۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

انگیزش هستی










چیزی هست به‌نام قصد خالق که من بهش می‌گم: انگیزش هستی
بذار از اولش بگم:
دلیل دوستی  من با فرهود برسر همین قصد آفرینش بود
با اهل و عیال داشتن به ریش من می‌خندیدن که با سلام و صلوات بذر در خاک می‌کاشتم
آدم‌های منطقی و احیانن دانشمند از جهتی از جهان دورند که ما دری دیونه‌ها بهش چسبیدیم



و کلی براش از انگیزش هستی گفتم و این‌که ما هم حامل همان روح الهی هستیم
و چنی به من خندید
گذشت و دوستی ما مثل سایر مردم با یک تضاد شروع شد
حالا که کلی از اون سال‌ها گذشته و یکی از اعضای خانواده‌اش شدم می‌خوام این هدیه رو به همکشهری عالمم بدم
درسته که مهم است خاک، فصل ..... همه چیز در ارتباط با نباتات
اما از همه‌ی این‌ها مهم‌تر قصد خالق است و آفرینش
من هم ذره‌ای از اون روح الهی مانند همه‌ی شماها با یک تفاوت مهم
من به ایمان پس از مرگ رسیدم
باقی باید به انتظار ایمان بمانید
این پیاز ها در دو تاریخ و به دو دلیل مختلف در خاک نشست
تا الان فقط یکی از سنبل‌ها که به داخل منتقل شده بود، به گل نشست و تمام هم شد
 اما مثلن این یکی در همان روز به خاک نشست اما هنوز گل‌ها باز هم نشدن و الباقی که به فاصله‌ای نه چندان و برخی هنوز با گل حتا فاصله دارند
همان‌ها که بنا بود عیدانه بدم و بر سفره‌ی هفت سین کل ساختمان نشسته باشم
حالا همشهری اعداد و ارقام و زمان‌بندی‌ها رو ولش
به قصد آفرینش خالق بچسب

۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

پسر فروغ فرخزاد




دیشب با کلی بهت و حیرت این فیلم رو ایمیل کردم به پریا
بعد هم تلفنی کلی براش منبر گذاشتم که:
فکر کن مثلن دوست داشتی از چه زنی زاده بشی؟
فروغ چه‌طوره؟
همشهری و قوم خویش دورمون؟
زنی که هزار بار به اتهام شباهت‌های غیر اخلاقی مرا به او شباهت بسیار دادن
البته فقط در محافل آشنای همشهریان گرام که همیشه درپی افتخارات چنین و چنان هستند و فروغ هیچ‌گاه موجب افتخار بانوان خاندان نخواهد بود
حالا من از دخترم می‌پرسم:
دوست داشتنی دختر فروغ بودی تا مادری سرشناس و پر افتخار می‌داشتی ولی تنها نشانه‌اش
سنگ قبری بود و آوای دهل؟
تهش حتا نتونی دو واژه را صحیح برزبان بیاری؟
و فرزند فروغ باشی؟
اصلن مهم نیست ما از کی به جهان وارد می‌شیم
مهم جوهره‌ی وجودی و ذات الهی ماست
گرنه که من دو دختر دارم که یکی تو گویی از من است و دیگری از نامادری
بی کوچکترین شباهتی به هم


۱۳۹۳ اسفند ۶, چهارشنبه

ماشالله



امشب همون شب موعوده پریاست
امتحان و اجرا در برابر جمع
نزدیک دو ماه من  و خودش رو چلوند تا امشب بشه
یک ساعت پیش یکی از اون حال‌های آشنا رو داشت
اضطراب و فراموش کردن همه‌ی نت‌ها
در واقع دو روزه حال بیمار گونه‌ی وحشت موجب شده، هنگ کنه
بالاخره درس است و تکلیف دانشگاه
اما من سی همین چیزها هیچ چیزی نمی‌شم
هرگز در جمع خودم رو نمایش نمی‌دم
زیرا
برام مهم نیست دیگران درباره‌ام چه می اندیشند؟
مهم لذتی‌ست که در حین کار می‌برم
و بعد فراموشی و کار بعدی
باید یاد بگیره
کافیه خودش رو بکشه کنار و اجازه بده خدا بره و پشت ساز بنشینه
یک‌ماه پیش فکر می‌کرد اگر سازش عوض بشه همه چیز حله
ساز هم عوض شد و داستان از سر چشمه بند اومد
اومد تا بفهمه، جادو و معجزه ماییم
نه ساز 
او در همین ایران با همین ساز یاماها، برگزیده شد بره و به خرج دولت اجنبی ادامه تحصیل بده
و هم‌چنان هم بورسیه‌اش قطع نشده
باید ما این رو بفهمیم که معجزه ماییم، خدا ماییم
نه اشیاء

مادر زمین




من‌که همیشه اصل خیال
فکر کن تازه توهم هم بزنم
دیشب که یعنی دمه صبحی که داشتم مثل عنکبوت در کارگاه این‌ور و اون‌ور می‌شدم نگاهم
رفت و روی صندوق چمباتمه زد
به‌یاد استاد انوش رحیمی و این‌که 
چه خوش قدم و سبک بود؟
چهارتا بوم نقاشی شده و در رزومه‌ی من موجود نبود
این‌که کلی بوم گوشه اتاق هست به تو مجال می‌ده تا کار نیمه خشک می‌شه
تو اتود کار بعدی که در سرت بازیگوشی می‌کنه رو بزنی
تازه می‌تونی از حقوق دختران حوا در حرم حضرت پدری هم حمایت کنی
یعنی
تابستونی برای دانیال که اومده بود ایران یک جفت اسب کشیدم
الان هم که باز هم دانیال می‌شه سوژه‌ی تالبوی خونه
چی می‌مونه؟
بغض دل آرام که عزیز دل عمه است و دوم اسفند هم تولدش بود
در نتیجه
اول یک پارچه، بعد لته‌ی دوم و سوم
کار دل آرام در حال اتمام و کار دانیال تا پایان راهی نداره
و من اول با نقاشی دل‌آرام وارد خونه‌ی اخوی می‌شم
بعد تابلوی اخوی 
چی می‌شد اگه عادت کنیم به‌جای همه‌ی عزیزان هم فکر کنیم
من‌که حتا به زمین هم فکر می‌کنم و پای ثابت سازمان بازیافت محله
یعنی دلم نمی‌آد هر چی هست رو بدم بریزن در دل مادر
زمین


چپ یا راست؟



گاهی هم این طور می‌شه؟
نه
هیچ‌گاه این‌گونه نبوده که حتا نتونم بخوابم
دیشب دیگه از خستگی به رختخواب رفتم و می‌فهمیدم که به قدر بیل زدن زمین بدنم درد می‌کرد
هنوز هم شاید یه‌نموره درد داشته باشم
اما شیرین‌ترین داستان زندگی‌مه
در این چند هزار سال همه کار کردم
البته جز طبابت و خلبانی
از وقتی هم که یادم می‌آد و شاید هنوز قدم به طاقچه نرسیده بود
کلاس نقاشی می‌رفتم
از ده یازده سالگی
از این رو همیشه حتم داشتم که من
نقاش به دنیا اومده بودم اصن
ولی چی می‌شه که تا امروز چنین تجربیاتی نداشتم؟
صبح یاد فالگیری افتادم که یه روز گفته بود 77 سال عمر می‌کنم
و  کلی گریسته بودم
طیهو فکر  کردم ، 
وای..................  یعنی
 هنوز کلی وقت مونده تا هم‌چنان نقاشی کنم و لذت ببرم؟
از شدت لذت، نتونم بخوابم
از شوق رنگ‌ها روانم به پرواز بود 
چرا این همه سال این ذوق رو نچشیده بودم؟
همین برای من بس
بعدش نقاشی بعد
این‌طوری دوباره می‌رسم به خالق و لذت خلقت هر لحظه و
این‌که چه‌طور می‌تونه وقت کنه بیاد بالای سرمن چوب خط بزنه
که با پای چپ رفتم موال یا راست؟

۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

این کیست؟



عاقبت پی بردم این کیست
کیست که از در نمی‌شه از دیوار بالا می‌آد
خصوصی می‌کنم از در و پنجره وارد می‌شه
خلاصه که آدم از برخی یک انتظاراتی نداره و پیش می‌آد
باشد تا همگی با هم بزرگ شویم
اگر بپنداری پشت این صورت من شخصی هست
سخت در اشتباهی
اگر گمان بری از تو تا من راهی هست
توهمی خالص است
نه کسی را راه به زندگی‌ام و نه به دلم
من یکتایی برگزیدم تا به بهشت باز گردم
وقتت را برای من هدر نده
پیر زنی هم سن حوا بیش نیستم

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

فیل هوا کنون


نمی دونم چرا هی تند تند پنج شنبه می‌شه؟
تا به خودم می آم می بینم پنج شنبه شده
چه تفاوتی هست ما بین شنبه با پنج شنبه؟
برای من در قدیم روز جشن و رهایی بود
در اکنون وقت نگه داری شده برای پایان راه
هر چه به پنج شنبه می رسم کنتر می اندازه، یک هفته دیگه هم گذشت
حالا این که در همین زمان باقی چه فیلی هوا می کنیم؟
نمی دونم که اگر نباشیم کی بناست فیل ها رو هوا کنه؟
صبح تا شب از در خونه به زور درمی‌آم
آدم‌هم که نمی‌بینم
با همه این‌ها چهار چنگولی بهش چسبیدم
با خودم باشه تا همین‌جا هم کافی یا شاید هم زیادی بوده
اما ذهن هرگز کوتاه نمی‌آد
اصولن وقت نگه‌دار همه‌ی زندگی همین ذلیل مرده است
گرنه که شب می‌شه، روز می‌شه
و برای دوح چه تفاوتی خواهد داشت که این توالی شب و روز کجا بند منی‌آد؟

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

دختر مطهر ابوی



به ما دخترهای خانواده از بچگی یاد می‌دن
فقط نقش بازی کنیم
نقش، 
خواهر نجیب جناب اخوی
دختر مطهر ابوی و والده
همسر نجیب پدر بچه‌ها
مادر چشم و گوش بسته‌ی دخترا
از بچگی یاد گرفتیم چه‌طور باید توانایی‌هامون رو تا حد بانو شزم بالا ببریم 
که حتا خوابش رو هم ندیدیم
مریم در کوچه
مدونا در بستر
در مطبخ یک سرآشپز
و در نهایت زن معصوم کنج خونه  
بزرگترین راز سینه به سینه‌مان نشان از راه نجات و حکمرانی داشت و
  جهت تسخیر دل مردان خوب جواب می‌داد
   دو راهی دل و دول
یعنی تو به نام یک زن هیچ وجود نداری و تنها هدف از آفرینش تو خدمت به این خداوندگاری‌ست 
که به قول نیچه:
  عاشق دو چیزند، بازی و خطر
از این رو زن را برمی‌گزینند که بازیچه‌ی خطرناکی‌ست


یک نفر آقای شوهر




ازدواج‌های قدیم گاه چنان من رو با خودش می‌بره که تهش به خودم می‌گم:
خدا رو شکر که اون زمون نبودم
رسمن بچه‌بازی بوده
بعد بهداشت روان و سلامت پدرسالار به زیر سوال می‌ره
که چه لذتی در هم‌بستری با طفلی خردسال وجود داشت؟
همه می‌کردنم و عیب و ننگ نبوده
ولی الان من اگر به دخترم بگم :
عزیز دل مادر، نمی‌خواهی با کسی مزدوج بشی؟
می‌پره که:
مگر من بزم که صاحب داشته باشم؟
  الهی شکر بچه‌های این دوره مثل عصر پارینه سنگی ما جاهل نیستن که فکر کنن
شوهر یعنی ،
اعتبار، شخصیت، نون درآر، آقا بالا سر، آچار فرانسه و .... سایر اقلام
مدیونی اگه فکر کنی تصویر من بیش از یک سکانس فیلم هندی جون داشت
همیشه من بودم و یک نفر آقای شوهر که اندرون یک ربدوشامبر ابریشمی داره اخبار گوش می‌ده
من در مطبخ و طفلکان به نقاشی


در دوردست‌ها




از خیلی زود شروع کردم به فهم دلتنگی
یعنی هر آشنایی و هر آغاز حتمن پایانی داشت
بی‌بی رفت و بعد پدر رفت و ... الی تا هنوز و تا رفتن من
اما دلتنگی از سر رفتن به سفر ابدی هم توجیح منطقی داره و قدر و اندازه
در نهایت باید زندگی ادامه داشته باشه
اما نوع دیگر دلتنگی از جنس کسان غایب و نزدیک به جان و تنه
مثل دلتنگی برای بچه
دراین رشته از دکترا گذشتم و زدم برای پرفسوری
یعنی وقتی هنوز خیلی زود بود شروع کردیم به جدا سری و می‌پنداشتم بدون اون‌ها حتمن خواهم مرد
و تا جایی که آموختم
این قصه‌ای بوده که نسل به نسل دست به دست گشته بود
همون مادرهایی که بنا بود در دوری فرزند کباب بشن
راه خودشون رو رفتن،
بچه‌ها بزرگ شدن و داستنان‌ها چنان محو و کمرنگ شده که جز خاطری رد پایی نمونده ازش
بیست و سه سال تمرین برای این‌که دلتنگ نشم
برای این‌که یاد بگیرم،
عشق یعنی
 همین لذت از رشد او
در دوردست‌ها

در دل باغبان
قند آب می‌شود
وقتی که درخت
از خودش بالا می‌رود

راه‌هاتان هموار
جاده‌هاتان سبز
دل‌هاتان بس فراخ

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

این چیست



این چیست که بین من و من فاصله می اندازه؟

این چیست که تمام رفته‌ها و آمده‌های عمر را به بازی گرفته؟
این چیه که نمی ذاره از خودمون و شرایط موجود راضی باشیم؟
این چیه که مدام به جون‌م نق می‌زنه
راه زیاده و تو هنوز اول‌ش هم نیستی
اصولن این چه تفکر و چه منی است که دائم با من سر جنگ داره؟
رویاهای جمیعت بشری؟
پروتکل های چندین هزار ساله
از این‌که من الان باید در چه جایگاهی باشم و نیستم
یا نباید بودم و هستم

خلاصه این چیه که نمی ذاره از زندگی راضی باشیم؟
این چه حسیه که با تمام این ها مداوم سعی در تربیت و ارشاد دیگران به راه راست داریم؟
گاهی که چند خطی از برخی شما می‌گیرم و از لطف زیاده
حتا اون چند خط هم بر صفحهاجازه نمایش نمی‌گیره 
از خودم می‌پرسم:
بابا اینا کی اند دیگه؟
مگه تکلیف خودشون با زندگی روشنه و مونده فقط تکالیف تلمبار شده‌ی من؟
حالا عامو من اینم و تو هم همونی که اگر از خودت راضی بودی، برای رفع کتی
مدام قصد ارشاد و راهنمایی من رو نداشتی
آدم سلامت فقط آینه در دست داره
به خونه‌های دیگران سرک نمی‌کشه

چندین صده



تو از همه چیز راضی هستی؟
از جایی که هستی؟ 
کاری که می‌کنی؟ 
همسری که داری یا نداری
جایگاه اجتماعی‌ت؟
وضعیت اقتصادی؟ و ....
از من اگر بپرسی همون لحظه‌ی اول می‌گم:
معلومه که نه
یعنی تا چندین صده همین بود، از هر چه که بود و نبود شاکی می‌شدم و
تمام کاستی‌ها به گردن انواع موج مثبت و منفی، طرز قرار گرفتن ستگاران
حسودان، بدان و ... هر چی که راه داد موجب شد من اونی نباشم که باید می‌بودم
این یعنی نتیجه‌ی سه ساعت گفتگو از تهران به وین
مذاکرات منه به علاوه‌ی او
تمام دیشب‌م به این گذشت که بهش ثابت کنم
آرزوها و خیالات رو بریز دور
تو الان هر چه که هستی نتیجه‌ی جوهره‌ی وجودی خودته
منم اگر هر چی نیستم هم از باب همون مرض است
و از اینی که هستم قلبن شاد و راضی‌ام
هر روز با خودم درگیر نمی‌شم که مسبب که بود که من در مرکز آرزوهایم نیستم؟
آرزوهای من همین بوده
وای خدا
چی می‌شه اگه هیشکی کار به کار آدم نداشته باشه و من از صبح تا شب فقطی نقاشی کنم
به من چه ریاضی و عربی
به‌من چه درس و مکتب
من فقط دلم نقاشی می‌خواد
ولی هزار سال رفتم و اومد به همه بد و بیراه گفتم که نذاشتن من به آرزوهام برسم
آرزوی من چی بود از بچگی؟
این‌که با خیال راحت فقط نقاشی کنم
و پریا چه؟
او هم آرزویی نداشت جز این‌که کسی صداش درنیاد تا بتونه روزی هفت هشت ساعت پشت سازش بشینه
بعد چی می‌شه که نیمه‌ی راه متوقف می‌شیم و از خودمون می‌پرسیم:
من برای چه هدفی به دنیا آمده بودم؟
گردن هیچ کس نیست
ما در نهایت همان شدیم که بودیم باقی همه در تصورات ما از زندگی دیگران است

آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی




وقتی به پشت سر می‌نگرم
چیزی از من نیست به‌جز، خرابکاری
یعنی به هر سنی که می‌رسم و فکر می‌کنم، دیگه عاقل شدی
داری می‌ری توی لیست اشیا موزه ایران باستان
دیگه نمی‌شه سه کرد و به تائید با خودم می‌گفتم
البته من تازه الان فقط صد سالمه، این یعنی فقط صد سالگی
نه پیری
و هم‌چنان این وضع همیشه ادامه دار بوده
در حالی‌که از همون روزی که پشت میز درس می‌نشستم، حسم این بود
من از همه بزرگترم و این‌جا چه می‌کنم؟
همیشه حس پیری با سانتیمتر قد من ارتباط مستقیم داشت
از من بلند تر فقط حضرت پدر بود
خانم والده که یک لقمه چپ می‌شد و باقی نسوان اهل بیت که از بانو والده هم ریزه تر بودن
و این چنین شد که حس بزرگی و بعد هم پیری در وجودم نشست
اما هر چه سال می‌گذره، نمی دونم چرا فقط حماقت و خامی به‌جا می‌گذارم و افسوس یک آه
که:
آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی چنی خر و احمق و جوان بودم
یعنی این حتا در برآوردهای من از سال گذشته هم می‌تونه موجود باشه
من همیشه پیر
ولی در پشت سر همیشه خام و جوان
خب این چه تریپیه؟
اصولن پیر به دنیا آمده بودم؟
یا همیشه خودم رو پیر حس می‌کردم
در حالی‌که تمام زندگی‌ام پر از خطاهای جوانی و خامی‌ست
اینم توجیهی است
چه بدی داشت؟

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

اصلن چرا خدا؟



می‌آم از قورمه سبزی بگم، 
یاد یه داستانی می‌افتم درباره قورمه سبزی در بعد چند انرژی
می‌خوام از حساسیت دارویی بگم؛
 سر از طوفان نوح درمی‌آرم
درباره فلان موضوع می‌خوام گپی بزنم، 
صاف از وسط فلان داستان غریب زندگی‌ام سر در می‌آرم
یعنی
کل هوم به‌قدر تجارب زندگی من از جنس قرون وسطا بوده
که خودم نمی‌دونم چه‌طور می‌شه به عصر حاضر برگردم
بعد
گاهی
یک کسانی که از دور می‌بینندم، به فکر می افتن که:
طرف گم شده، حیوونی ، طفلی، خدا کمکش کنه
اصلن چرا خدا؟
چه‌طوره خودم کمک‌ش کنم؟
بعد هم داستان منبر و منابع علمی و از گرانش تا سیاه‌چاله‌ها
از اون به کرم چاله و وسطاش‌ هم قانون جاذبه
بعد می‌رسی به داستان مهبانگ و فلسفه
سقراط و افلاطون و هندسه
از هر راهی سخن به میون می‌اد تا بهم حالی کنه
داری اشتب می‌ری
یکی ازش بپرسه
این همه علم و کتاب که در ذهن داری و همه تئوری‌ و محصول ذهن‌های بیگانه
یا سرچ گوگل  رو
  چه‌طور می‌تونی عقل و منطق رو وسط
 از سفر آفرینش تا بد حادثه‌ای که بر یکی چون من گذشته رو
 جا کنی؟
تجربه ای که با هیچ کتاب و مکتبی قابل پاکسازی نیست
می‌گی نه؟
این‌م داستان استامینوفن کدئین

برحسب احتیاط



هیچ‌گاه از خودم توقع بیش از توان نداشتم و ندارم
سی همین خودم رو به هیچ دوپینگ و سه‌پینگی وابسته نکردم
از جمله این‌که
صبح دیدم حالم خوبه و دیگه نیازی به دارو ندارم
یعنی دروغ چرا؟
همین‌که مجبوری تا کلینیک رفتم، چرخه متوقف شد
اون‌جا با کلی آدم گپ می‌زنی و از دست این زبون بسته‌های چهارپا کلی می‌خندی و ... اینا
خودش یه‌پا تراپی‌ست
ولی برحسب احتیاط داروهای شب رو خوردم و خوابیدم
بعد از کارهای خونه رفتم به کارگاه و ... اینا، متوجه شدم
خودم نیستم
تمرکز ندارم، چشم‌هام دو بینی داره و دستم اندکی می‌لرزه و تقریبا نمی‌شه پای بوم ایستاد
مثل بچه‌ی آدم قلم‌موها رو تمیز کردم و برگشتم بیرون
هنوز تاثیرات داروهای تا دیشب بر تنم هست و از جایی که اصولن با دارو درمانی میونه‌ی خوشی ندارم
و کم از بی‌بی‌جهان نیستم با طبابت‌های سنتی
از این رو جسمم قاطی می‌کنه
در نتیجه امروز روز کارگاه نیست و باید صبر کنم تا کلن جسمم پاک بشه
این مردم چه‌طوری معتاد می‌شن؟
از خدا که پنهون نیست از شما هم چه پنهون
به مرفین آلرژی دارم
یعنی در همون داستان طوفان نوح که رفتم به اتاق عمل و اولین تزریق بعد از جراحی انجام شد
به خودم اومدم دیدم یارو توی چهارچوبه‌ی در یله داده و به ریشم می‌خنده
یه دست تخته نرد هم زیر بغل داشت که تا صبح با هم تاس ریختیم
گو این‌که اصولن جر می‌زد و تاس می‌گرفت و ... اینا ؛ با همه این‌ها
من دم صبح با یه شیش و بش تمیز ازش بردم
و بر پرونده‌ام ثبت شد، آلرژی به مرفین
ولی عجب شبی بود
تا خود صبح کل زندگی‌م مثل فیلم از برابرم گذشت و دیدم
عین قیامت که می‌گن کل زندگیت رو می‌آرن جلوی چشات
از بچگی تا.............. چیزهایی که شاید یادم رفته بود رو در مرز تشنج آلرژی دیدم





۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

از اراده تا اجابت



اذا اراده شیعا یقول له کن فیکون
هرگاه اراده به موجودیت شی‌ای می‌کنه، می‌گم باش و موجود می‌شه
از این دیگه اظهر و من الشمس‌تر هم هست؟
درجایی که
نفخه فیهه من الروحی، فقعوله الساجدین
دمیدم از روح‌م در او، سجده کنیدش
همین دو جمله در کتاب مقدس کل هوم تکلیف زندگی‌م رو برام روشن کرد و خودم رو علاف چیزی نمی‌کنم
مگر در همین راستا
می‌گی نه؟
کی بود عزا گرفته بودم، آی سرده؛ منه بی‌چاره چه‌طور برم بیرون و اینا؟
همین اول تعطیلی
چنان انرژی باور و ترس از بیماری فشرده‌ام ساخت که
از پریشب یه دست به دستمال و دست دیگه
به کیسه‌ی آب‌گرم
هپ چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-ی
تب دارم، مد روز
شیک آخرین مدل
دست و پام می‌لرزه و نمی‌تونم روی پا بند بشم
عصری هم شانتال وقت دکتر داره و باید واکسن بزنه
و اگر بناست باور و ذهن من کار کنه
عصر می‌رم کلینیک و به سلامتی هم برمی‌گردم
اگر بلده بیفته به رختخواب
منم بلدم چه‌طور بلندش کنم
با همون که اون بالا گفتم
اراده می‌کنم، باور دارم و به کلام می‌گم که می‌رم و می‌رم


۱۳۹۳ بهمن ۲۴, جمعه

یادش بخیر، الهه‌ی عشق بودم




ده‌سال پیش
یعنی ولنتاین سال 83 در همین صفحات مجازی بود که شروع به زر زر کردم
برای ولنتاین
اون‌ زمان با نام کیمیاخاتون می‌نوشتم
از یک هفته مانده به موعد مقرر به‌قدری شیون و فقان کردم که:
ای عشق چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست که سرو کله یکی به اسم قندعلی پیدا شد
رفت تو کار ما و این دل بی‌صاحاب
که :
چیه؟ چه‌خبرته؟
 چنی عشق عشق می‌کنی؟
دلم به‌هم خورد. حال تهوع گرفتم.
مام بس‌که خانم نکردیم بگیم:
به‌تو چه عامو. کی زورت کرده صبح به صبح بیای این‌جا
رفتیم دکتر و دل رو درآوردیم و جاش باطری گذاشتیم بل‌که خیال عالم و آدم راحت بشه
و همین‌جا بود که گلی متولد شد
اما از همون وقت انگاری این پیچ دل ما زنگ زد
رفتیم تو کما
یه‌مدت گفتیم برای کاستاندا
مدتی هم برای خدا
زمانی اندوه زندگی راه نمی داد
از یه‌جا هم که دیدیم سنه داره می‌ره بالا
که خلاصه ما به‌کل عشق و عاشقی و ولنتاین بازی و اینا رو گذاشتیم کنار
یادش بخیر زمانی که اگر  به  دلداده‌ای فکر نمی‌کردم، روزم شب نمی‌شد
اعتماد به‌نفس‌م می افتاد کف آسفالت و زندگی وا می‌رفت
و مگر می‌شد حتا تصور کرد، روزی بی‌عشق نفس بکشم؟
بی‌عشق خوابید و بیدار شد و وارد کارگاه شد
نشون به اون نشون که ده سال تمام کارگاهم فقط خاک خورد
چرا که بی‌عشق کارم نمی‌اومد
یعنی من تنها بی‌شوق و انگیزه‌ای کار کنم؟
پس کی بعدش برام کف بزنه؟ کی بگه: باریک‌الله

حالا سوال امروزم اینه:
عشق دروغ بود؟
تق‌ش دراومد؟
ناامید شدی؟
همه‌ی مردمان زمین بد بودند؟
تو دیگه آدم ندیدی؟
سنت رفت بالا؟
یا چی؟
عقل رس شدم
فهمیدم عشق تا زمانی هست که همه چیز دور از دسترس است

پیوستن به بیکرانگی



حالا از خودم می‌پرسم
یعنی به سگ هم برمی‌خوره؟
مگر سگ هم فکر می‌کنه؟
مگر منه ذهنی داره؟
مگر هویتی داره که من بهش خط انداختم؟
سگ که فکر نمی‌کنه
چرا باید  ناراحت بشه؟
الان چه فرقی با هم داریم؟
من دیگه دم پر آدم‌ها نمی‌گردم و یادم نمی‌آد آخرین بار کی بهم برخورده بود
یا اصولن دیگه بهم برمی‌خوره؟
آره چرا که نه؟
فقط موردش پیش نمی‌آد
از چی؟
من چه تفاوتی با سگ خونه داشتم؟
نتیجه گیری اخلاقی این بس
نه به قله‌ی عرفان رسیدم و نه با خودم روراستم که به تمامش فکر کنم
یحتمل از خیل آدم‌ها ترسیدم و اسمش شده،
 پیوستن به بیکرانگی

درآستان جانان



همین‌روزهاست که شانتال کل تجارب و آموخته های من و
 جناب مولانا و کارلوس خان کاستاندا و .... به زیر سوال ببره
آن هنگام که حال من  بعد از هفده بار جراحی طی دو سال،  روز به روز به سمت وخامت می‌کشید تا ورود به کما و ...
یعنی بعد از تمام اون‌ها که چهار چنگولی مونده بودم روی تخت
تنهای تنها. به فکر افتادم که چرا این وقایع تمومی نداره و هی کش می‌آد
برآن شدم آستین بالا بکشم و برم دنبال چراش
استاد پشت استاد، کتاب بعد کتاب، راه از پس راه
القصه که به این نتیجه رسیدم کل‌هوم لوس بازی‌های خودم و ذهن ذلیل مرده و .... همسایه‌های دست راستی
 و دست چپی، دیده ندیده، شنیده، نشنیده . واینا موجب احوالات آن روزگارم شد
ما افتادیم به قصد جد دنبال رفع معایب
و افتادیم به جان کل زنانگی‌مون که رفته بود زیر سوال
خلاصه که پس از یک و نیم دهه رسیدیم به نقطه‌ی آرامش 
دیگه نه دلم چیزی می‌خواد و نه کسی 
نه از تنهایی به فغان و نه در پی آدمی و خلاصه که فهم کردیم زندگی بی دوست خوش‌تر است
حالا که به کشتی نجات و آرامش نشسته‌ایم به لطف خدا
این یک وجب سگ کل آموزه‌هایم رو برده زیر سوال
صبح بهش گفتم: خانم ، شما که موکت داری، تخت داری چرا می‌شینی روی فرش
رفته قهر تا حالا
کافیه لحنم کمی تند بشه
می‌ره قهر تا ساعاتی خبری از شانتال خانم نیست
یا نشستی وسط فیلمی و نقطه‌ی هیجان، به یورتمه خودش رو می‌رسونه بهم که سرش رو بذاره روی زانوم که
نازم کن
خیلی چیزهای دیگه هم دلش می‌خواد
البته نه از اون چیزها که در کودکی عقیم شده 
احساسات لطیفی که ما به نتیجه رسیدیم اضافه و محصول ذهن ذلیل مرده است و ریختیم دور
نتیجه این‌که از صبح رفتم به فکر 
همسایه‌های بالایی، همسایه‌ی زیری. صدای جارو برقی
صدای خنده‌های بچه‌ها
آمد و رفت میهمان و ماجرای زندگی که از شر همه‌اش راحت شدم
یعنی راحت شدم؟
چرا هنوز دنبال چرا و آیام؟
چه‌طور به مقایسه برآمدم؟
واقعن در این نقطه هستم چون راهی نداشتم
چون به این نقطه رسیدم
باورش کردم؟
راه برای من دل داشت؟
یا از سر ناچاری و شاید ترس این‌چنین تنها شدم ناگاه

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

از کهکشان تا شزم




اون قدیما، به وقت ما
یعنی تا ده سیزده سالگی ما بودیم بخاری‌های نفتی
خونه‌ها گله گشاد و باغ و باغ‌چه دار
در نتیجه همه‌ی خونه گرم نمی‌شد مگر
اتاق‌هایی که بخاری‌های دیواری داشت
و ما بچه های اون‌ زمان اهل بگیر و ببند و بنشین گوشه خونه نبودیم
سرده؟
خب دست‌ش درد نکنه،
چله کوچیکه داره می‌ره و چله بزرگه داره می‌آد
و ما بیشتر لباس می‌پوشیدیم
همون زمونی‌که زمستوناش چنان سرد بود که لباس‌های شسته روی بند یخ می‌زدن و با بچه‌های دایی جان
شمشیر بازی می‌کردیم
گلوله‌های ذغال‌ کنار انبار، یا کرسی‌های باحال بی‌بی
خلاصه که از وقت اومدیم به عصر رادیاتور و شوفاژ از گرما معمولن  لای پنجره اتاق‌م باز بود
و رخت تابستون زمستون یکی بود
همیشه رکابی و بهاری بود
تا رسیدیم به عصر یارانه و هدفمند شدیم
فیتله شوفاژ کشیده شد پایین و دوباره
تق تق
میل‌های بافتنی بازی‌چه‌ی دستامون شد

صبح داشتم حاضر می‌شدم برم بیرون
کلی ریز ریز روی هم پوشیدم که طاقت لباس کلفت و بافتنی ندارم
افتادم به‌یاد اون‌وقت‌ها
صدای تق‌تقه میل بافتنی دور کرسی و داستان شب و هزار یکشب رادیو
جانیدارل
یا سریال کهکشان و شزم

از فرهود تا بخت‌گشا



متهم ردیف اول. نام: فرهود رئیسی
جرم: بلاتکلیفی شغلی
صد سال پیش وقتی باهاش آشنا شدم که تزریق چند درخت را به عهده گرفته بود
من تا اون روز تنها روش تزریقی که از پیشینیان دیده بودم
فرو کردن میخ آهنی بر تنه‌ی درخت بود
فرهود با روشی علمی همون کار رو می‌کنه و به‌نوعی پدر تزریق ایران به حساب می‌آد
تا امروز ندیدم کسی این‌کار رو به‌شکلی که فرهود انجام می‌ده، انجام بده
اما
همیشه می‌ناله
از دولتی که دو درش می‌کنه و پول‌هاش رو نمی ده
در نتیجه فرهود معمولن آدم خوش‌حالی نیست
خیلی کار می‌کنه اما ته جیب‌ش همیشه خالیه
می‌گم: بچه جان تو به جای این‌که روی کیسه‌ی دولت حساب کنی، باید وارد خواب ملت بشی
کسی درباره کار تو به‌طور معمول آگاهی نداره . گرنه ایرون است و درختانش
باید آگاهی رسانی کنی، هزینه تبلیغات بدی تا مردم بفهمند اصولن تزریق چیه و چه‌طور ...
سال نود و یک، روی دوازده درخت چلک‌ تزریق انجام شد
سال نود دو درخت‌های تزریق شده از فشار بار خم شده بودند
بیمارها شفا یافته و کم‌جون‌ها دوپینگ کرده بودند
اما فرهود نه دلش می‌آد برای تبلیغ هزینه کنه
نه حال‌ش رو داره خودش تبلیغ کنه
چند وقت پیش یه مصاحبه‌ای ازش یه‌جایی چاپ شد
می‌گم: خره. یه‌کاری بکن
می‌گه: تو بگو چه‌کار کنم
می‌گم: من اگر اهل تبلیغ بودم مثل پاری آدم‌ها دخترهام الان یکی یک بچه در بغل داشتن
البته که من همین فورمت موجود رو از آغاز تبلیغ کرده بودم
شوهر کیلو چند؟

۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سه‌شنبه

بیست و دو بهمن




امسال عجیب به‌یاد سال‌های دور هستم و بیست و دو بهمن
نه دورتر از انقلاب که در محدوده‌ی جنگ
جنگی که واقعن حق این ملت خواب آلوده بود
مثل یه‌جور دست‌مزد از باب انقلاب بی‌ربط و بی‌وقت
حالا
یکی از اون دفعاتی که صدام تهدید کرده بود تهران رو با خاک یک‌سان می‌کنه
شبونه و به همت مادر بزرگ و عمه‌ی بچه‌ها بالاخره کل خانواده راهی جاده تفرش شدیم
اونم توی اون سرما و برف‌های معروف تفرش و جاده‌اش و گردنه‌ی معروفش
اهل بیت من بود و اهل بیت پدر بچه‌ها
ما بودیم و جاده‌‌ای که چشم درش چیزی نمی‌دید
کولاک و .... جنس جور
هر چه در زندگی بلد بودم در اون سفر با هم تجربه شد
نصف شب وقتی رسیدیم فکر می‌کردم وارد بهشت شدم
یعنی باورم نمی‌شد هرگز به تفرش برسیم
و بالاخره رسیدیم و همان شب صدام میگ‌هاش رو خالی کرد در جاده‌ی تفرش
الان که به همه‌اش فکر می‌کنم تازه فهم می‌کنم که زندگی یا روح با چه زبان زنده و آشکاری با جماعت حرف می‌زد
و ما به‌جای شنیدن بهش نام بدشانسی و اقبال آب رفته می دادیم
روح چه چیزهایی که در اون سفرهای تفرش از ترس بمباران برابر چشمم گذاشت بود و درک نمی‌کردم
فقط به فکر نجات دخترها بودم
خیلی سال بود فراموش‌م شده بود که بیست و دو بهمن چه برما می‌گذشت

بانو، نرگس خارجی






وای چه هوایی!
می‌مونه به هوای نه ده سالگی
نه منتظر نفر دومی بودی و نه بلاتکلیف عاشقی
بچه بودیم، خامه خام
ولی به‌جاش دنیا قشنگ بود
حتا چراغ‌های روشن خیابون‌هاش با حالا فرق می‌داشت
و من اکنون را نفس می‌کشم
در هوای بچگی

رنگ من




تابستان گذشته اخوی گرام از طبقه‌ی ششم نقل مکان کرد به طبقه هم‌کف
و به دلایلی تا هنوز نرفتم خونه‌ی جدید
ولی منتظر یک طرح خوب بودم که برای خونه‌ی تازه براش یک تابلو بکشم
زیرا که بر خلاف خونه‌ی من که یک نقطه‌ی خالی روی دیوارهایش نیست
خانه‌ی اخوی هیچ از این اخبار نیست
نه چون من گدام که منزل خانم والده پر از کارهای منه
زیرا
اخوی هر کاری رو برای نصب روی دیوارنمی‌پسنده
القصه
که اخیرا جشن پایان تحصیلی در کالج پسرش برپا شد و عکس‌ها  به فیسبوک اخوی راه یافت
بالاخره دیروز فراخوان دادم بیاد بالا
آمده و کار نیمه رو دیده کلی ذوق کرده
می‌گم: اخوی جان.
رنگ‌های من معلوم و غیر از اون دستم به رنگی نمی‌ره
حالا شما بگو چه رنگ‌هایی دوست داری؟
حیرون نگاهم می‌کنه
نه که فکر کنی از هنر سردر نمی‌آره
همان سال‌هایی که من می‌رفتم منوچهری؛ ایشان هم خر کش کرده بودم کلاس نقاشی
اما خب از قرار خیلی تعلق‌خاطر به رنگ و خط نداشت که نیمه رها شد
حالا
به بوم نگاه می‌کنه و بعد به من، فقط از چشم‌هاش می‌خونم ذوق زده است
ولی،
 تو بگو کدام رنگ؟
خودت می‌دونی. گرم باشه، نارنجی و قرمز داشته باشه و ....
آخرش افتاد گردن خودم
منی که جز نیلی رنگی به چشمام نمی‌آد
تا من باشم وسط کار از کسی نظر نخوام
ما فقط عادت کردیم دوست نداشته باشیم
وقتی به دوست داشتن می‌رسیم
واقعن نمی‌دونیم چه چیز رو دوست داریم
ولی حتم داریم چه چیزهایی دوست نداریم

از دیشب سه دوره رنگ گذاشتم پشت این دو و دوباره برداشتم
تا ابد هم به رضایت نمی‌رسم
زیرا قرمز و نارنجی رنگ من نیست

۱۳۹۳ بهمن ۱۷, جمعه

زندگی شیرین می‌شود



برزخ یعنی، بلاتکلیفی من و رنگ
تا دیشب همین‌طور مبهوت و مات در خونه سرگردون بودم
برزخ یعنی دستات می‌خواد کار کنه
و تو ندونی کدوم کار؟
همیشه من و نقاشی در همین شرایط بودیم
یا طرح هست و باید سرآسیمه به خرید بوم برم
یا بوم خریدم و پشیمون شدم و نمی‌دونم چه‌ککاری رو باید شروع کنم
یعنی اصولن و اصالتن می‌مونم به آدم کارمندی که عادت کرده صبح به صبح کارت بزنه
باید صبح که بیدار می‌شم یک‌راست برم سرکارم
وقت نوشتن هم همین می‌شم
یا نمی‌نویسم یا وقتی بنویسم دیگه خواب و خوراک ندارم چون داستان همین‌طور در خواب و بیداری در سرم رژه می‌ره
اما در مورد نقاشی این‌طور آزادی عمل ندارم
باید نقاشی کنم و گاه نمی‌دونم چی؟
و این مواقع کلافه می‌شم
مثل دیروز و پریروز که کلی طرح در سرم بود و دستم به هیچ‌یک نمی‌رفت
نقاشی رو نمی‌شه مانند نوشتن بشینی و خودش بیاد
باید بدونی قراره چه‌کار کنی؟
و دیشب نزدیکی‌های نیمه بود که طرح پرید برابر چشمم
بوم‌های بزرگ رو گذاشتم پایین
دیگه این‌که خانم والده بیدار هست یا نه که باید می‌رفتم و از پایین بوم مورد نظر رو برمی‌داشتم
از شانس بلندم چراغ‌های منزل مادری روشن بود و دیگه نفهمیدم کی رفتم و کی برگشتم
همین‌قدر بس که صبح که بیدار شدم
اتود کامل بود و فقط باید برم سراغ رنگ گذاری
و این چنین زندگی شیرین می‌شود
اسمش‌هم شده،
 من تنها فرزند بی‌کار پدر هستم که هرگز برای کسی کار نکردم


دشمنی با روز شنبه



عطر لیمو عمانی، همراه شنبلیله و گلپر ترشی
فضای اتاق رو پر کرده بود
شاید همین از زیر لحاف کشیدم بیرون
صدای بچه‌های دایی‌جان‌ها و خاله‌جان‌ها حیاط رو پر کرده بود
بی‌بی اسپند دود می‌کرد
صدای خنده‌های مادر و زندایی‌ها از مطبخ تا من می‌رسید
فکر کلی مشق مونده و بازی در حیاط طاقتم رو تاب کرد و بسترم کند
همیشه همین بود
دنیا پر از شادی و بازی بود و من وقت برای هیچ درسی نداشتم
همیشه مضطرب بودم
وحشتزده از کلی تکلیف مدرسه
پنج‌شنبه‌ها تا ظهر می‌شد و می‌رسیدیم خونه نهار نخورده می‌پریدیم حیاط
کلی بازی از کل هفته در حیاط منتظرمون بود
بازی روز دوشنبه که دلم براش ضعف رفت و نشد بازی کنم
بازی روز چهارشنبه که به‌خاطر تکالیف زیاد ریاضی پنج‌شنبه همیشه ناممکن بود
کل بازی‌های هفته در حیاط به انتظارم نشسته بود
به خودمون می‌آومدیم شب می‌شد و نوبت مک میلان و همسرش و آخرشب و فیلم سینمایی
صبح جمعه‌هم که دایی‌جان‌ها هم یک به یک می‌آمدن برای دست بوسی، بانو بی‌بی‌جهان
در نتیجه می‌رفت برای غروی جمعه
من بودم و کلی تکلیف جمع شده
من بودم و سریال مرد شش‌میلیون دلاری
منن بودم و شو رنگارنگ
و من می‌ماندم و گریه‌های بی‌حد از ماتم روز شنبه
خب کدوم آدم عاقلی می‌تونست در چنین شرایطی شنبه رو ببینه
ما موندیم و دشمنی روز شنبه


۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

شخص گوگل




بعد از دو سه روز با این یکی وارد صندوق نامه خواستم بشم
گفته: پسورد
ما دادیم.
گفته : نه. حالا باید کد تائید بدی
گوشی به شارژ اون اتاق
تا برم و کد رو ببینم و برگردم؛ می‌بینم. پیغام داده که:
هنوز کد رو دریافت نکردی؟
مغزم یخ کرد. 
بی‌پدر!
 کم مونده بیاد وسط خونه‌هامون بنشینه؛  گوگل
یعنی فقط بی‌چاره ما نسل قبل پنجاه که
با کالسکه هم این‌ور و اون ور رفتیم.
شهرفرنگی هم دیدیم، 
شترهایی که اسفند و فروردین بار کود جابه‌جا می‌کردن و صدای زنگ‌شون تو کوچه‌ها می‌پیچید
الاغ با مرام پیاز سیب‌زمینی فروش محله
حیاط و هشتی، پنج دری و اندرونی هم دیدیم
مراسم تاج‌گزاری به اتفاق جمیع اهل محل با یک تی‌وی سیاه و سفید و
چرخ خیاطی دستی، می‌تونه بهونه‌هامون باشه
افتادیم گیر این تکنو آلرژی و شخص 
گوگل

این ذهن بنده



این حس رو دوست دارم
خیلی هم زیاد دوست دارم
نه منتظر کسی هستم
نه جوابی
نه کار راه بندازی
نه به فردا می‌اندیشم
نه به دیروز و گذشته
نه از کسی طلبکارم
نه به کسی بده‌کار
نه با کسی دشمنی و نه مهرورزی بیهوده
خلاصه که در ذهن‌م چیزی موجود نیست به جز حالا
خب حالا چه کنم؟


فکر کن
اون همه بوم ریخته کنار اتاق و چون نمی دونم از کجا و کدام شروع کنم
فقط خیال‌بافی می‌کنم
اول برم سراغ اون؟
نه این‌ یکی واجب‌تره
شاید عمرم به فردا قد نداد
ولی امروز حس‌ش نیست برم سراغ اون موضوع
خب برو سراغ یکی دیگه
و این چنین است که   انبار بوم هم داشته باشم
باز هم نشستم و منتظرم نقشی خودش بیاد
یک طرح مایه دار و جانانه
طرح وقتی در ذهن زیست می‌کنه، مایه فساد و تباهی می‌شه
هی می‌خواهی جست بزنی بری کوچه و با بوم برگردی
شب توی رختخواب می‌افتی به یاد فلان ایده
و قرار فردا و خرید روز آینده
حالا که همه چیز هست
کارم نمی‌آد
این کل هوم مورد مصرف ذهن بنده

زیر گذر، قیامت



مگر هر رویایی باید تهش شیرین رویایی باشه؟
اصولن کی و چه‌طور ما رو با رویاها آشنا کرد؟
  اولین نشانه‌اش رو در قرآن دیدم
نشون به اون نشون که بعد از مرگ می‌ری یه بهشتی، .... هـــــــــــــــــــــــــــــین
از اکنون به آینده‌ای محال جست زدیم
و آموختیم ،
زندگی نه در اینک که در فردایی بعید است
اما کی اینه قرآن رو به گوشم خواند؟
از بی‌بی‌جهان آغاز تا کلاس دینی و بانو والده که برای هر ادای ما یه آیه از جیب‌  بیرون می‌کشید
برای دامن کوتاه، یکی .
برای یقه باز، یکی ،
برای موهای افشان، یکی
برای شوخی با بچه‌ریزه‌هایی که دوستان اخوی بودن و.... الی آخر
و ما آموختیم یه خدایی هست که در آینده خدمت تمامی اعمال ما و پدرجد نامردان رو در می‌آره
و ما زنبیل گذاشتیم و مقیم شدیم سر گذره آینده
هی منتظر موندیم تا پدر هر کی بدی کرده رو دربیاره
مگه می‌شه آدم بدی کنه و خدا پوزش رو نزنه؟
الکی که خدا نشده
دنیام که بی‌حساب و کتاب نیست



تا وقتی ما جرات کردیم و اون کتاب مقدسی رو که اگر با دست کثیف لمس می‌کردی، سوسک می‌شدی
اگر به غلط تلفظ می‌شد، باید جواب گوی اون دنیا باشی و ...... چه و چه رو از روی طاقچه برداشتیم
حالا ماییم و گفته‌های حقیقی کتاب
فهم خودم از ماجرا
نه آینده‌ای بود و نه اون حرف‌های بی‌بی‌جهان
تازه کتابی که فقط از فرعون و جنگ و گناه و جهنم پر بود
یک‌باره نه گذاشت و نه برداشت، اختیار امور رو به گردن خودم گذاشت
خدایی که در فردا جایی نداشت
با آدم کاری نداشت
فقط اومده بود تا در ما خدایی کنه

حالا کی جواب‌گوی توهماتی که از کودکی در مغزم شده، خواهد بود
میل به آینده
رویاهای فردا و پس فردا
در جایی که تنها حقیقت موجود برای او اکنون است نه آینده




۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

بهشت رویایی



اصولن که از کل تی‌وی و سریال‌هاش دوری می‌کنم
اما شب که می‌شه بالاخره یکی دو ساعتی پاش هستم و این تبلیغ گروه جم
خانه‌ی رویایی، بهشت آرزوها، کوه، جنگل، دریا و ....
من رو به‌یاد تابلویی انداخت  که زمان بچگی در خانه‌ی خانم‌والده بود
تصویری از همین‌ رویاها
و من که کودکانه به تصویر دل داده بودم
البته هیچ صدای پس زمینه‌ای نبود که به بهشت‌م رهنمون کنه
اما این رویا در دل و جانم خانه کرد و بعد هم در بلوغ فراموشم شد
در یک بعداز ظهر خنک پاییزی سر از رویایی درآوردم که همان لحظه در ذهنم نبود
حتا در حین خرید و ساخت و ساز هم باز یادم نبود
تا روزی که دوغ‌آب سیمان ایوان بالا رو شستند و تیم کاری، محل رو ترک کرد
من ماندم و تراس رو به رویا.
همون‌جا نشستم روی زمین مرطوب و چشم به منظره‌ی برابرم سپردم
و تازه اون لحظه بود که بهشت رویاها رو در برابرم دیدم
من ساکن بهشت رویایی کودکی شده بودم
ولی بهشت بی آدم برای حوا چه مفهومی داشت؟
هیچی
و از همون لحظه بود که به جستجوی آدم برآمدم
غافل از این‌که هر آدمی یک ماری در سایه‌ پنهان داشت
مار معروفی که ما را از بهشت آواره ساخت
و داستان‌های من از همان روز آغاز شد

حالا بعد از چندین دهه
به بهشتم فکر می‌کنم
به این‌که فراموش شده بود و با این همه کار خودش را ساخت
من گرفتار رویای کودکی شده بودم
رویایی که هیچ تعبیری نداشت، جز مصیبت‌های بعدش



مشیه و مشیانه



چهار عکس از یک تصویر
در زمان ها و مکان های مختلف
بالا و پایین ها و چه و چه
هیچ کدوم شبیه اون یکی نیست و در اصل هیچ یک مانند کار اصلی نمی شه
و ما همین طور رنگ به رنگ مناظر زندگی رو نگاه می کنیم
گاهی پر نور و گاه تاریک
گاهی گل باقالی و گاه هم خال خالی
بالاخره اینم تموم و بریم سراغ کار بعدی


