۱۳۹۳ بهمن ۲۴, جمعه

پیوستن به بیکرانگی



حالا از خودم می‌پرسم
یعنی به سگ هم برمی‌خوره؟
مگر سگ هم فکر می‌کنه؟
مگر منه ذهنی داره؟
مگر هویتی داره که من بهش خط انداختم؟
سگ که فکر نمی‌کنه
چرا باید  ناراحت بشه؟
الان چه فرقی با هم داریم؟
من دیگه دم پر آدم‌ها نمی‌گردم و یادم نمی‌آد آخرین بار کی بهم برخورده بود
یا اصولن دیگه بهم برمی‌خوره؟
آره چرا که نه؟
فقط موردش پیش نمی‌آد
از چی؟
من چه تفاوتی با سگ خونه داشتم؟
نتیجه گیری اخلاقی این بس
نه به قله‌ی عرفان رسیدم و نه با خودم روراستم که به تمامش فکر کنم
یحتمل از خیل آدم‌ها ترسیدم و اسمش شده،
 پیوستن به بیکرانگی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...