۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

ته‌كیه‌ی شیخ هادی سۆله‌یی قادری

خانقاه حاجي شيخ هادي هاشمي سالى ( 46 )



کی می‌دونه چنی دل‌تنگ روزگاران قدیم شدم
شنیدن این اذکار
و ریتمی چنین آشنا
به‌خصوص با حضور شخص شیخ هادی
برای من بی‌نهایت شیرین و دوست داشتنی‌ست
چه حال و روز خوبی داشتم
آخر دنیا بودم
از صبح اول وقت می‌رفتم خونه ژاله تا بوق سگ که یک چهار راه برمی‌گشتم بالا
 هر آن‌چه بودم و کردم و دیدم و سوختم و ساختم و خندیدم و رقصیدم و ذکر گرفتن و چله نشستن تا
رقص عربی در سنین تین ایجی رو دوست دارم
از همه‌اش راضی‌ام
شکل خودم زندگی کردم
هیچ الگویی در پیش رو نداشتم
هی اومدم
چهار چنگولی، پنگولی با سه بازی دو زاری
هر چی بود فقط شکل خودم بود نه هیچ کس دیگه
و ازش راضی‌ام حتا وقت رفتن
هیچ جبری نداشتم، مگر خریت‌  خودم
الهی شکر
رحمت به روحت شیخ هادی که امروز فهمیدم، 
ما هنوز مخلص و هواخواتیم 
در جاودانگی به پرواز باشی استاد رفته




۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

شکر به زندگی




آخی راحت شدم
رحمت به روح پدرت بلاگر که نبودی نمی‌دونم کجا باید از شر این ور ور ذهن خالی می‌شدم؟
انگار کلی سبک شدم
انگار با رو شدن دست‌ش سرم سبک شد
انگار خلع‌صلاح‌ش کردم
یهو خفه می‌شه
خلاصه که شکرانه‌ی خلق بلاگر و گوگل و اینترنت و ..... با من 
الهی شکر که هزاران راه هست برای بازگشت به خدا
شکر که اصولن از خدا هستیم ما
وگرنه الان همه داعش بودیم
شکر به صبح زندگی که دوباره تکرار و دیده شد
شکرانه‌اش بسیار
یک‌روز دیگه هستم و می تونم به گل هام برسم و نقاشی کنم
ما را همین بس
باقی‌ش حس طلبکاری‌ست از خدا
که محصول چیزی جز منه دیوانه‌ی ذهنی نیست
در این جهان عظیم یه‌گوشه ای کهکشانی‌هست و منظومه‌ای شمسی
یه‌گله‌اش زمینی هست دارای چهار فصل و عشق و زیبایی، شب و روز و محبت و صفا
و من که شانس‌ش را داشتم تا در این زمین تجربه کنم
با روحی الهی
دیگه چی می خواهیم از زندگی؟

۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

اجازه خانوم؟





کلاس چهارم دبستان نمی دونم با کی رفته بودم مغاره ی آضغال فروشی محل
یعنی هر چی که در امور ساخت و ساز لازمت بشه
داشت
ولی به کثیف و تاریک‌ترین شکل
ال‌داستان که گوشم شنید:
- آقا . صدف داری؟
- چقدر می خوای؟  
....
همون وقت‌ها مدرسه‌ی شیک ما درگیر یافتن طرحی برای روز مادر بودند که
کل مدرسه ، همون رو به خونه ببره
والده‌ی مام برداشت با گوش ماهی قاب عکسی ساخت و نکاره‌ی خودشان هم در کانون داستان
زد و خانم دیده‌بان عزیز که یادش گ« باران، مدیره‌ی محترم دبستان مزبور  


از طرح والده‌ام خوشش آمد و قرار شد برای تمام بچه‌های مدرسه این قاب درست بشه
واقعن ما می‌رفتیم فقط قرطی بازی و ژینگول مستون
هر روز یه داستانی بود که ما درس نخونیم
خلاصه که معلم کلاس از من سوال کرد:
- می‌دونی این صدف‌ها رو از کجا آوردن؟
- اجازه؟ 
بله خانوم، پدر زندایی‌مون از ساری آوردن.
- پس ما از کجا اون‌همه صدف پیدا کنیم؟
من‌که دیگه دل توی دلم نبود تا شاهکار  روکنم.   با خوش‌حالی گفتم:
- اجازه خانوم؟
مغازه سر کوچه‌ی ما یه عالمه صدف داره. می‌خواین براتون بخریم؟
منه سر بزرگ احنق. خودم خودم رو بی‌چاره کردم. عصر با عجله یکی رو خام کردم ، قطعن
تا منو ببره مغازه‌ی سر کوچه، بپرسم کیلویی چنده؟
وقتی کیسه‌ی صدف‌ها رو دیدم؛ « صدف، بنایی »  مغازه‌ی بزرگ تاریک، شد قد سوزن، پرید تو چشمم
همه‌ی سوال‌های دنیا به یک ورم. 
این‌که چه‌طور به معلم بگم اشتباه کردم؟ 
یک هفته بازی کردم. لاکردار هر روز هم سراغ صدف ازم می‌گرفت و
منم‌که بچه پررو
نمی‌گفتم: بابا صدف بی‌صدف. خودت بگرد یه‌جا پیدا کن. 
نمی دونم. شاید هم ترسیده بودم؟ که بعیده. شاید؟
خلاصه مجبور شدم چه دروغ‌هایی بسازم. 
زن احمق هم نمی‌فهمید این بچه یه غلطی کرده توش کونده. اصلن زنگ بزن خونه‌شون با مادرش صحبت کن
این که از ترس همیشه چشم‌هاش جمع می‌شه وقتی با تو حرف می‌زنه
خلاصه که یادم نیست عاقبت چی شد و از کجا صدف تهییه شد ولی من
کار مغازه‌ی همسایه رو به سرقط ، فقط باب صدف‌ها کشوندم
باور کن خودم که داره یادم می‌آد و می‌نویسم از خنده ریسه رفتم
که بابا این از اول هم باید فقط یاد می‌گرفت چه‌طوری بنویسه؟ اومده برای خلق چنان تصاویر بعیدی که
در ذهن کس نمی‌گنجه، حتا خودش
آخه لاکردار این دروغ به این شاخ‌داری رو
خودت تنهایی ساخته بودی؟



جونم واسه‌ات بگه، حالا همون کله خراب خیالاتی
یاد گرفته چه‌طور بگه:
 اشتباه کردم
معذرت می‌خوام. 
نمی دونم و ...... اینا
این جهش برای خودم فوق‌العاده است
خدا نصیب همه بکنه که حال این آزادی از من رو
 ببرند
آزادی از این که از بچگی باور کرده بودم، وظیفه دارم همه چیز رو بدونم
اشتباه نکنم
مجبور به عذر خواهی نشم و .... و اینا




کی می‌دونی کی، کی می‌ره؟








این خواب ها برای خودم تا رخ نده جدی نمی‌شه
برخی، هشدار یا تاثیر ناخودآگاه و برخی خواب‌های ذهنی درباره چیزی که طی روزش بهش توجه کردم
همین موجب شد فهم کنم، کاستاندا چی می‌گه درباره‌ی رویابینی آگاهانه
همه‌ همین‌طوریم
کافیه موضوعی طی روز خیلی ذهن رو درگیر کنه
شب درباره‌اش خواب می‌بینیم
برخی هم تصاویری که درحین عبور از  زمان مشاهده می‌کنیم
و صبح فکر می‌کنیم یه خوابی دیدیم
یا اصلن هم یادمون نیست
زیرا از اول بر این اساس به خواب بینی‌هامون توجه نداشتیم یا .... 
از همه مهمترین‌ش موضوعاتی‌ست که اسم‌ش رو گذاشتم، هشدارهای روح
مانند تصویر تصادفم که صد بار دیده بودم و باور نداشتم
مال منه

خلاصه که خودم به مردن واقعی‌ش فکر نمی‌کنم
زیرا
اصل تفکر به سیستم ذهنی متصل و مرتبط شده و بیش‌تر از چیزی که در تمام عمرم، دیدم، خوندم، شنیدم، آموختم و .... اینا راه نمی‌ده که با فکر به جواب برسم
با مرگ هم که نمی‌شه جنگید
وقتی بنا باشه بیاد می‌آد و تا حالا هم کسی نتونسته جلوش رو بگیره
بیش‌تر نگرانم که
چی مونده که هنوز از روی خودم ننداختم
اضافه بار دارم؟
یه چی تو این مایه‌ها و شاید حتا مرگی نمادین، جنبه‌ای از شخصیتی که تا حالا بودم  

فقط مطمئنم که هیچی نمی‌دونم

 نوشتم که 
سرپایی حساب و کتابم رو با رفقا تمیز   کنم
شایدم مردم؟
خدا رو چی دیدی؟
گفتم که نمی‌دونم
شما هم خودش رو نگران نکن
کی می‌دونی کی،  کی می‌ره؟


۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

عاقبت خواهم رفت




جل‌الخالق
عاقبت یک روز همگی رفتنی هستیم
کی‌؟
پیدا نیست
اما تنها حقیقت مسلم اینه که ، می‌میریم
یه روز از صبح یا از شب
ال‌داستان
هفته‌ی پیش نیمه‌های شب از خواب پریدم، می‌دونستم یه چیزی شنیدم که از جا پروندم
همون لحظه می دونستم چی بود 
بی‌بی‌جهان نشسته بود و من در سمت چپ ایشان و دفتر سر رسیدی به دست داشت
و انگشت روی یکی از تاریخ ها گذاشته بود و تاکید می‌کرد فراموش‌م نشه
و من که پنداری خودم خبر داشتم با لبخند و صبوری تکرار کردم می دونم
یعنی به تاریخی اشاره می‌کرد که درش واقعه‌ای در شرف وقوع است
ولی خب از خواب پریدم و تا دوباره خوابم ببره، هم‌چنان به یاد داشتم و مهم نبود برام
زیرا
اگر درجه‌ی اهمیت‌ش رو می دونستم، خواب آلوده در دفتر می‌نوشتم
گذشت تا دیشب که به والده‌ام گفتم و پرسیدم ، در تاریخی که به بیست و نهم ربط داشته باشه
آیا رخ‌داد مهمی در خانواده هست به‌جز تولد پریا که 29 مهر هست؟
ایشان هم سرگرم موضوع شد و من‌هم به نتیجه‌ای نرسیدم
و گذشت
امروز ظهر ، سر نماز یادم اومد داستان چی بود
موضوع سفر من بود
رفتن از این‌جهان
این داستان به قدری به شکل‌های مختلف توسط روح یادآوری شده که از درجه‌ی اهمیت ساقط شده
اما
رویای بی‌بی، نو نوار و شاد و شنگول!!!؟؟؟؟؟
خب یحتمل قراره برم
حالا یا طی 29 روز
یا در یک تاریخ 29
یا 29 هفته و یا حتا سال
و شاید هم همین ماه بعدی؟
به هر شکل روح می‌خواد توجهم رو به مرگم جلب کنه
لابد از دستم شاکیه که چرا ول می‌گردم؟
یا 
واقعن هنوز کار جدیدی کشف نگردم که پشت گوش انداخته باشم
شاید باید بازم مرور دوباره داشته باشم؟
حتمن چیزهایی هست که هنوز مرور نشده
زیرا هنوز گاه به گاه وز وز ذهنی دارم
خلاصه که اگر بار گران بودیم
اگر نبودیم
اگر کسی را آزردم و اگر موجب توهم کسی شدم و هزاران اگر و مگر دیگه
جمیعن حلالم کنید
همیشه سعی کردم نه مانع مسیر کسی باشم و نه موجب آزردگی خاطر کس
اگر کسی را رنجاندم، اگر موجب توهم شدم
شرمنده‌ام تمام قد
منم یکی مثل همه و با دست خالی روزی این زندگی را ترک خواهم کرد
فقط جان مادرهاتون من رو ببخشید
به همین سادگی

۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

من روح‌م نه ذهن



وقتی از دیشب خفت‌م می‌کنه تا خود صبح کنج دیوار
وقتی هی می‌خوابم و هی بیدار می‌شم و هنوز شب است
هنگامی که چشم باز می‌کنم ، نگاهم همه‌جا رو ول می‌کنه و می‌چسبه به ترک‌های گچ طاق
و هر اندیشه‌ای را رها می کنه و آویزون منه بی‌چاره می‌شه
منی که چنی حیوونی‌ست و حالا باید فلان کار رو هم برای فلانی انجام بده
و چرا همه‌اش من؟
و
یادش نیست که باید بگه شکر که 
شرمنده‌ام نمی‌کنی و توانش رو دادی که بتونم انجام بدم
شکر که سقفی امن دارم که شب زیرش در آرامش به صبح برسم
شکر که مانند اخوی بزرگ و دو همشیره‌ی بعدی، ذهن من 
حسرت به دل نموند  برای داشتن اولاد که شبانه روز ازم آویزان باشه و انرژی بدزده که چرا نه؟
در حالی‌که روح‌من نه مادر کسی‌ست و نه اولاد دیگری نه وابسته‌ی غیر و نه طلبکار مردمی
و تمامی آن‌چه که به محض باز شدن پلک برام ردیف می‌کنه
برای سرقت انرژی نابی‌ست که   هنگام خواب دریافت داشتم
چاره‌ای نمی‌مونه جز این که به سبک بچگی بفرستم‌ش دنبال جریمه
جریمه‌های کتبی و شفاهی
تا بفهمه به‌محضی این‌که دهان باز کنه باید بره سر جریمه
سر سجده و ستایش روحی که همه‌اش می‌خواد ازش بکنه تا تلف کنه کل زندگیم  را 
مدام می‌خواد به‌گوش‌م بخونه که:
کدوم خدا؟ کدوم روح؟ اومدی برای بدبختی و مظلومیت، حیوونی
به طعنه و طلب و  شکایت
به تفکیک من از جمع
به جدا سری و خود خوری و تحلیل انرژی‌های حیاتی

خیلی جدی و بی‌شوخی می‌فرستم‌ش گوشه‌ی اتاق و یک لنگه پا بایسته
و دو مرتبه  حمد و ثنای همان روحی را بگه که قصد داره ازش بکنه
و چه بهتر از این جملات و انداختن لنگش برابر روح‌ و 
وادادن هدایت کشتی  زندگی تنها به اراده‌ی روح‌م
بهتره ان‌قدر این جملات رو تکرار کنه تا بفهمه سکوت بهترین گزینه‌ی اوست
یا رفتن و رها کردن من به حال خود و تجربه‌ی روح پاک الهی‌م
بی‌وز وز و زر زر و ور ور

از جایی که همه‌ی ما نتیجه‌ی نفخه‌ فیهه من الروحی خالق هستیم و حامل روح او
پس نزدیک‌ترین آدرس از من تا او
کجا می‌شه به‌جز روح خودم؟
پس ذهن رو وامی دارم به گفتن این ها خطاب به روح خودم
نه به جانب آسمان
که 
تو بزرگی، اوستا تویی، دانای کل تویی و .....
لطفن اداره‌ی لحظه به لحظه‌ی مسیر این تن خاکی رو تو  اراده کن
 من چی‌کاره بیدم اصلن؟


 به نام خداوند بخشنده بخشايشگر.
 ستايش مخصوص خداوندي است كه پروردگار جهانيان است.
 بخشنده و بخشايشگر است.
 خداوندي كه صاحب روز جزا است.
 تنها تو را مي پرستم وتنها از تو ياري مي‏جويم .
 ما را به راه راست هدايت فرما!
راه كساني كه آنان را مشمول نعمت خود ساختي.
نه راه كساني كه بر آنان غضب كردي و نه گمراهان!



بگو اوست خداي يكتا.
خدا بي نياز است و همه به او نيازمند.
نه كسي فرزند اوست و نه او فرزند كسي است.
 و براي او هيچ گاه شبيه و مانندي نبوده است.
 پاك و منزه است پروردگار بزرگ من و او را سپاس مي گويم
پاك و منزه است خداوند بلند مقام من و او را سپاس مي گويم.
گواهي مي دهم هيچ كس شايسته پرستش جز خداوند نيست يگانه است و شريك ندارد.
 و گواهي مي دهم محمد بنده و فرستاده اوست.
  درود بفرست بر محمد و اهل بيت او.

 سلام بر تو اي پيغمبر و رحمت خدا و بركات او بر تو باد.
 سلام بر ما وبر تمام بندگان صالح خدا.
سلام بر شما  رحمت و بركات او بر شما باد.

پاك و منزه است خداوند و حمد و ستايش مخصوص اوست و معبودي جز او نيست و خداوند بزرگتر از آن است كه به وصف آيد.
خداوندا در دنيا و در سراي ديگر به ما نيكي مرحمت فرما و ما را از عذاب دوزخ نگه دار!



این چند خط و گفتگویی کوتاه با روح خودمون
چه دشواری داره که برخی فکر می‌کنند از خدا طلبکارند و سی چی اصلن نماز بخوانند؟
خدایی که نزدیک‌ترین شعبه‌اش درون خود ماست
روح گرام
درواقع ما از ستایش و حمد و ثنای روح خودمون به عذابی‌م برای نماز خواندن
و این کار کی می تونه باشه به جز ذهن دشمن
ذهنی که هنگامه‌ی خلقت عهد کرد، کوفت‌مون کنه این تجربه‌ی حیات؟



