چشمات می‌ره روی هم
اینم باز گور بابای درک
خدا نگه‌داره انواع جیم فنگ و به هزار و یک بهانه از پای صفحه در می‌رم
خب از بالکنی و باغ باصفا نمی‌شه غافل موند
خوب که فکر می‌کنم می‌بینم من برای همین گرفت و گیرها هیچ موقع یک‌جا بند نشدم
چون سر کلاس هم گیر تخته سیاه می افتادم
مسخ و از حال می‌رفتم به عبارتی همه این سال‌ها قاچاقی هوشیار بودم و شاید هم زوری
از باب رو کم کنی حضرت خانم والده

هیس.......!




آخ که خدا
کی بشه دیگه ما با نیش باز
به همه‌چی آرومه گوش بدیم
باور داشته باشم
در اینک
این لحظه
هراسی نیست

همه چی
آرومه

هیس.......!




بشینیم ، افطار ؟




از کله سحر گشنگی تا غروبش به خیلی چیزا می‌ارزه
شاید کار قصد باشه؟ و شاید زیر سر رشته‌های اراده که داره
با گرسنگی مبارزه می‌کنه و تو یه‌جوری‌ت می‌شه... یا هرچی؟ به من اوناش خیلی هم مربوط نیست
اما
اون دقیقه‌های نود
بین دو زمانی غروب
که مرز و عبوری از جنس
دل‌رعشه‌ست
اندکی هم تو مایه‌های
غش و دل‌ضعفه‌ست
و اینا
هنوز داری می‌لرزی،
به سجده می‌ری


عامه پسندش این‌که،

فشارت داره سرپایینی می‌ره و افت قند خون و ........ اینا
اون وسط دو زمانی

مثل این ‌که
بعد از این همه انتظار که
باورت از سرم رفت
یهو دروازه‌ای کیهانی،
کوفتی
زمینی
دریچه‌ای
یه چی باز بشه و
تو
از در، در آیی
مام بعد، کلی روزه داری

بشینیم سر سفره‌ی افطاری...

هان؟



۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

کاش آلزایمر بگیرم



از وقتی بنا شد شخصا مسئولیت تمام
بلایای طبیعی تا غیر طبیعی را به گردن بگیرم
دیگه کمتر دلم مالش می‌رفت، که چنی بدشناسم!
زودی یه پرونده در می‌آوردم و با تفکر به بازماندگان حادثه
خدا را شاکر می‌شدم که من یکی‌ش نبودم
تا مسئولیت گیلگمش پیش‌رفتم و گناهش را به گردن گرفتم
که یه‌جایی مسبب‌ش من بودم
تا ............ بیگ‌بنگ و بلایای که با تولید بشر به زمین حادث شد هم رفتم
گو این‌که اونام از توانم خارج بود اما حالا فهمیدم
چه خوشبختی بودم.
در عصر جاهلیت
اون‌موقع جهان از یک بیگ‌بنگ به‌وجود‌آمده و
یک‌جا تاوان می‌دادم
با مطرح شدن،
دو بیگ‌بنگ و چه بسی، بسیار بیگ‌بنگ
برای آفرینش منظومه‌های تازه مکشوفه‌ای که مثل منظومه‌ی شمسی ما بر محور یک ستاره‌ای می‌چرخند
کمی اوضاع من گیلگمشی و قمردر عقرب شده
حالا نمی‌دونم اینی که ما یه بار بچه بودیم
این‌جا گفتیم؛
طبق قانون صوت، کلمه، قصد، کیهان و انژی و......... دیگر
در هستی ثبت شده؟
قراره شامل چندین بیگ بنگ بشه
یا فقط همان، یک بیگ‌بنگ‌ی که در ابتدا قصد کردیم؟
طبق شریعت نمی‌شه نذر یا عهد را گرداند و شکست و اینا
حالا به‌نظرت تکلیف من با این دو بیگ‌بنگ و انواع بلایای طبیعی
جهان‌های دیگر
چی‌می‌شه؟

کاش آلزایمر بگیرم
بی‌خود نیست در هر لحظه و شرایط
دارم خودم را مواخذه می‌کنم
یا نمره می‌دم و ایراد می‌گیرم
مجبورم توجیح بسازم و آخرش با خودم بگم،
خره تو که دیونه نشدی
این وجدان بیدار تو است
که هر لحظه با تو حرف می‌زنه
کو تا تو و خُلی


ctrl+z




اگر زندگی هم یه ctrl+z داشت چی می‌شد؟
به همین سادگی
برمی‌گشتی عقب
هر چه زشت یا اشتباه بود
کافی‌ست ctrl+z
هر چه سه کردی
کافی‌ست، ctrl+z
هر جا وعده‌ی بی‌را دادی
کافی‌سی، ctrl+z
هر تصمیم غلطی که گرفتی
ctrl+z
نه
دیگه روم داره زیاد می‌شه
بعضی چیزا با ctrl+z حل نمی‌شه
بشه هم دلت نمی‌خواد این‌کار را بکنی
مثل ازدواج که نتیجه‌اش بچه‌های اکنون است
ولی بازم برای برخی جا ها بد نبود
حیف شد
کاش یک ctrl+z باشخصیت و فهمیده داشتیم که
به‌موقع خودش عمل می‌کرد



۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

........



پُرش رفته کم‌ش مونده






بعضی چیزها هست که واقعا زیبا و پر محتواست
دوست داشتنی
تا دلت بخواد
حتا اگر به رنگ سیاه باشه
این‌که بعد از مراسم شب هفت، کرکره‌ی مغازه‌هایی که مثلا، بسته‌اند را
بالا می‌کشند
به‌نظرم حتا اگر فاقد عمق باشه
باز هم رسمی زیباست
صاحب عزا دلش یه‌جورایی نرم می‌شه
احترام و محبت می‌بینه
بخصوص از همسایه‌های که
عمری چشم تو چشم‌شون می دوزه
حالا بماند محله‌ی ما اقلیت نشین‌ند
اما دم ایرونی جماعت گرم که پشت هم رو هنوز یه‌جاهایی می‌گیرن
سالن پر بود از همسایه‌های؛ بارو . آیو؟
که برای صاحب ماجرای
از واقعه‌ی اخیر هنوز مات و کانون ادراک ساکن سوت آباد شده
باعث تسلی می‌شه
چهل روز ترک هر عادتی زمان می‌بره
زمان می‌خواد تا باور کنند
اتفاقی، افتاد
تازه وقتی کانون ادراک برمی‌گرده سرجاش که
کلی از ماجرا را در مسیری خلاف همیشه
شنا کرده و پُرش رفته کم‌ش مونده


شب‌گردی





خوبه که این جهان رویا هست تا کاستی‌ها و کج و ماوجی‌م را به گردنش بندازم
وگرنه چی می‌موند ازم؟
دیشب که به خواب‌گردی گذشت و در نتیجه خسته تز از دیشب وقت خواب
مردم می‌خوابن ، انرژی جمع ‌کنند
ما می‌خوابیم باقی ساعت
در جهان موازی ول‌گردی می‌کنیم. صبح هم جز خستگی چیزی نمونه
تازه به‌شرطی که شب مراسم رویا بینی و بُعد زمان و اینا بیاد ماندنی نبوده باشه
کلی هم انرژی اون‌جا می‌ریزیم و باقی روز هم به خیر و سلامت
این‌ور نیمه هوشیار ول می‌زنم
نه چارخط کارم می‌آد و نه تحمل کسی حتا خودم را دارم
تازه اینم که چیزی نیست، اسم کل‌ش بی‌خوابی‌ست
اما نقش ذهن را ببین
یه‌وقتایی هم یهو با یک صدا از خواب می‌پری و هنوز
تن‌انرژی‌ به جسم برنگشته
دوباره نزدیکای ظهر مجبوری یه چرتی بزنی تا تشریف بیارن سرجاشون
خلاصه که دنیای .......... و اینایی‌ست دنیای ما آدما
این ورمون به اون‌ورمون بنده
تعبیر صحیحی از دنیا و آخرت، یزید




۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

یه چیزایی داشتیم




فکر کردی ما چرا معتاد این مهپاره ها شدیم؟
یک چیزی که چه عرض کنم خیلی چیزها یا کم داریم و
یا هیچ نداریم
باور کن دارم حرف جدی می‌زنم
یادمه بچگی‌ها ما انواع تراپی داشتیم. ناخواسته فرهنگی، هر چه که بود یه چیزایی داشتیم
حتا ساده‌تر از حوض کاشی
ماهی قرمز، انار ترک خورده، گلدان شب بو
نزدیک تر از رف و آینه
یا جعبه‌ی قرآن بی‌بی
مناظری که زندگی ما را ترسیم می‌کردند
کامل مي‌شدیم و در نتیجه اعصاب ندارم و دپ شدم و تنس و یا استرس دارم
در بخش محاوره‌ای ما نه جا نداشت و نه معنا
آقا به یکی می‌گفتی برو روانپزشک، چشم درمی‌آوردن که : جد و آبادت روانی شدن
اما تا دلت بخواد چیزای حوشگل‌مزه داشتیم
سبدهای قطار شده‌ی انواع سبزی
هفته‌ای چندبار خونه را از عطرها مهربانی پر می‌کرد
یه چی مثل عطر برنج آبکش، روی سبد چوبی
یا قطار گوله‌های سیاه ذغال که روی سردی زمستون خط می‌کشید
حتا، انگورهای که بی‌بی به نخ می‌کشید
تا کشمش تنقلات شب چره‌های زمستون بشه
همین، خود شب چره.
کلی گپ می‌زدیم.
می‌خندیدیم، دایی‌جان محمد با قابلمه رنگ می‌گرفت
من روی کرسی می‌رقصیدم
اگه بخوام همه‌ی چیزهایی که اون‌وقتا بود و حالا نیست رو بشمارم
نه تنها من
بلکه اونایی که اصلا ندیدن یه‌جوری می‌شن




مجسمه‌ی بلاهت





وای خدا
برسون یک دیوار
می‌خوام محکم کله‌ام رو بکوبم بهش
این چه مازوخیزیه که مجبورم می‌کنه
این مارگاریتا رو تحمل کنم؟
خدایا شفای عاجل عنایت که داره مغزم کرم می‌ذاره
کرم جهل و بلاهت
آخی
یادش بخیر، آسپیران غیاث‌آبادی
مجسمه‌ی بلاهت

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

رئال شگفت انگیز



یه چندماهی به‌خاطر کتاب بهابل مثل سگ
دنبال رمان‌های رئال جادویی یا شگفت انگیز می‌گشتم و
از جایی که جز بوف‌کور، صادق هدایت نمونه‌‌ی خودمونی موجود نیست
ناخواسته مجبور به تهاجم فرهنگی شدیم
و چنگی به کتاب‌های سخت و ................. اینای
گابریل گارسیا مارکز یا آلخو کارلپنتیر انداختیم

در حالی‌که یار در خانه و ما گرد جهان می‌گشتیم
لزومی نداشت این‌همه جستجو گر گوگل رو برگ برگ کنم
از جایی که انگیزش هستی خواست به‌ما حالی بده
دور، دست این مکزیکی‌های خرافه پرست افتاد

به خودمون اومدیم ، دیدیم شدیم یه پا رئال جادویی و حرف یومیه هم از یاد رفت
و در خاطرات بلوغ
دنبال یه ماریاچی ناقابل گشتیم

و اینم شده عقده‌ی جدید
حالا دیگه مطمئنم نمی‌دونم اگه یک مرد برام یک گروه ماریاچی بیاره؛ ‌چه احساسی داره؟
خدا کنه به‌خاطر همین یه تجربه، زندگی بعدی در مکزیک چشم باز نکنم که از پس لوکرسیای نامرد و رُبکا بر نمی‌آم
تازه این همه رو در یک صفحه سناریو فهمیدم
که
بیست هزار صفحه سس سالاد داره. خب رئال جادویی نه تنها همین بلکه
همین دیگه.
هیچی
همین.
دارم یاد می‌گیرم که چطور می‌شه هی از وسط داستان یکی رو سبز کنی و سرنوشت همه عوض بشه
خب این یعنی جادوی شگفت انگیز یا نه؟
کل فیلم از اول تا آخرش فقط تکرار این جملات بوده و ما هم‌چنان پیگیر

بابام کجاست؟ من چرا بابا ندارم؟
مارگریتا بهش بگو فریجولیتو پسر توست
خدمتکار احمق بدبخت، فرانسیسکو مال منه
ایگناسیو مال تو نیست
من می‌خوام بابای فریجولیتو بشم
فریجولیتو چیزی شده؟
پیر مرد الکلی
دکتر ایگناسیو بابای فریجولیتو؟

ببین چند وقته اسیر این چهار خط شدیم؟
خب به همین می‌گن، رئال شگفت انگیز و جادویی در هم



همیشه، خداحافظ




در ساعت شش و چهل و چند دقیقه و اندی ثانیه
کشف کردم

فقط رفتن بلدم
رفتم
رفتی
رفت

شایدم
سلام گفتن بلد نیستم
که همیشه
فقط گفتم، بدرود

گفتن، خداحافظ
راحت‌تر از
سلام نیست؟

فقط می‌رم

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

بانو لورنا روجاس " ایزابل "



چه‌قدر ما آدم‌ها سطحی به دنیا نگاه می‌کنیم
جذب پوسته‌ها یا دفع‌شون می‌کنیم
قضاوت
قضاوت هم تا دلت بخواد بلدیم
با همین توهمات عاشق می‌شیم، فارغ هم می‌شیم
به خودمون می‌آیم می‌بینیم،‌زندگی تعطیل
خدا می‌دونه این بانوی هنرمند مکزیکی چه خشم و کینه‌ای در وجودم انباشه که
وقتی ربکای رذل رفت و کانتالیسیا را راضی به آمدن کرد
ککم هم نگزید و مثل صاحبان اندیشه خطاب به سالوادور از مرگ برگشته گفتم
تا چشمت درآد
اما حالا..........
ای‌ول به هنرمندی‌ این بانو لورنا روجاس " ایزابل "
منظورم بانو ایزابل و سه شوهری که معرف حضور اکثرمون هست
دیشب خبری دیدم که فکم را چسبوند به زمین
این نازنین بانوی هنرمند مبتلا به سرطان سینه‌ی پیشرفته و در اوج ناامیدی یهو به خودش چسبیده
و کشید‌تش بالا
شکرخدا کانسر این بانو بعد از درمان خیلی سنگین از بین رفته و
به‌خاطر موهای ریخته از شیمی درمانی روسری سرش بسته
از فردا در نیارید، ایزابل مومن و مسلمون شده
والله. ما ایرونی‌ها جون میدیم برای ساخت انواع شایعادت خرافی
یادش بخیر بیست سال پیش همه می‌گفتند، آنتونی کوئین داره مسلمون می‌شه
دیشب تا حالا
بیشتر دلم می‌خواد؛ سر به تن این ربُکا نباشه و نرسیده به جایگاه عقد
سکته کنه بمیره


من حیوووونی و بی‌گناهم




همین‌که قصد می‌کنم، چشم می‌بندم، بلکه بشه یک لحظه خودم را جای اون ننه‌مرده‌هایی بذارم که
در شیلی در اعماق زمین گیرکردند
مقدور نمی‌باشد
حتا تصور زوری تو خونه موندن هم برام غیر قابل تحمله. چه به چندین هفته و بی امکانات اولیه‌ی زندگی کنم.
اگه من در این تجربه گیر افتاده بودم، دو حالت داره
یا به بیرون نمی‌رسید و چت می‌شدم و بل‌که حتا می‌مردم
یا با این باور که ،
حتما، حتما، حتما این تجربه را لازم داشتم. وگرنه که این کائنات بی‌نظیر و بی‌همتا که کاری را بی‌دلیل انجام نمی‌ده؟
اینم باز دو انشعاب می‌شه
یا مثل ماجرای تصادفم، بعدش جو گیر نور الهی و اینا و مثل جناب خر به اطرافیان
به رایگان کولی می‌دم
یا می‌زدم تو کاسه کوزه‌ی خدا که ،
چرا بین چند میلیارد آدم من باید اون تو گیر افتاده باشم؟
خلاصه که این خدای طفلی هرکاری بکنه
ازش طلبکارم و من حیوووونی و بی‌گناهم

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

اشرف مخلوقات


قدرتی پروردگار سیل کن ایی
اسمشه ما اشرف مخلوقاتیم و حامل روح الهی، در زمین
ما هم پل می‌زنیم، اما نه برای این‌که دیگری از روی پل رد بشه
بل‌که از این رو که خودمون از روی اونا رد بشیم
یه‌جاهایی اسمش می‌شه پل، منیت
پل صراط یا هر چی که این
مورچه‌ی معروف که از نوباوگی با جنابش به لطف
میازار موری که دانه کشی است
که جان دارد و جان شیرین خوش است؛ آشنا شدیم
روی نظم و ترتیب حرکت می‌کنه و خودخواهی هم نداره
فقط به قریزه‌اش عمل می‌کنه
حالا این‌که هوش این مورچه‌های، شیخ اجل
از اعصار کهن تا اکنون جهشی هم داشتند
یا هنوز همان کاری را می‌کنند که صد سال پیش می‌کردند؟
یعنی می‌شه فرهنگ و تمدن بشری روی این‌ها هیچ تاثیری نداشته بوده باشه؟
به هر حال به منی که نه این‌همه کس و کار دارم
نه حال پل زدن و عبور
و نه اصولا چارچوب پذیر
و نه قانون‌مند
ربطی نداره
اما ببین خدایی‌ش ای‌ول داره
بعد به ما می‌گن اشرف مخلوقات

از سوته دلان تا 24 ساعت ؛ چند؟





واقعا که هر چیزی در هستی، لیاقت می‌خواد و معمولا این‌طوری پیش می‌آد که
وقتی همه‌ی قصد و اراده رو روی یک نقطه بذاری، حتما جواب می‌ده
اما پله‌های بعدی‌ست که ممکنه با مخ بیای پایین
مثل گذاری از صراط، کارت درست باشه
راه باز ومی‌تونی با تعقل پیش بری
بی‌جنبه بازی دربیاریم و جفتک بزنیم،
ورق داستان برمی‌گرده و به‌قول لرها
تلنگ روزگار در می‌ره
اگر درست یادم مونده باشه، همه فیس این خانم‌شهره آغداشلو را می‌دادن که قدوم مبارکش به فرش قرمزها و اسکارو ........ چی‌چی چی افتخارات باز شده که ایرانی‌ست و پارسال بند سبز به دست داشت
وقتی می‌بینی این بانو که به وقتش می‌خواد به یاری جناب هوشنگ توزیع چشم همه را دربیاره که ایرانیه. اون طرفش این می‌شه
که اگه بنا باشه؛ این ایزد بانوی ایرانی. ریشه‌ی خودمون رو بسوزونه؟
همون بس که، مال هر قبرستون که می‌خواد باشه
منظور سری جدید سریال 24 که موضوع برمحور یک خانواده‌ی همه تا پوست و استخون تروریست ایرانی می‌گرده
ایشان هم در نماد شمسی خانم و پسرش چه‌ها که نمی‌کنه
زیادی انرژی حرومش نمی‌کنم که یک هفته‌است شدی عقده به گلوم
فقط می‌خواستم از ایی ایزد بانوی سابق و استار جدید هالیوود بپرسم:


ببخشید خانم، فرش قرمز متری چند؟



۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

مهم ته داستانه



بی‌خود نیست ان‌قدر دوست دارم، سراز دهات‌های ایرانی در بیارم
یه چیزایی هست که در هیچ عبور زمانی دوست نداشتنی نمی‌شه
دیروز تاحالا در تونلی گیرافتادم
یادمه وقتی هشت ساله بودم، بی‌بی‌جهان اولاد جوزان و ملایر، چشم به جهان خاکی بست
مویه و سوگواری را به سبک لری تجربه‌ی نزدیک و قابل لمس داشتم
از اون به بعد بشر متمدن شده بود و در آخرین خبر نزدیکم، برادر ارشد، بی‌اولاد بود که در مراسم ختم و شب هفت‌ش همه درباره‌ی اخبار سیاسی و .... با هم به گپ و گو بودند
فکر می‌کردم، طفلی برادرم. اگر یک دختر داشت، ببین الان این‌جا رو روی سرش می‌ذاشت
و همه می‌فهمیدن، ناصر خان مرده
خب شیکی و تمدن و گل و شمع سیاه با گل‌های خداد تومنی کجا و
بیا و ببین برگشتم به هشت‌سالگی
ایی بچه‌ها و فامیل آقای کیانی، هنوز با اتوبوس از ملایر می‌آن و هر سری که می‌رسن
روله روله‌ام گویان . وی. گفتن و دست‌ها را در هم چرخواند و بعد صورت و گیس کندن
دیروز خودم شاهد دو ورژن مقیم تهرانش بودم
ببین اصل‌ش که تازه از راه می‌رسند و از توی خیابون شروع می‌کنند.............تا
هنوز از خونه‌شون شیون و واویلا به گوش می‌رسه
همه محل فهمید یکی رفته، که برای جماعتی مثل هیچ‌کس نبوده
و بغض داغ آخرین جمله‌ای که یک ماه پیش بهش گفته بودم به شیوه‌ی هولوگرافیک جلوی چشمام قرار گرفت
گفتم: من و ببین دختر حضرت پدر. سکته‌ای و شیکسته پیکسته. تنها
شما هنوز تاج سری
سروری و بچه‌هات مثل پروانه دورت می‌گردن، نازت رو می‌کشن، برات بال بال می‌زنن
مهم ته داستانه
تو کجایی؟ منه دختر عزیز بابا کجا، تنها افتادم.
وای خدا اهل هیچ مدل سوگواری نیستم
اما این مدل در همسایگی منو بدجوری به نتیجه‌ی زندگی و چرایی‌ش چسبونده


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...