میآم از قورمه سبزی بگم،
یاد یه داستانی میافتم درباره قورمه سبزی در بعد چند انرژی
میخوام از حساسیت دارویی بگم؛
سر از طوفان نوح درمیآرم
درباره فلان موضوع میخوام گپی بزنم،
صاف از وسط فلان داستان غریب زندگیام سر در میآرم
یعنی
کل هوم بهقدر تجارب زندگی من از جنس قرون وسطا بوده
که خودم نمیدونم چهطور میشه به عصر حاضر برگردم
بعد
گاهی
یک کسانی که از دور میبینندم، به فکر می افتن که:
طرف گم شده، حیوونی ، طفلی، خدا کمکش کنه
اصلن چرا خدا؟
چهطوره خودم کمکش کنم؟
بعد هم داستان منبر و منابع علمی و از گرانش تا سیاهچالهها
از اون به کرم چاله و وسطاش هم قانون جاذبه
بعد میرسی به داستان مهبانگ و فلسفه
سقراط و افلاطون و هندسه
از هر راهی سخن به میون میاد تا بهم حالی کنه
داری اشتب میری
یکی ازش بپرسه
این همه علم و کتاب که در ذهن داری و همه تئوری و محصول ذهنهای بیگانه
یا سرچ گوگل رو
چهطور میتونی عقل و منطق رو وسط
از سفر آفرینش تا بد حادثهای که بر یکی چون من گذشته رو
جا کنی؟
تجربه ای که با هیچ کتاب و مکتبی قابل پاکسازی نیست
میگی نه؟
اینم داستان استامینوفن کدئین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر