از عصر یخبندان تا حالا اینطور پریشون نبودم
نوشتنم نمیآد، خستگی در حد مرگ و دلی شیکسته پیکسته و ریخته
و داستان من از زمانی شروع شد که فکر کردم بدهکارم و باید بدهی بپردازم
چیزی که خودم هم گرفته بودم از همین جنس بود و بدتراینکه الکی شاد بودم
شنیدی میگه: تو مردی. نه که داغی هنوز حالیت نیست
این حکایت من بود
از این که، نمردم و هنوز هستم
از اون به بعد رسم شد که فقط خوب باشم و انرژی مثبت پخش کنم
تا یه چندسالی معادله جواب میداد
در هر شاریط من خوب بودم
یا اگر هم نبودم، بلد شده بودم نگم نیستم
شاید تا پیش ازوقایعی که برای پریا پیش اومد
هی ذره ذره ذره تخلیه انرژی شدم
و باورهای شیشهایام شکست و ریخت
در نتیجه یه حرفایی تو گلوم مونده که نرسیده به لب میماسه و بهتر میبینم
اصلا نباشم
هیچی نگم و نه دروغی بگم خوبم و نه زیادی ناله نوله کنم
نتیجه این میشه که مثل این مدت اخیر بارها میآم و این صفحه را باز و دوباره میبندم
به خودم بیست نمیدم
این کل ماجراست
نتونستم با این همه، شاد باشم
شاد نیستم و کسی که بلد نیست به خودش شادی ببخشه
بهتره حال کسی را هم نگیره
ادای شادی هم در نیاره
در نتیجه میشه یه جمعهای مثل امروز که عصبی، مایوس، ....... غمگنانه ، زهر ماری
همه چیز تیره و تار میشه
حتا با حضور خدا
نماز مغرب که به رطوبت گذشت و شرشر اشک و زر زر گریه بود
هیچیم نبود ها؛ الکی اشک میریختم
گلوم بغض داشت.
اما نه با مشخصاتی که بگم مال اینه یا اون
کل زندگیم بدفرم و بیریخت شده
بازم بگم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر