۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی




وقتی به پشت سر می‌نگرم
چیزی از من نیست به‌جز، خرابکاری
یعنی به هر سنی که می‌رسم و فکر می‌کنم، دیگه عاقل شدی
داری می‌ری توی لیست اشیا موزه ایران باستان
دیگه نمی‌شه سه کرد و به تائید با خودم می‌گفتم
البته من تازه الان فقط صد سالمه، این یعنی فقط صد سالگی
نه پیری
و هم‌چنان این وضع همیشه ادامه دار بوده
در حالی‌که از همون روزی که پشت میز درس می‌نشستم، حسم این بود
من از همه بزرگترم و این‌جا چه می‌کنم؟
همیشه حس پیری با سانتیمتر قد من ارتباط مستقیم داشت
از من بلند تر فقط حضرت پدر بود
خانم والده که یک لقمه چپ می‌شد و باقی نسوان اهل بیت که از بانو والده هم ریزه تر بودن
و این چنین شد که حس بزرگی و بعد هم پیری در وجودم نشست
اما هر چه سال می‌گذره، نمی دونم چرا فقط حماقت و خامی به‌جا می‌گذارم و افسوس یک آه
که:
آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی چنی خر و احمق و جوان بودم
یعنی این حتا در برآوردهای من از سال گذشته هم می‌تونه موجود باشه
من همیشه پیر
ولی در پشت سر همیشه خام و جوان
خب این چه تریپیه؟
اصولن پیر به دنیا آمده بودم؟
یا همیشه خودم رو پیر حس می‌کردم
در حالی‌که تمام زندگی‌ام پر از خطاهای جوانی و خامی‌ست
اینم توجیهی است
چه بدی داشت؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...