۱۳۹۳ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

وهم عشق


ای خدا منو بکش
واااااااااااااااااای
جونم رو بگیر و تموم‌ش کن
وااااااااااااااااای خدا مردم
پس کوش؟
چرا زنگ نمی‌زنه؟
چرا نمی‌آد؟
آآآآآآآآآآآآآآآاای. جیغ و زنجه موره
خودم رو می‌گم
از گذشته‌های دور می‌گم
همون روزگارانی که عاشق می‌شدم
تا حالا فکر کردی سی چی آدم‌ها آویزون هم می‌شن؟
من یکی از اون گیره‌های جهان بودم که یا گیر نمی‌شد یا
کنده نمی‌شد
خودخواه بودم تا دلت بخواد
حسود انقدری که دلت رو بزنه
و خشمگین تا جایی که زدم و پدر خودم رو درجاده درآوردم
نماد کامل خودخواهی در عشق
پس سهم من چی؟
 پس تنهایی من چی؟
منه من چی؟
عشق من چی؟
و در نهایت زار می‌زدم، زار
فریاد می‌کشیدم فریاد انقدری که دلت رو بزنه
ته همه‌اش اسمش چی بود؟
عاشقانه‌های منه ذهنی
عاشق شدی؟
مبارک.
کلاهت رو بنداز هوا.
سوت بزن شادمان باش بالاخره یکی هست که تو رو به شوق بیاره؟
حتا تصورش
اما نه.
 این برای هم هرگز کافی نبود
من می‌خواستم.
همه‌اش رو .
با پوست و استخوان
یک اسارت
اسارتی وحشتناک
زیرا که عاشق شده بودم
خب ایی چه عشقیه که تو خون یارو رو در شیشه کنی؟
نذاری نفس بکشه. محکم به تو چسبیده باشه و ....
و این چنین بود که کشف کردم
عشق ویروسی بیش نیست
ویروس خودخواهی و سر منشع‌ش ذهن
من همیشه فکر می‌کردم باید عاشق بشم.
زیرا همه دخترکان کلاس یکی داشتن
و این عشق چی بود هم نمی دونستم. فقط می‌خواستم از سایرین عقب نمونده باشم
و این چنین من به دام عشق گرفتار شدم
خدا را شکر که عمرش زیاد نپایید و به کل عشق از دل و ذهن افتاد
اما یادم می‌آد به احوال آن روزگارم
همه‌اش منفی
همه‌اش انتظار
انتظار اونی که بنا بود خوشبختم کنه و زندگیم بدل به افسانه بشه
زیرا از دور فقط شاهد افسانه‌های عاشقانه بودم
کلی منتظر بودم دلم بشکنه مثل باقی دخترها داریوش گوش بدم
به خیابون نگاه کنم و گریه کنم
فقط از روی دست دیگران نگاه کردم و اسم هیچ کدام عشق نبود
هزار سال از عمرم گذشت و عشقی نبود به جز خودخواهی و فرمایشات هورمون

دامنه‌ی وسیع تکنوآلرژی



ما اگر نخواهیم در این دامنه‌ی وسیع تکنوآلرژی باشیم باید کی رو ببینیم؟
شب تا صبح تلفن من جز توسط اهل حرم به صدا درنمی‌آد
همراه نا همراه هم که به‌کل تعطیل بوده، چیزی نزدیک به نیم دهه
کلی مرور کردیم و کلی با دوستان و آشنایان خداحافظی کردیم و رفتیم توی لاک خودمون
می‌مونه یک فقره نقطه ضعف به‌نام مادری که می‌تونه نخ‌ت رو به دست بگیره و تا هر کجا دلش می‌خواد با خودش تو رو ببره
ماییم و این گوشی جدید
راستش از این که همیشه و همه‌جا در دسترس باشم خوشم نمی‌آد
دوست ندارم کسی جز خودم بیدارم کنه و در نهایت از این تکنوآلرژی جدید که
تو رو مانند موش آزمایشگاهی
هر لحظه و هرجایی زیر نظر داره هم بیزارم
اصولن از زیر نظر بودن به قدری دوری جستم
که ترجیح بدم هم اکنون هم‌چنان تنها باشم تا به کسی جواب پس ندم
حالا همه این‌ها رو داشته باش
نشستی تو عالم خودتی و نزدیک نیمه شب، پیام می‌آد که:
سلام . خوبی خوشی خانم مهندس؟
خاک به‌سرم من کی مهندس شدم؟
نگاه به گوشی می اندازی ، زده فلان ارتباط رایگان
بعد نام که اصلن ناشناخته، شماره هم که نمی اندازه. سکوت می‌کنی
دوباره می نویسه:
کار جدید ندارید؟
من و داداشم اومدیم تهران کار می‌کنیم. هر موقع بخوای در خدمتم. امضا دیو سالار
تنت یخ می‌کنه، اسم آشناست. باید از شمالی‌ها باشه. ولی اون لاکردارا همه یا دیو و یا رستم و این‌چیزها رو یدک می‌کشن
نزدیک صبح در بستر یهو یادت می‌افته
اه آرماتور بند
مال کی؟
اوه ه ه  پیش از طوفان نوح
یا
همین‌که ما دست چپ و راست گوشی رو پیدا کردیم
پیام می‌آد
که : بابا کلی از تکنوآلرژی عقبی. گوشی نو مبارک
نگاه می‌کنی باز نمی‌فهمی کیه و این‌گونه می‌شه که از اون به بعد هر کی پیام فرستاد
همه رو بلاک کنم
خب اینم شد تکنولوژی؟


بانو والده



بعضی حرف‌هاست که نمی‌شه از برخی افراد شنید و همین‌طوری رفت
مثلن این‌که وقتی حضرت بانو والده برای نصیحت صدات می‌کنه طبقه دوم، دو حالت بیش‌تر نداره
یا هنوز فکر می‌کنه بچه‌ای یا کاری کردی که در این سن و سال هم نمی‌گنجه
القصه که ما همیشه بودیم، بانو والده نیز هم
ما همیشه تک یا سه کار می‌کردیم و بانووالده شاهد همه‌اش
اما
بذار این‌طوری بگم
موضوع: رویا بینی، شهبازی و کاستاندا با هم
زمان: بعد از چندین هزار ساله‌ی عمر تاریخ
نمی‌دونم چندتا دفتر رویا بینی دارم. شاید برای هر سال یکی؟
نمی‌دونم از چه‌زمان ماجراهای من  رویا درهم شد، انقدر یادم هست که در اولین رویای آینده‌ای که در خاطرم هست
هنوز دوازده سالم تمام نشده بود
حالا
القصه
بانو والده بسی‌ دل نگران است که:
من خیلی به‌شما فکر می‌کنم؛ بخصوص از باب موضوع  کاستاندا
یا جدیدن هم که شهبازی
همون بهتر که دیگه گوش نمی‌دی.

سیل کن آمار من.
 از طبقه پنجم تا دوم به روز و بانو والده هم فهمیده دیگه شبانه روز گوش نمی‌کنم
ای خدا قربون حکمتت که این بانو والده همیشه از همه چیزما سردرآورده
جز چیزهایی که واجب بوده سردربیاره

خلاصه که نتیجه ماجرا این بس که از صحبت‌های بانو حسابی از دیروز آشفته شدم
تک کار می‌کنم؟
ایی که دیه مادرمه. ایی که دیگه بنا نیست الکی انگ بهم بچسبونه
داستان چیه؟
آیا من واقعن ترسیده‌ام؟
هزار سال وحشت و هراس
از چی؟ از مرگ؟

بانو والده‌ی من درک نمی‌کنه که:
- چرا شما زیادی این قسم را جدی می‌گیری! همه یک روز آمدیم و روز دیگر هم خواهیم رفت
پدر شما رفت، والدین من هر دو رفتند و روزی هم من خواهم رفت
تا هستی زندگی کن

بعد تنم یخ می‌کنه
بانو والده است.
شوخی که نیست.
برای من همیشه بانو والده بوده و تا ابد خواهد ماند
یعنی فقط منم که این‌طور جدی به رفتن فکر می‌کنم؟
آیا فقط منم که حضور خدا را در وجودم باور دارم؟
آیا فقط من آینده رو در رویا می‌بینم؟
آیا همه با این زندگی دنیایی شادن؟
من نیستم؟
نبودم؟

بی‌راهم نمی‌گه.
خودم هم در تمام عمر کسی رو این همه دنبال ماجرا ندیدم
حتا یک نفر رویا بین هم ندیدم
حتا اون شیخ بهمن در مشهد که شکمش جلوتر از خودش وارد اتاق می‌شه هم هرگز ترک زندگی نکرد
حتا نمی دونم شرایطی که من دارم در چند درصد مردم دنیا مشابهت داره؟
یا اصلن داره؟
وقتی تو خودت تنها باشی، می‌شه بگی همه قاطی کردن و تو عاقلی؟
و یا مگر می‌شه کسی هم‌چون من رفتن را باور داشته باشه؟
اصلن اسم این زندگی چی می‌شه؟
اگر همه چیز بعد از تجربه‌ی مرگ آغاز شده بود، می‌شد گفت که از مرگ اساسی ترسیدم
یا بهتره فکر کنم از اول با نقص ژنی به دنیا اومدم؟
کی این همه معجزه رو در زندگیم تعریف می‌کنه؟
یا اون همه بلا
خلاصه که از دیروز حسابی ریختم به‌هم


۱۳۹۳ بهمن ۱۳, دوشنبه

قضاوت ممنوع




اهل عقل منطق، فلسفه و اندیشه مرا دیوانه خوانند
عیب نداره و دست همگی درد نکنه
خیلی‌ها هم که از نزدیک نمی‌شناسند و از دور نظاره گر من‌اند هم
مرا آدمی خوش‌بخت ، فارغ بال و تحصیل کرده‌ی دانا می‌دونند
اونم عیب نداره که
کل دانسته‌های بشری نمی‌تونه سوزنی در احوال من یا تو تغییری ایجاد کنه
پس بذار هر کی هر چی دلش می‌خواد تفکر و قضاوت‌مون کنه
کی به کیه؟ تاریکیه
من که حال روز خودم رو دارم و مسیرم همیشه از یه ور دیگه رفته و اومده
اما اگر تمام اهالی منطق هم جای من باشند باز همه آن‌ها را مجنون خطاب خواهند کرد؟

قضاوت ممنوع

دو هفته است پریا خودش رو به آب و آتش می‌زنه بل‌که پیانوش رو عوض کنه
می‌گه ساز فعلی جوابگوی نیاز الان‌ش نیست
بعد هم سر از جاهایی درمی‌آره که آدم معملوی رو قاطی می‌کنه چه به موجودی نیازمند
می‌ره و سر از خونه‌ی آدم‌های مشهور و سطح‌بالای تخصص‌ش مواجه می‌شه
و سازهای گران گران
الان شنیدنش هم برای من سخته دو هزار یورو برای ساز دادن
برای یک دانشجوی موسیقی، هر چه‌قدر هم حمایت وارث بابام پشتش باشه، دشواره
و از جایی که زمانی ما دوتا ساز در خونه داشتیم
و کلاس بالای پریا، یاماها اصل ژاپن رو گذاشت و رفت یه یاماهای سنگاپوری خرید که آکبند باشه
آخر هم مجبور شد اون رو بفروشه و به یاماهای خونه رجعت کنه تا وقت رفتن
در نتیجه گاهی مواقع
نمی‌تونم خیلی مشکل‌ش رو جدی بگیرم
یعنی کافیه حس کنه پهنای صدای سازش به قدر فلان استاد نیست
بی‌شک باید سازش عوض بشه
و با این آگاهی از شخصیت دختر خونه، چی می‌مونه جز موعضه؟


اول ماجرا ازش سوال کردم، مطمئنی ساز خودت قابل اصلاح نیست؟
گفت : بله
- پس اگر این‌طور باشه خود روح ساز رو عوض می‌کنه.
خندید
خنده نداشت زیرا خلقت تنها وسیله‌ی بازی روح و اگر اسباب بازی‌ش ناقص باشه خودش بهترین‌ها رو جذب می‌کنه
حالا فکر کن بچه‌ای که از وقتی چشم باز کرده من بودم و جهان عجیبی پر از معجزه
می‌خنده وای به دیگرانی که سرسری داستان رو می‌شنوند


قدردانی رسمی



قبل از ادامه داستان بگم از یک قدردانی
دیشب همین‌طوری در کارگاه به یکی از فایل‌های شهبازی گوش می‌کردم
و متوجه موضوعی شدم که فهمیده بودم اما در خشم خودخواهانه‌ی ذهن فراموشش کردم
کاری ندارم با هدف و نیت قلبی ایشان
ولی واقعن در یک مورد دستش درد نکنه
اون‌هم آشنایی من با جناب مولانا بود
حالا به دردم بخوره یا نه، مهم اینه که من از ایشان این رو یاد گرفتم
و باید ازش قدر دانی کنم.
تمام قد و سرشار از تواضع
و هنوز هم خیلی از گفته‌هاش می‌تونه به کارم بیاد
اصلش اینه که دنبال هیچ کس نباید راه افتاد و سینه زد
که به راه کفر می‌رسیم ، بی‌گمان

توکل به خدا





از وقتی داستان آلرژی و نفس تنگ و سر پر درد پیش‌آمد دیگه جرات نکردم
پیش پیش سفارش بوم بدم
گفتم نه که پول دور بریزم
پولکی نیستم‌ها، ولی بنا باشه همه عمر مراقب باشی که در پدری و مادری کم نیاری
مجبور می‌شی به یک قرون دو زاری که خرج می‌کنی برای خودت توجه کنی
وگرنه کی باید هزینه، از شیمی درمانی تا  پیانو « بوزن دورف‌» رو تامین کنه؟
سی همین خودم رفت در صف و پشت پریا یستادم
نه‌که گدا وار زندگی کنم. امکان نداره روح نتونه از پس هزینه‌های خودش بر بیاد
و من از آغازین خلقتم پذیرفتم، روحم نه یک جسد
در نتیجه الهی شکر زندگی در گذرانی خدای‌گونه است هر دم
اما
در منطق‌م جا نمی‌شد برم دوباره چندتا بوم سفارش بدم در جایی که نمی‌دونم وقت دارم بکشم یا نه؟
و این فقر امکانات ذهنم رو در تنگنایی سخت گیرانداخته بود
البته ذهن خلاق و سپیدم نه اون ذلیل مرده‌ی مکار هرزه گرد که فقط محله‌ی تاریک ابلیس رو بلد شده
کلی طرح می‌آمد و می‌رفت و کنج صندوق‌خانه‌ گیر می افتاد و همان‌جا موند
از همه‌اش باحال‌تر کار مشیانه بود که خورده بود به کوچه بن‌بست
بعداز آبی نیلی بیشترین کاربرد رنگ‌م آلیزارینه
یه نوع قرمز آلبالویی مایل به جیگری دور از سیاه
که تم اصلی کار مشیانه و ریواس‌هاست
هفته‌ی گذشته رفتم منوچهری یکی برام قایم کرده بود
اما اونم نبود. از دسته‌ی رنگ‌های شفاف است و پدردرآر
ومن این رو نمی‌خواستم زیرا باید رنگ حجیم بهم می‌داد
و منم با دل‌مردگی در پی اتمام کار بودم
تا دیروز که محموله‌ی نادیده به خونه رسید
من کل لوازم مربوط به رنگ روغن آقای انوش رحیمی رو خریدم، بی‌اون‌که دقیقن بدونم چی خریده شده
چکی و فله معامله شده بود
فقط حتم داشتم کلی بوم خریدم
همین‌قدر ما را بس که تا خود صبح در کارگاه بودم
خوش‌حال و پر انرژی

تا حالا با رنگی غیر از وینزور کار نکردم، این هم از همون نقاط کوری بود که از اساتید قدیم به ارث بردم
و حالا منم و خروار خروار رنگ که فقط دوسه تا ویزور درش هست باقی ناشناس برای من
و من و شوق آزمودن اون همه رنگ مگر می‌گذاشت بخوابم
چند مارک مختلف آلیزارین


از جمله یکی هم همانی که کارم گیرش بود
و تجربه‌ی رنگ‌های سفت غیر از وینزور، چنان پر از شادی و انرژی بودم که تا پنج صبح توی کارگاه این‌ور و اون‌ور می‌شدم
و من دوباره و اساسی روی مشیانه کار کردم
درست همون هفته ده سالگی‌م بود که بین درختان حیاط نارمک قایم می‌شدم تا بی‌دردسر فقط نقاشی کنم
و شاد باشم با تمام وجودم
دقیقن همان شوق و شادی درم زنده شده بود
و می‌خواستم بخوابم و نمی‌تونستم
وقتی بوم ها رو مرتب می‌کردم دیدم یکی سر صبر برای تمام طرح‌های مانده در ذهنم، بوم ساخته
یکی یکی می‌کشیدم بیرون
این برای پری دریایی
اونم برای عروسی ایران
اونم برای هدیه دلارام
اینم برای اون کار دخترهام با هم و ..... تمام نیاز من و حتا بیش از تصورم همه آمده برابرم بودم
و این همون نقطه‌ای بود که به پریا می‌گفتم
- وا بده دختر. اگر واقعن کارت گیر باشه، مشکل تو نیست
مشکل روح است و اسباب بازی‌هاش
خودش بلده چه‌طور برات تامین کنه
و او که فقط تکرار می‌کرد:
تا من تکون نخورم که پیانو نمی‌آد دم در
- تو بنواز با همون ساز مشکل دار. بذار خودش خسته بشه و بره سازش رو پیدا کنه
موضوع اینه که باید بنوازی، عاشقانه
بهش فکر نکن. شده تصور کن و شادمانه فقط بنواز
کی فکر می‌کردم با پول پنج بوم کل لوازم تا آخر عمرم می‌آد خونه؟
کی می‌تونستم به خرید این همه امکانات حتا فکر کنم
رقم بالای وینزور کلی دست و پام رو سفت گرفته بود و چه‌طور به آزادی رسیدم
حتا در خواب هم جا نمی‌شد کل لوازم یک آموزشگاه نقاشی روزی منتقل بشه این‌جا؟








این‌هم صندوق عثیقه‌ی اهدایی آقای انوش رحیمی


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...