طاق مطبخ



هیچ چیز در جهان مقدس نیست

گرنه در جهان نمی‌بود
فقط تجربه و شناسایی‌ست
شاید فهم عمل‌کرد ذهن؟
یا هزار چیز دیگه
یکی دو ماه پیش فیلم نوح رو دیدم
از هیچی‌ش خوشم نیومد
زیادی هالیوودی و ..... سیاه و تاریک و اینا بود
از همه بدتر
پیش از طوفان،  نوح سری به جامعه‌ی جنون‌زده بشری می‌زنه
صحنه‌ای هست که خوک بی‌چاره، همون روی هوا زنده زنده تیکه پاره می‌شه و چه جیغ و فریادی بي نوا
شاید اون اوج فهم من از نحوه‌ی تغذیه‌ام شد؟
به هر حال گذشت و مام از یاد برده بودیم تا چهار شنبه و پیک‌برتر محله که رسید دستم
دیدن پیتزا و مرغ کنتاکی بدتر از همه برگ ممتاز و .... اینا کافی بود تا خل بشم
ذهنه رفت زیر جلدم و زیر گوشم ورد گرفت
خب اگه دلت می‌خواد چرا نخوری؟
مگه ترک حیوانی کردی؟ چله نشستی؟ چی؟
خودت دوست نداری کبابی به این اذیذی بخوری
   هی می‌گی بو می ده
منم مثل گربه ای که زیر گلوش رو نوازش کنن هی شل شدم شل شدم
رفتم به سمت رویا
خیلی جدی قصد کردم یک چیزی سفارش بدم  
به هر کدوم که نگاه می‌کردم، تو گویی افتادم وسط کشتی نوح
صدای جیغ خوکه از یک سو،
 بع بع گوسفند بی‌چاره از یمین و بال بال مرغ بی‌نوا از یسار
به کل زد تو کاسه کوزه اشتها 
همون غذای خودمم از گلوم نرفت پایین
از اون روز هم صدای جیغ این‌ها چسبیده با طاق مطبخ




فطرتن کاهل نماز




یا دیشب رفته بودم معراج؟
غلطه
یا رفته بودم مراکز انرژی؟
یا با اساتید گرام دیدار داشتیم و سر بند فالوده خوردیم؟
یا اقمار و کواکب یه‌جور جفت هم‌ند که اوضاع امروزم چنین است
نمی دونم
خیلی هم واجب نیست بدونم
امروز با دیروز تفاوت بسیاری داره
حتا با هفته‌ها و ماه‌ها و..... گذشته‌ی بسیار
نمی‌دونم هر چه هست که خیلی خوبه
یه‌جورایی انگار در محضر استادم و همین‌طور اطلاعات در حال آمد و شد
دروغ بگم؟
دروغ‌گو سگه
اصولن و فطرتن کاهل نمازم به وقت صبح
یعنی ان‌قدر که به امورات تماشای زمان و کائنات و .... میهمان بازی‌های هنگام خواب دل‌خوشم که
حاضر نیستم حتا برای نماز صبح بیدار بشم و خودم رو از جهان ستاره بارون
بکشم این‌جا و بعد هم که دیگه خوابم نمی‌بره و داستان، چرت بزنم تا فردا شب
زیرا نشاید که خورشید بر تارک آسمان نورافشانی کند و من دوباره خوابم ببره
روم نمی‌شه


دیروز فکر می‌کردم که، خب تو از ظهر شروع می‌کنی به شارژ تا نماز عشا
بعد هم دلت خوشه که مدام در فکر خدایی و داستان
اما تکلیف این شارژ اول وقت چی می‌شه؟
دروغ چرا
نه‌که فکر کنی سپیده نزده بلند شدم برای نماز
اما شروع‌ش این‌طور شد که به‌محض بیداری و حتا پیش از نوشیدن احمد عطری
دو رکعت نماز صبح رو خوندم به قصد شارژ گام به گام
بعد هم کلی کار روز اول هفته داشتم
انقدر که دلت نخواد
اما ذهنه بال بال نمی‌ز
نه که حتمن باب دو رکعت نماز
اصلن یادم بود اول وقت بخونم زیرا که حالم خوبه
و تمام امروزم بر تجزیه تحلیل نماز سپری شد
یعنی به‌جای شمسی و سلطان خانم و .... فلان و دیروز و پارسال خودش خودمختار
فایل نماز رو درآورده بود و برسی می‌کرد
به‌جای ولگردی تام و کمال
و شاید حتا ذهن ولگردم نبود
ذهن خلاق و سپید، خدایی در امروز در حال تجربه است
یعنی همین‌که صبح چشم باز کردم وپیش از وز وز ذهن
 توجهم رو به سکوت‌ درون و پیرامون دیدم،  دوست داشتم
پیدا بود که امروز صاحب‌ش اومده و ذهنه می‌گه: در ریم

همین‌طور نوک پنجه رفتم خرید و به سبک سیندرلا وسایل روی هوا و سبکبال جابه‌جا می‌شد
تا طبخ شام و ...... وقت اذان مغرب
از اول صبح  
که نه
از نماز ظهر هی تو سرم چرخ می‌زد و دلم می‌خواست بنویسم‌ش برای فرداهایی که مقایسه می‌کنم
به تحریر در نمی‌اومد
یعنی عصر هم اومدم و سعی کردم بنویسم‌ 
اما نظم و ترتیب‌ش تا دانشگاه و اینا بیشتر قد نداد، برای قلم
تا سکوت درونی نماز مغرب
که بنا بود اصلن به هیچی فکر نکنم
اما به قدری استدلال قوی پشتش بود خدا می‌دونه چند رکعت نماز اشتباه خوندم
هاوکینگ که نیستم در پسه سکوت هم فکر کنم






بیا پایین خیلی کشدار و بد قیافه می‌شه این طوری
مثل جاده‌ی هراز که وقتی نزدیک آبعلی می‌شه ، دیگه جونت به لبت می‌رسه تا 
برسی خونه



چرا بالا سر ؟




هزار سال پیش هی خواب می دیدم که این ساختمون آتش گرفته و من می‌رم روی بوم و از اون‌جا می‌رم به قل دیگه و می‌رم پایین و بعد هم بیرون
ان‌قدر این خواب تکرار شده بود که داشت می‌شد نقطه ضعف
بعد هم داستان کتاب بهابل و تحقیق و ... اینا و ادراک روند به خواب رفتن و خروج بدن انرژی ، عبور از زمان و .... بعد دوباره همین مسیر برعکس و بیدار می‌شم
یک رفت و آمد که حتمن همه‌ این مسیر رو در وقت خواب طی می‌کنیم
ولی توجه کس بهش نیست
 هزار ساله  شب این‌جا خوابیدم و از همین ساختمون روند خروج از جسم شروع می‌شه
نشونه‌اش خیابان بهار که در رفت به سمت شمال می‌رم و در بازگشت با این که یک‌طرفه است به طرف جنوب برمی‌گردم
رویاهایی که این‌طوری شروع و ختم می‌شه، حتمن مهم و داستان دار و ثبت می‌شه
گو این‌که   هر چی می‌بینم رو می‌نویسم
ولی این‌ها متمایز از سایرین می‌شه
در این باره حتا فروید هم یه داستانی می‌گه
ولی غلط کرد
 این‌طوری فهم می‌کنم که اگر نشونه نداشته باشم
ممکنه بدن انرژی در سفرهای طولانی یادش بره باید برگرده و به کجا باید برگرده و اینا
کما این‌که وقتی هم تازه اومده بودیم این‌جا، در سیزده سالگی به‌جای مسیر خیابان بهار، مسیرم در نارمک خیابان لادن بود و حیاط پدری و هی خواب آشفته می‌دیدم و گم می‌شدم.
خیلی سال طول کشید تا دیگه در رفت و برگشت خواب به جسم  در نارمک گم و گور نشدم
حتا چلک هم که هستم باز مسیر فقط خیابان بهار است و این ساختمان
حالا بگم از ساختمان
این‌جا دو ساختمان دو قلوی بهم چسبیده است که در ظاهر یک ساختمان بیشتر نیست
اما این از زیر زمین و موتور خانه و پشت بام هم‌چنان یکی هستند
ولی پیکره 25 واحد مجزاست
شش تا این‌طرف که مسکونی‌ست و تک واحد
اون‌طرف هم 19 تا چهار واحدی



می‌خوام لقمه رو دور سرم بچرخونم و از بخش اداری بیام به بخش مسکونی
همین‌که وارد راه پله‌ بشم،
 از همون‌جا مواردی برای سلام و احوال‌پرسی هست که اگه وا بدی چند ساعت ول می‌زنی
بعد تازه سوار آسانسور بشم برم پشت بوم
وارد فضای بام مشترک و بعد خرپشته و دوباره آسانسور و بیام طبقه‌ی خودم
خب این خریتی بیش نیست
ولی من همیشه همین‌طور مثل خرها به خدا فکر یا نماز می‌خوندم

ابتدای نماز
نیت می‌کنم به سکوت درون
در حالی که حواسم داره در آسمون بال بال می‌زنه
تازه اون‌جا هم خالی نیست خداوند مقدس، انبیا و اولیا و وا بدی ساعت‌هاعلاف طبقاتی
به خودت اومدی نه رسیدی به سکوت درون و نه از وحدت وجو درکی داشتی
گو این‌که تمام مدت داری به خودت نمره می دی که:
ایول دمت گرم
عجب سکوت و چه تقدساتی و چه خورشید و ابر و باد و مه ........
و این‌که خدا شاهد من

یعنی خدایی در دور دست ها
اون بالاها
امروز ترتیب نماز ناخودآگاه به درون چرخید
یعنی اومدم دم ساختمون خودمون، با آسانسور یک‌راست رسیدم   خونه


همه‌اش درون بودم
با خودم حرف می‌زدم
با روحم که مالک یوم‌الدین و حافظ صراط مستقیم
بهش می‌گفتم که محافظ‌م باشه و ........ با همون کلملت عربی نماز که خوب معنی‌ش رو می دونم
تمامن گفتگویی درونی بود بین ذهن و روحم
ذهنی که داره یاد می‌گیره لنگ رو بندازه
و به‌جای پرت و پلا باید سر خم کنه در،  حیطه‌ی روحی الهی
باید از اون بخواد که راهبر و دستگیرش  باشه
و تمام آن‌چه که معمولن به مقصد خدا ادا می‌شد
این‌بار تنها حسی درونی بود ، شناور در وحدت وجود
و ذهنی که تمرین می کنه، این‌جا یا باید لینگ رو بندازه تا  با هم حالش رو ببریم
و جا برای ذهن خالق باز کنه
یا
شرمنده از من دیگه انرژی به
یاس، ناامیدی، دلهره، پژمردگی، خستگی، ننه من غریبم، منه بی‌چاره، منه حیوونیه مهم عالیقدر ............
و اینا نمی‌رسه
و چه حالی‌ام من امروز
الهی شکر
که تو هستی

ساختمانی که باید می‌سوخت 
پراکندگی من، باورها، اعتقاداتم، ابزارها، اسامی، اشخاص  و. ............... تمام آن چیزی‌ست که من رو از من و خالق یکتا دور ساخته
وقتی از روحش در ما دمیده
چرا بالا سر دنبالش باشیم؟



پا بزن و شک نکن



چنی از مدرسه جیم زدیم؟
چنی دولاپهنا با خودمون حساب صبر زدیم؟
چنی از زندگی و خدا و دنیا و ..... توقع داریم؟
چنی طلبکاریم؟
چی می‌خواهیم؟
چی داریم؟
چی دادیم؟
چه کردیم؟
چه و چه و چه
ما فقط از زندگی طلبکاریم
بی پاس‌کاری واحدهای انسان خدایی
بی‌طلب انرژی خدایی
نمی‌دونم دیشب کجا بودم و جه برمن گذشته ؟
اما صبح با درکی ژرف چشم باز کردم
پاس‌کاری واحدهای خدایی
یعنی نه در مدرسه درس بخونیم و نه زندگی واحدهای خدایی برداریم و بعد از مرگ هم
یقیین بریم به بعد بعدی؟
نمی‌شه
از ابتدایی باید بریم راهنمایی بعد دبیرستان و کالج و دانشگاه 
در زندگی چی؟
در هستی و در حضور روح
روح خودم
روح تو
روح ما
یعنی بی‌زحمت و تلاش بناست بریم بالا و بالا و بالا؟
یا با تمامی شکوه و طلبی که از دنیا داریم، از زندگی جهنم بسازیم
سی همین به خودم سخت می‌گیرم
سخت سخت
سخت تر از تمام عمری که طلبه‌ی دانش بودم
این راه برای منه
مال من
می‌شه فقط شاکی و طلبکار بود و هیچ نکرد
می‌شه هم اتصال با روح رو برقرار ساخت
با قصد و جدیت
فقط باید باور داشت
و خدای‌گونه زیست تا هنگامه‌ی ترک این بعد
به بعد دیگر

آغازی دوباره




فردا اول آذر و تولد من
فردا می‌شه هیجده سال 
هیجده سال مبارزه و جیغ و ویغ و ننه من غریبم تا................. میلاد دوباره‌ام
بی‌شک به هیچ قیمت حاضر نیستم این تاریخ و وقایع مربوط به آن از تاریخچه‌ام حذف بشه
حاضر نیستم برگدم و دوباره گندمی بشم که از عالم و آدم طلبکار بود و از غرور چنان بالا رفته بود
که ناگاه با مخ اومد پایین
چنی طول کشید که از این روز و حادث‌ش راضی باشم؟
خیلی
دقیق یادم نیست که تا کی با رسیدن یک آذر دوباره وارد کما می‌شدم
نعره می‌زدم آینه می‌شکستم و از خدا مرگ می‌خواستم
تا کی به این روز لعنت می‌فرستادم که سهم‌م از این زنده موندن رسیده بود به حیات نباتی
و چنی چه و چه و چه.............
چنی از جهلم نان و خورش خوردم و به زندگی لعنت
ولی حالا کجام؟
نزد خدا
با هم چای می نوشیم، باغبانی می‌کنیم، رنگ بازی و .... کل افسانه‌های خدایی
در همین‌جا روی زمین ، و هر لحظه‌، شکرانه‌اش بامن
چی ارزش داره که مدام در ذهن اسیر باشم؟
منتظر بمونم یه آچار فرانسه از در درآد تا من احساس رضایت کنم
هی نگران زشتی و زیابیی خودم و داروندارم باشم
هی با ذهن درگیر و ............... چی ارزش زیستن در جهنم ذهن رو داره؟
خیلی زمان برد تا بفهمم تمامش موهبت بود
یه‌بار دیگه فرصت پیدا کردم برگردم و این بار آگاهانه نفس بکشم
حالا وسط بهشتم
با خودم شادم
تنها ولی رضایتمند
بی‌گله و شکایت
بی‌قضاوت و ذهن بی ترس و آرزو
من اینک در محضر خداوندم
شکرانه‌اش با من 
درود به پایانی که آغازم شد



۱۳۹۴ آبان ۲۴, یکشنبه

شکرانه‌اش با من



از قرار امسال سال رزهای قرمز بوده برای من
با گل محمد شروع شد
بعد گل استاد رحیمی و گل فرشته بانوی همسایه 
و بعد هم این
حالا باید بگردم دنبال معنی؟
اصلن مگر رنگ و نوع گل هم نظم و نظامی به کائنات داره؟
یا چی؟
همه می‌دونند من عاشق رز هستم
که عطر والده‌ام هست
عطری که همیشه از ایشان به مشمام‌م می‌رسه
حالا به هر دلیل، ایشان بوی گل رز دارند 
شاید برای من؟
اما این رزها رو به چه نشانه‌ای بگیرم؟
چرا همه‌اش رز سرخ؟
با این همه تعلق خاطر پس چرا همیشه تنهام؟
زیرا خودم چنین خواستم
مارا شکرانه‌ای بس

ثروتمندی





فقط خداوندگار عالم می دونه من چنی ثرو تمند و متمول‌م
حتا خودم هم خبر ندارم که در این جهان چه‌ها دارم یا ....؟
و این حقیقت وجودی یکا‌یک ماست
دیشب بعد از گپ با پریا عکسی از شانتال روانه‌ی دیار فرنگ کردم که در تخت‌ش خوابیده بود
از جایی که اتاق نیمه تاریک بود ، به‌نظر می‌رسید جاجیم تشک زیرش ، کثیف باشه
بلافاصله ندا از اتریش رسید که:
ای داد برمن. می‌شه ملحفه‌ی بچه‌ام رو عوض کنی؟
حالا چنی توضیح و توجیح که بابا این سگ توله‌ی شما فقط به این جاجیم اعتماد داره
و فقط روی این می‌خوابه و هر چه براش ملحفه می‌دوزم 
به قدری مثل خاک چنگ می‌زنه و زیر و روش می کنه تا عاقبت پاره و خیالش راحت
تا بتونه جاجیم عادتی رویه‌ی تشک رو حس کنه و خوابش ببره
اصولن با هر گونه روکش مشکل داره
تشکچه‌ی اتاق تی‌وی هم با زور کلی سنجاق و منگه هنوز سرجاش مونده
روزی صد بار می‌خواد درش بیاره
سگه دیگه، آدم که نیست
ولی اون بخش کمال‌گرای من از دیشب درگیر شد که برم پارچه بخرم و دوباره رویه بدوزم و چرخ کنم
که نتونه در بیاره
حالا بخش نظافتی و شستشوی رویه بماند، فقط جد کردم که همین امروز فردا برم پارچه بخرم

صبح که چشم باز کردم از صدقه سری کفتر لات‌های پشت بوم یه‌سر رفتم بالا که فکری برای کانال کولر بکنم
بلکه کمتر صدای پاشون رو بشنوم
کار که تمام شد داشتم از اتاقک معروف به خر پشته خارج می‌شدم
که نگاهم رفت و چسبید به یکی از صدها ساک و اسباب هزار ساله‌ای که تلمبار شده اون‌جا
هزار سال پیش در یک بسیج عمومی و هنگامی که بیمارستان بودم
اهل بیت هر چه به‌نظرشون اضافه رسیده بود رو برده بودند بالا
و من که هیچ‌گاه دلش رو نداشتم  اون‌همه وسایل خاک گرفته رو جابه‌جا کنم
بر حسب اتفاق نگاهم افتاد به زیپی باز و دست بردم به کنکاش
اول از همه یک شکچه‌ی بچگی پریا پرید بیرون 
بعد چندین متر متقال نبریده
و شروع کردم به تخلیه ی ساک
و خدا می دونه چنی هیجانزده برگشتم پایین 
دو سه ماهی‌ست ذهن‌م کلید خورده به شیشه شیرهای قدیمی و حسرت این که،
چرا عقل نکردم یکی‌ش رو نگهدارم
از اون هوس‌های بچگونه و هنری که شاید روزی شاخه گلی درش بذارم
کنار اسباب سماور برنجی ذغالی
یعنی کرم‌ش بد جور به ذهن‌ افتاده بود تا جایی‌که می خواستم روزی برم جمعه بازار 
خدا رو چه دیدی؟
شاید یکی جستم
دو تا
هم کوچیک و هم بزرگ در همون ساک بود
و کلی چیزهایی که لازم داشتم و لازمه‌اش خرید از بازار بود
و بخصوص خط کش‌چوبی مدرسه
که مال ابتدایی‌م هست و دبیرستان رو امروز کشف کردم
خلاصه که به معنای واقعی به همه چیز فکر کردم 
بخصوص به این که ما فراموشکاریم و حتمن این شهرزاد امروز
 در دیروزها هم می‌دونست شیشه‌ها رو لازم داره
نه تب امروز و حالا باشه
این مصداق همه‌ی ما و آرزوهایی‌ست که گاه در دل داریم
بی‌اون‌که بدونیم خودمون داریم
همه‌اش رو
هر چه که لازمه‌ی اکنون است
خدا می دونه در اون اتاقک چه گنجینه‌ای پنهان است و هنوز از آن بی‌خبرم
و شاید گاه آرزوشون می‌کنم

مصداق هنگام حضور ما در این جهان است که با همه‌ی مایحتاج لازم ورود کردیم و 
افتادیم به دریوزگی و حقارت

یکی از رویاهای قدیمی‌م اشاره‌ی سختی به این اتاقک داشت
تا حدی که فکر می‌کردم، منظور اینه که هر چه در ذهن تلمبار کردی رو باید دور بریزی
و حالا  به تعبیر حقیقی‌ش رسیدم
اتاقک نماد روح من است با گنجی جاودان که از یاد رفته 
و باید دوباره جستجو کنم

۱۳۹۴ آبان ۲۳, شنبه

امنیت از مرگ

                           



اگر روزی به‌من بگن، حق انتخاب داری بری جای دیگه زندگی کنی و انتخاب کن
بی‌شک می‌گم: مهد هنر پاریس
یک ریز آرزوی جزعی‌ست که اون زیر میرای ذهن تونسته جا باز کنه
شاید از وقتی که فهمیدم نقاشی‌هامم مورد دار شده
فقط همین 
نه از باب قرطی بازی و نه کشف حجاب و سیاسی‌کاری
فقط رنگی به آزادی
چیزهایی که در ذهن دارم و دستم به رسمش نمی‌ره
که می ترسم به حرف دربیاد
خلاصه که این وقایع تاسف‌بار دیشب بعد از 
اون خودکشی عظیم در مکه
و تعدادی بسیار که دیگه حرفی هم ازشون نیست
آدم رو می‌بره به ناسو
که واقعن ماجرای این کوچ‌های گروهی در نظم هستی از پی چیست؟
در این فیلم هم  دراین باره صحبت می‌شه
مرگ‌های گروهی
سفرهای دست جمعی
ولی واقعه یعنی چی؟
در هواپیمای روسی، انفجار در ترکیه و .... کل وقایع 2015
 واقعن روی چی و کجا و چه‌طور و .... می‌شه حساب کرد؟
کجا می‌شه در امنیت از مرگ بود؟
می‌شه مرگ رو دور زد؟
تا وقتی هم‌چنان ذهن ابلیس هست

تناسخ در جهانی توهمی



به دلیل تعدد اولاد ملقب بود به، خان بابا
دیگه مونده بود روش تا حتا فامیل هم بهش می‌گفتیم ، خان‌بابا
البته داستان مربوط به زمان بچگی‌من و کلی عتیقه است
همون زمان اول جنگ هم جهان را وداع گفت و رفت
همان زمان دوتا از عروس‌هاش باردار بودند و جستند، اما بعد از سه سال از سفر ایشان
یکی از دخترهاش دختری به دنیا آورد
من‌که سردر نمی‌آوردم ، اما دخترک هیچ‌‌گاه خونه‌ی خودشون نبود
یعنی از سه چهارسالگی همیشه غایب بود و مقیم در منزل والده‌ی پدری‌ش
یک روز هم والده‌ی خودش متارکه کرد و ثبت و سندش برابر شد با مالکیت قوم پدری
اون زمان‌هم حاضر نشد با مادرش زندگی کنه
بعدش هم نه
بعدتر هم بدل شده بود به یه‌پا معرکه بگیر و اهل بزن بزن
طبق اخبار هربار که با مادر دیدار داشت و یا سفر می‌رفت
مادر کتک‌خورده رو ترک می‌کرد و بازمی‌گشت به خاندان پدری‌ش
بعد هم که تحصیل و جا گذاشت جای پای خان‌بابا
دیگه معادله به‌طور حتم کامل شده بود که زمزمه‌ها آغاز شد
بین اون‌همه اولاد و نوه، همین‌یکی رفت در ادامه‌ی حرفه‌ی خان‌بابا
تا جایی که خاله‌جان‌ها متقف‌القول شدند که ، ایشان
خود خان‌باباست که بازگشته به این دنیا
دهه‌ی شصت که منم کلی پای بساط مارگیری بودم و تناسخ و رجعت
داشتم هم باور می‌شدم با نژاد مادری‌ش که:
- بله از قرار خود خان بابا بازگشته. زیرا سبک کارش هم دقیقن الگوهای خان‌بابایی بود که نوه هرگز نه دیده و نه شنیده بود
یعنی وقتی کاری ازش به چشم می‌رسید
تو گویی کار توسط خان‌بابا اجرا شده
ال‌قصه
تا دیروز که خبری تازه ازش شنیدم
این‌که، هنوز چشم دیدن مادرش رو نداره و ازش دوری می‌کنه و در هر مناسبت
خدمتی ازش می‌رسه تا بهانه بشه برای دوری بعدی
مادرش قسم می‌خورد که شک ندارم خود خان‌باباست
از این رو
که خان‌بابا هم هرگز چشم دیدن مادرش رو نداشت و حتا اجازه نداد احدی بعد از مرگ بانو،
رخت سیاه عزا به تن کنه
زیرا که والده‌اش بعد از مرگ پدر خان‌بابا به حکم خانواده‌ی قدیمی
به عقد مرد دیگری درآمد و شد دلیل نفرت ابدی خان‌بابا به والده اش



حالا از صبح ذهن‌م رو داره مثل موریونه ریز ریز می‌کنه که:
نه‌که راست باشه این حدیث رجعت؟
یعنی واقعن خان بابا در خرگه نوه‌اش به این دنیا بازگشته؟
خب اگر چنین باشه، تکلیف چیه؟
دروغ چرا دیگه باوری به رجعت و تناسخ ندارم
اما این دختر رو کجای دلم بذارم؟
به‌فرض که اومده باشه برای عبور از این نفرت تاریخی
یعنی باز با این همه خشم  و ستیزه‌ی بي جهت، می‌تونه واحدهای افتاده رو پاس کنه؟
به فرض که واقعن خان‌بابا برگشته باشه به این دنیا
نباید این‌بار با تمام ضعف‌های تاریخی کنار بیاد؟
مرگ پدر در کودکی
ازدواج مادر
این همه خشم و نفرت رو می‌شه تا زندگی‌های پس از هم بر دوش کشید؟
می‌شه همین‌طوری بدون‌این که این بار هم بفهمه مادر یعنی چی؟ دنیا رو ترک کنه؟
یعنی باز مجبور می‌شه هی بیاد و هی بیاد تا بتونه از این صراط عبور کنه؟
من‌که سر در نمی‌آرم
فقط یک چیز رو خوب می‌دونم این‌که
خدا رو قسم دادم به هر چه در جهان دوست دارش هست
نه با آلزایمر و سرطان بمیرم و نه دیگه به این جهان برم گردونه
دوباره از سر نو ، کودکی و نفهمی تا چی بشه که به خودم بیام؟
یهو نفس‌م تنگ می‌شه و قلبم شروع به کوبیدن می‌کنه 
مگه نه‌ این‌که نفرت و کینه و داستان به روح تعلق نداره؟
یا شاید ضعف‌ها؟
چرا باید کینه‌ای جهان به جهان دنبال کسی بیاد؟
پس رشد و تعالی و اینا چی می‌شه؟
نه‌که این لکه‌ها بر روح می‌چسبه تا برداشت آن از دگر سری؟
نه‌که بناباشه پشت سر رو دوباره تجربه کنم؟
یعنی حاضرم از هر بنی بشری در این جهان که روزی خواسته و ناخواسته بهش بدی کردم، ناسزا گفتم و ....
عذر خواهی تمام قد کنم، در دنیا رو به خودم ببندم که کارمایی جدید نسازم
ولی دوباره از سفر صفر برنگردم به این جهان
توهمی


۱۳۹۴ آبان ۲۲, جمعه

خر من پس چرا نمرده؟




چنی مرور سیستم جالبی داره!

یعنی از هنگامی که مرور دوباره رو شروع کردم
کلی اطلاعات از اون زیر میرا هی می‌زنه بیرون
نکاتی ریز و شاید حتا بی‌اهمیت، لیک خوش آیند و یا برعکس
به هر حال سیستم ذهن این‌گونه عمل می‌کنه که در برخی مواقع چنان بعد هیجانی رو فعال می‌کنه
که کلی رشته‌های انرژی در لحظات وقوع رخ‌داد از ما به بیرون ریخته
و در همون زمان باقی می‌مونه
حالا این که بشه واقعن با مرور دوباره رشته‌ها رو برگردوند یا نه؟
دروغ چرا؟ خودم هم حتم ندارم برگشته باشه یا نه
اما یک چیز رو باور کردم این که
خاطراتی که مرور می‌شه
بخصوص خاطراتی آزار دهنده و تلخ
دیگه نه الکی به‌یادم می‌آد و نه در صورت یادآوری
دیگه نه هیجانی‌م می‌کنه که برم بزنم فک فلان یارو یا .... بیارم پایین
نه احساساتم تازه و .... یارو می‌شه
فقط در حد اطلاعات طبقه بندی می‌شه
اما خوبی‌ش هم این بس که خاطراتی به‌تدریج به روز می‌شه که اون زیر میرا گم  شده بود
و مربوط به ایام کودکی‌ست
کودکی شیرین و تن‌تنانی
از جمله صبح که چشم باز کردم، هنوز بین این جهان و جهان رویا
 یوسف خان رو دیدم که پشت فرمان مینی‌بوس آبی رنگ مدرسه برای بیدار ساختن  شاگردان خواب‌زده‌ی سرویس
رنگ گرفته بود که
خر 
من
دو
سه
روزه
ینجه نخورده
خر من پس چرا نمرده؟
از پوست خرم پوست خرم تمبک می‌سازم
می‌زنم با سازش می‌رقصم
از دمب خرم
چشم خرم
پای خرم
همین‌طور تا اجزا خر به‌پایان می‌رسید
حالا این خز از پشت خر داستان اخیر مولانا هویت پیدا کرده و برجسته شده یا نه رو
دروغ چرا؟
نمی‌دونم و حتا شاید بعید؛ زیرا
این‌ پس از یادآوری خریدهای صبحگاهی مدرسه به روز شده
برای ما بچه‌هایی که از لای پر قو باید می‌رفتیم مدرسه
و هیچ چیز شبیه به خانواده‌هامون نمی‌توست خواب رو از سرمون ببره
چه بهتر از آواز خر من می‌شد؟
که هم خنده دار بود و هم ممنوعه
فکر کن من اگر این آواز خر من را در خونه می‌خوندم
یا حمید سیف‌ناصری پسر ژنرال آجودان شاه
یا خلیج و ساحل و دریای،  حجازی که فرزندان تیمسار حجازی
مایی که معلم رقص‌مون ، مادام لی‌لی‌لازاریان بود و کلاس تمرین‌مون تالار فرهنگ، تالار رودکی
چی می‌تونست شیرین تر از شکستن خط قرمزهای خانواده‌ای باشه که همگی رو خواب روانه‌ی مدرسه می‌کردند که،
 همه یک‌رنگ باشیم و خط جدا سری نیاموزیم؟
شاید همین‌طوری‌ها منم خط شکن شدم و متنفر از هر گونه جدول و چارچوب و قرداد ؟


حسرت خواب



‌دوره‌ی ابتدایی، صبح‌های سرد زمستون که هنوز هوا تاریک بود
ما سوار سرویس راهی مدرسه بودیم و  از باب پراکندگی مسیرها
دیگه آفتاب روی زمین پهن بود که می‌رسیدیم مدرسه
اما این سفرهای هرروزه‌ی دبستانی کلی خودش خاطره شد
کلاس چهار یا پنجم بودم که کشف کردم بچه‌ها گاهی که دمه ننه‌ی سرویس و یوسف خان
راننده‌ی همیشگی سرویس دیده‌بان
حالی می‌داد و دم خونه یکی از بچه‌ها یه بقالی بود، ماشین رو نگه می داشت
تا بچه‌ها شیر کاکائو، ورق امتخانی، پیراشکی و گاه حتا چیپس صبح‌گاهی بگیرند
یکی دوبار من‌هم برای خرید ورق امتحانی کلی جسارت به خرج دادم و پیاده شدم
و صحنه‌ای که همیشه از پشت شیشه‌ی سرویس می دیدم رو از فاصله‌ی خیلی نزدیک
مشاهده کنم
ساندویچ‌های کره و حلواارده یا خامه و عسل و .... داستان
 مردانی که از سرمای خیابون به دکان خواربارفروش پناهنده شده بودند
 هول هولی صبحانه می‌خوردند
و صدای رادیو ایران و برنامه‌ی صبح‌گاهان
هیچ‌گاه در اون روزها تصورش هم نداشتم وقتی در سن حوا به‌یاد اون خروس خون‌های پر، سرد می‌افتم،
 چه قندی در دلم آب خواهد شد از این‌که تا حتا اسم یوسف خان و نیر رو هم یادمه
چه به هوای دو رگه‌ی صبح زمستان و حسرت خواب
بابت همه‌ی این‌ها از درس بیزار بودم



۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

تو خدایی نه خر



دیروز مثلی از جناب مولانا شنیدم که حسابی بخت‌گشا بود


می‌گه:
چرا مثل خر تشنه که می‌ره از جوی آب بخوره
همون‌جا و در همان جوی ادرار می‌کنی؟


یعنی به‌قدر کل کتاب‌های هستی می‌ارزه
دقیقن وصف و حال آدمی‌ست
مایی که ثانیه‌ها و انرژی‌های گران‌قدر حیات رو خرج ذهن می‌کنیم
آمدیم که آب بنوشیم و رفع عطش کنیم
همان آب را به کثافت می‌کشیم
نیروی حیات و زندگی
انرژی‌های خلاق خدایی 
تنها هدف ، ادب این ذهن جیشوست
که در هر لحظه و هر مسیر فقط نیروی حیاتی رو حرام می کنه
آب رو می‌خوریم
نه آب زندگی
آبی آلوده به ادرار ذهن
به 
وای چی شد دیروز؟
وای بر من چنی سخت گذشت
وای چی بناست فردا بشه؟
وای یارو چه‌ها کرد با من هزار سال پیش
ای وای که چه کودکی بی‌رمق رفت از دست
ای وای که چه ها کرد محمد هزار سال پیش
چرا ... چرا ...... ........................................آخرش
خدایا چرا بدبختم آفریدی؟
خب نکن پدر جان
آب‌ت رو بخور و زندگی‌ت رو بکن
چرا کثافت می‌زنی به انرژی‌هایی که برای امروز و این ثانیه مصرف داره؟
خدا تنها در اکنون حضور داره
چرا هی می‌خوای بری به دیروز و فردا؟
چرا خرج اندوه و زمان‌ش می کنی
آدم؟
تو خدایی
نه خر

منه خالق‌



دو روزه قصد کردم مراقب توجهم باشم
مراقبم، هر لحظه مراقب توجهم باشم
به کجا می‌سپارم‌ش؟
به چی‌ها می‌دم؟
در کدامین زمان خرج می‌کنم؟
و این نیروی لایزال را چه‌گونه مصرف می‌کنم؟
به‌جای نگرانی از رفتن‌ش به محله‌ی ابلیس ذلیل شده
دست‌ش رو گرفتم و با خودم راه می‌برم
و آن‌را بر زیبایی و خلقت می‌نشانم
در کارگاه در مطبخ در بستر
چه تفاوت دارد؟
این توجه مال من است و نیرویی خدایی دارد
پس با آن می‌سازم
 که به هر چه می‌رسد
خلق می‌شود میان زندگی‌م
چرا که نه؟
  بچه‌ هم که بودم برای گرفتن پستونک جغجغه به‌دستم دادند
برای گرفتن از شیر مام‌م، عروسکی در بغل‌م نهادند
و پی از آن آموختم هر چه که می‌رود از دست
جایگزینی دارد
پس برای رفتن تاریکی‌های غم‌بار ثانیه‌های آدمی
بر آن نقش و رنگی تازه می‌زنم
از نو
من خالق‌م
خالق زندگی

رسمی به‌نام زندگی




عجب هوایی
چه آسمون فیروزه‌ای بی‌نقصی!
چه آرامشی چه ذوقی و چه شوقی در من هست
اسم‌ش چیه؟
هیچی 
به همین می‌گن زندگی
بر سایه‌ی سیمان نقش و رنگ می‌زنم
عطر باورم را بر هر ذره‌ی آن می‌پراکنم
سهم من ، مال من، حق من که برای تجربه‌ی هر ثانیه‌اش در این‌جا هستم
برای خلق‌ش به زیباترین شکل
این توانایی من است
ساخت و ساز زندگی
این هنر من است
پیش از آن‌که وارد این جهان شده باشم
به‌نام زندگی
و 
وای برمن اگر آنی از آن به گذشته بنگرم
به دیروزها باز گردم و از فرداهای نامده بترسم
به این نمی‌گن عقل؟
این رسم آدم عاقل است
رسمی به‌نام زندگی

۱۳۹۴ آبان ۱۸, دوشنبه

عقربه‌های ساعت






دیشب‌م تو گویی، ساعت و شاید عقربه‌های ساعت
مداوم در کل بستر چرخیدم و بیدار شدم و خوابیدم
از دیروز گلو درد داشتم و حالم خیلی مناسب ورود به کارگاه هم نبود
ولی از جایی که
خودم هم دیگه نمی دونم این سرماخوردگی‌های وقت و بی‌وقت رو باور کنم یا نه؟
پیش‌دستی کردم و سوپ و شلغم و دارو به قید دو فوریت .... داستان
تا صبح امروز که نمی دونم زنگ تلفن از کدوم کوچه پس کوچه‌ای می‌رسید تا بستر؟
به هر ضرب و زوری از جا کندم و رسیدم به زنگ مزبور و 
صدای والده‌ام که :
- خواب بودی؟
  و منه هنوز خواب با ترشی و تلخی :
- مریضم.
معلومه که آدم سالم ساعت 11 که خواب نیست؟ ولی از جایی که از بچگی ما بودیم و
این سینوزیت لاکردار و ما بودیم و غیبت‌های بی‌شمار ، ما بودیم و باور والده‌ام به درس نخوانی و
ما بودیم و عدم باور والده‌ام و کلی غیبت و گواهی های رنگارنگی که 
از اطبای مختلف در پرونده‌ی تحصیلی پر از افتضاح و غیبت‌م موجود بود
نمی‌دونم والده‌ام چی فکر می‌کرد که در سر من هم رفت به شدت؟
که همیشه مریض مصلحتی‌ام!
ولی یک چیز رو خوب یادمه
دوره‌ی دبیرستان یادم نیست چه درسی و داستانی بود که نخونده بودم و 
فکر مدرسه قلبم رو تهی می‌کرد. شب وقتی داشتم می خوابیدم
ذهن‌م چنان درگیر داستان بود و آرزوی تبی شدید در حد مرگ که اصلن صبح رو نبینم تا
در دبیرستان پر فخز مرجان جلوی بچه‌ها ضایع بشم
اصلن نفهمیدم کی صبح شد؟
کی دوباره شب؟
و دوباره روز شد ؟
فقط به اون نشونه که سه‌چهار روز در تب شدید سوختم و لرزیدم
این‌بار رو والده ام‌ هم باور کرده بود که واقعن بیمارم
که البته
نه سرماخوردگی 
تب مالت
من صداش نکرده بودم
ولی آمده بود و دردسرت ندم که شوخی شوخی تا پای مرگ رفتم و ماه‌ها درگیر بیماری شدم
ولی دروغ چرا از اون به بعد یادگرفتم کافیه از یه‌جایی دلت طلبه‌ی بیماری بشه و حس بگیره
همین‌قدر کافی بود تا بری به سمت عدم
خلاصه که از همون زمان تا هنوز نه خودم و نه والده ام نمی دونیم که من واقع بیمار می‌شم؟
یا بیماری و صدا می‌زنم؟
و ماجرای من از دیروز مجدد کلید خورد و چپ شدم یک‌ور تخت
اما همین‌که والده‌ام دست انداخت و از ناکجای خواب بیرون‌م کشید از قرار خوب بود
نمی دونم کجا بودم و مشغول انجام چه غلطی که تلفن به صدا درآمد و 
هنوز خواب از بستر زدم به راه
بعد هم که تا بخوام واقعن بیدار بشم و حواسم بیاد سر جاش
عقربه‌های ساعت خبر داد که:
- بدو بدو اذان در راه و برو برای وضو
فکر کنم این اولین نمازی‌ست که واقعن خواب خوندم
طولانی شد بیا پایین باقی‌ش رو بعد از ریختن یک لیوان چای احمد عطری برات برگم

از فرش تا عرش





چنی تفاوت بین خواب تا بیدار ما هست؟
تو نمی‌دونی؟
منم نمی دونم
زیرا کشف مهمی امروز کردم
شکر که نیاکان ما خدا رو بردن گذاشتند بر فرق عرش و آسمان تا یکی باشه
ما رو از بیرون یاری بده
نه درون و از طریق روح
از بیرون و در آسمان، همان‌جایی که در وقت تنگی صداش می‌زنیم
به‌طور معمول منم و مجادلاتم با ذهن در وقت نماز
می‌خوام ساکت بمونه تا من در سکوتی محض فقط مراسم رو به‌جا بیارم
نه از ترس و نه ماجراهای آبا و اجدادی
از تجربیات خودم که نماز مراقبه‌ی مسلمین و تنها وسیله‌ای‌ست
که از ترس هم شده خود را مجبور کنیم وقت نماز به چیزی فکر نکنیم که گناه و ممکنه نماز مورد پذیرش پروردگار قادر واقع نشه
این ترسی است که میراث اعراب بدوی‌ست
همان‌ها که محمد، امیر نجیب و شریف عرب نمی‌تونست محار کنه مگر متوصل به ترس و عقوبت
آدم وحشی که حرف حالی‌ش نیست، یعنی چیزی به‌جز ترس نمی‌شناخت
او هم به جبر ترس را به میان آورد
اگه فلان کار رو بکنی ، می‌ری جهنم
خدا خشمگین می‌شه، خدا پوزت رو می‌زنه
همه چیز جز فهم یک مطلب ساده
که:
- بابام جان تو خدایی و کافی‌ست به سکوت برسی و اجازه بدی
روح در تو وارد عمل بشه
که البته این کل زندگی رو شامل می‌شه ولی برای کلاس اول و تا آخر ابتدایی
نماز شروع خوبی بود
یعنی نمی تونی با اون سکوت آشنا بشی و ولش کنی
نخواهی در زندگی‌ هم وارد بشه و تو مداوم در آرامش طی مسیر کنی
ولی خب
خدا رو بردند اون بالا و همون بالا موند تا هنوز
برگردیم به نماز امروز ظهر
این منه خواب آلود به خوبی می دونست
این نماز نیاز منه، برای منه که باید سکوت‌ش حفظ بشه
کسی اون بالا نیست که دلش برای بیماری تو به رحم بیاد و برات خطا و جزا رد نکنه
یعنی تو وقتی فکر می‌کنی برای خدا نماز می خونی، حس غریبی درت هست که او نشسته و
چشم از تو برنمی‌داره که آیا درست این واژگان بیگانه‌ی عربی رو ادا می کنی یا نه؟
به چیزی جز خودش فکر می‌کنی یا نه؟ ................... و داستان
و این که ببینه تو بیماری و دلش به رحم بیاد و تجدیدی رد نکنه
بفهمه ، آخی حیوونی، مریضه ... آخ آخ دلم براش سوخت
عیب نداره از سر کرم و لطف این هم قبول می‌کنیم
داستان نیاز شدید، مبرم، حیاتی و ................ اینای من به این دقایق سکوت و فهم روح منه
و خدایی اون بیرون ننشسته تا به من نمره بده
سه کنم به خودم ستم کردم می‌مونه به حکایت دوو اسپرو تا پژو‌ی  صفر




به وقت نماز





بعد از تصادف یک فقره دوو اسپرو خریدم
سی این که دکتر فقط به شرطی بهم اجازه‌ی رانندگی می‌داد که ماشین اتومات باشه
منم کله خر فکر نمی‌کردم، بابا بتمرگ توی خونه
چه وقت زدن به جاده است؟
سی همین هم هی خوب نمی‌شدم
بس‌که سر بزرگی داشتم و می‌خواستم از شرایط پیش اومده خودم رو بکنم
ذهن به گوشم مدام وز وز می‌کرد که:

- دیدی به چه روز افتادی؟ 
کو سروناز  خیابان بهار؟
همه دارن تند و تند خوشبخت می‌شن و تو گیر افتادی این جا
همه دارن زندگی می‌کنن تو افتادی کنج خونه
بدو بدو که خوشبختی‌ها رو بردن و تموم شد
هیچی برای تو نموند
ببین  چنی دل‌شون خنک شده اون‌ها که تو رو به این روز انداختن
طفلی . دلم برات می‌سوزه و ..... ماجرا

انقدر به‌گوشم می خوند که گر می‌گرفتم و با همون جراحات و عصای زیر بغل می‌زدم به خیابون
تمام فعالیت‌های منه ذهنی که می‌خواست با شرایط پیش آمده بجنگه و 
به‌گمان خودش برگرده به شرایط قبلی
خلاصه که ماشین نو به سال نکشیده ، شده بود تاکسی میان راهی
ان‌قدر بدبخت رو دواندم دواندم که طی دو سه سال جون نمونده بود براش
یک روز پوسته ي گیربکس می‌ترکید
یک روز وسط جاده واشر سرسیلندر
یکی روز خود گیربکس که اتومات بود و در هر نوبت پوست‌م رو می سوزوند 
بس‌که به خرج افتاده بود
دیگه پیوست شد به وقایع پریا تا عاقبت نشستم و صندوق عقب بر زمین قرار گرفت
نمی دونم واقعن اگر مسائل پریا پیش نیامده بود هنوز زنده بودم یا عاقبت در این جاده‌ها
به درک پیوسته بودم؟
خلاصه که ده سال بعد هم فروختم
ماشین بدبخت مداوم محتاج رسیدگی و توجه شده بود
مدام ضایع می‌شد بس‌که حرص سرش خالی کرده بودم
در اون سال ها


بعد از یک سال یک پژو خریدم
ولی دیگه من راننده جاده نبودم
چند باری باهاش رفتم شمال و حالام که دو سه سالی‌ست هفته‌ای یک‌بار باهاش خرید می‌رم
همین
در نتیجه نیازی به توجه فوق العاده‌ی من نداره
شکر به تکنو آلرژی و کامپیوتر و ماجرا که اگر هم چیزی بخواد بشه
خودش پیش پیش خبرم می‌کنه
حالا منم و خیالی راحت
مثلن دیروز فقط رفتم نشستم تا درجا کار کنه صرفن سی این‌که باطری خالی نشه
ولی می دونم شکر خدا تا وقتی هستم همین ما را بس
اما
شباهت این دو ماشین به من
دوو رو بی‌چاره کردم و داشت به ابدیت می‌پیوست
شبیه به منی‌ست پیش از تصادف و تا............ فهم خودم
یعنی تا نفهمیدم که این همه آشوب و بلوا فقط در سر من ذهنی‌ست
این ماجرا ختم نشده بود
اما پژوی الان شبیه امروزم که آروم نشسته و نون و ماست خودش رو می خوره
با کسی کاری نداره، دردسر نداره و سلامته
شبیه این روزهای خودم
و هنگامی که تو به سلامت عقل و جسم برمی‌گردی
نیازی نداری به کسی بیرون از تو
سیستم سر وقت کار خودش رو می‌کنه و آرامش جاری‌ست
دیگه نمی‌شینم وقت نماز خدا دلش برام بسوزه و رحم‌ش بیاد
کامپیوترهام خودش مراقب ماجراست
داغ نمی‌کنم، کم نمی‌آرم و .................... وقت نماز هم می دونم
بنانیست کسی دل‌ش به اشتباهات من بسوزه به رحم بیاد
خودم از کف می‌دم انرژی‌هایی که در هستی آماده است برای شارژ و برداشت
از کف می‌ره چیزهایی که هنگام مراجعت بهش نیاز دارم
این دیگه نیاز منه
محتاج‌م به انرژی . خردی که از پشت این سکوت نماز دریافت می‌کنم
گذشت زمانی که فکر می‌کردم هر چه بدبخت‌تر و بی‌چاره‌تر و ..... اینا به خدا نزدیک‌تر می‌شم
خدا دلش برام می‌سوزه و رحم می کنه
تازه فهم می‌کنم
خدا اصلن با بی‌چارگی‌ها و دل‌جوشی‌ها و ریز ریز شدن‌ها و ........................................ اینای  منه ذهنی
نه کاری داره
نه خوشش می‌اد
نه توجهی می‌کنه
و تو می تونی تا وقت مرگ ان‌قدر توی سر خودت بزنی 
که از اون ماشین صفر چیزی نمونه جز یه اوراقی کنار جاده افتاده
در حالی‌که صفر اومده بودی به این دنیا و قرار نبود له و لورده برگردی بالا
دیگه نه به درد خودت می خوری و نه مسیری برای پیش‌رفت به بعد دیگه باقی‌ست

این من و نیاز رجعت به اصل خودم 
که کسی نیست اون بالا
داستان همین‌جاست
درون من
روح‌م 



۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

سکوت ، بین دو زمانی




از مطبخ رفتم به لم‌گاه تی‌وی روشن کنم
شانتال طناب آورد و با شیرین کاری حواسم رو برد و نفهمیدم، چنی وقته در سکوت حقیقی 
فقط،   هستم
با و بی ، شانتال
ان‌قدر که نگاهم  با حسی جدید ، چرخی  در اتاق زد بی فکر و خاطره و توضیح و .... فقط سکوت
بی‌معرفی ذهن که :
این همون لیوانی‌ست که در جنگ ممسنی دست فلانی بود
افتاد و نشکست
آره دیگه
لاکردار می مونه به راهنمای تور
نمی تونه بی‌این‌که درباره هر چه که می‌بینه نظر نده و سکوت کنه
همه اش می خواد بپره وسط حال آدم 
همون وسایل چند قرن گذشته  که همیشه سر جاشون بوده
و عادی شده با تمام این‌که با عبور فصل‌ها  از شرق به غرب در حرکتند
 اما همیشه همین‌جا بودند
و در تاریخ اکنون و همیشه و تا ابد؛  حاضرند
چه سکوت خوبی و چه حس تازه‌ای به اتاق!
چی عوض شده بود؟
ذهن‌م که در سکوت جبری فرو شده بود؟
این لاکردر عادت داره در این ساعات بین دو زمانی که 
بیست سال پیش کشف کرد چنی وقت غروب حال‌ش بد می‌شه
و به یاد شیخ اجل مش خوان که می‌گفت:
حزن بین دو زمانی انرژی اقتدار با خودش داره و اگه نمی تونی تحملش کنی، از خونه برو بیرون و جا عوض کن
مام نفهمیدیم از کی شد عادت و بعد هم که لنگ انداختیم و دل از بیرون کندیم
با انواع اصوات و ادا و ژانگولر بازی
پارو زنان از این موج دو زمانی غروب آرام گذشتیم و
شد عادت
دیگه هم یادم رفت که قدیم‌ها وقت غروب چه خُلی می‌شدم
برگردم به حالا
 یهو پرید که: 
وای چه سکوتی؟!! یعنی، اون قدیم‌ها که نه رادیو بود و نه برق و داستان
بدبخت مجردین چه‌ها که نمی‌کشیدن از وقتی غروب می‌رسید؟
تنها و لابد نور چراغ نفتی و اگر با سواد بود شاید کتابی و قلمی؟
یا کشاورز و زارع که زودتر از خورشید، خودش خوابش می‌برد
در نتیجه به تنهایی و افسردگی و اینا نمی‌کشید
اصولن هم مد نبود کسی تنها زندگی کنه و زندگی های قومی و قبیله‌ای قانون بود
سی همه‌ی دلایل بسیار دیگه که بذاری روی این‌ها به راحتی می‌شه فهمید که چرا
دیگه شمس و مولانا، حافظ و سهرابی نیست؟
تی‌وی و اطلاعات، اینترنت و گوشی‌های هوشمند
چنان تو رو از خود بی‌خود می‌کنند که
نفهمی چنی تنهایی
سی چی اومدی؟
کجا می‌ری؟
وقت رفتن زندگی رو به خودت بدهکار نیستی؟




تو فقط باش



  


دقیق نمی دونم کدام  کتاب کارلوس  بود؟
فقط می‌دونم سال‌هاست ذهن‌م رو درگیر کرده که منظور شیخ اجل دون خوآن چیه؟
از شاگردش می‌خواد که دنبال پیوندهای جادویی‌ش با روح بگرده
دروغ چرا؟ 
خیلی درباره‌اش فکر کردم که این چه موضوعی‌ست که شخصی نیست
مستقیم به‌من مربوط نمی‌شه، ولی جایی در دوردست‌ها بر سرنوشت من تاثیر داشته؟
که معمولن هم باید در بچگی‌ها رخ داده باشه
تنها موردی که تونسته بودم نزدیک بهش پیدا کنم، اون خانم عجیب غریب ویدا بود
نه که دنبال یکی بیرون از خودم بگردم که مقصر زندگی‌م کنم
واقعن دنبال‌ش می‌گردم که پیوندهای جادویی من با روح که شخصی هم نبوده ، چی می‌تونست بوده باشه؟
تا امروز و حکایت بهزیستی و بعد هم که رفتم نماز
وسطاش دوباره ذهن یورتمه رفت و پرید وسط و بی‌محلی‌ش کردم
تا تهش که یه چیز مهم یادم افتاد
این‌که
ما با باورهامون زندگی می کنیم
زیرا انرژی خالق در توجه ماست و کافی‌ست به چیزی توجه کنیم
تا یک‌راست بیاد وسط تجربه‌هامون
داشتم سجاده رو جمع می‌کردم که افتادم یاد سقوط پریا
از خونه تا بیمارستان فقط مراقب بودم فکر بدی به ذهن‌م راه پیدا نکنم
ایمانم رو به خدا از دست ندم و از خودم
منی که حتم داشتم نه بدی برای کس خواستم و نه بدی کردم
از این رو مطمئن بودم که شری که در ظواهر اطرافیان پیداست
در مسیر نیست
همانترس بزرگ مادرانه
همین‌طوری هم خودم رو نگه داشتم تا آخر ماجرا
بعدها فهمیدم که چنی ارزشمنده به خودمون باور داشته باشیم
و بخصوص ایمانی شدید به خالق
ال داستان که یادم افتاد کافی بود وارد بازی بهزیستی بشم و به انتظار معلولیت حقیقی بنشینم
گور بابا مال دنیا

اما برگردیم به پیوند جادویی
می‌پلکیدم که صحنه ای رو به‌خاطر آوردم که به طور معمول گم نیست در خاطراتم
ولی اهمیتی هم نداشت زیرا به من مربوط نمی‌شد
فقط خاطره‌ی یک روزی‌ست در کلاس اول دبستان که در سرویس از مدرسه برمی‌گشتم خونه
چراغ قرمز شد و نمی دونم چه چیز توجه من رو از پنجره گرفت و برد پشت سر آقای راننده و چسبوند به خط عابر پیاده
و دختری جوان که با عصا در حال عبور از خیابان بود
بیش از هر چیزی توجهم به کفشی جلب شد که یکی‌ش لژ داشت و یکی‌ش هم نه
از همون روز معلولیت در ذهن من شکل یافت
شاید تا فردا و پس فردا به این کشف عجیب فکر می کردم
ان‌قدری که شاید تنها خاطره‌ی واضح و قوی‌ من از مسیر مدرسه شد
هیچ روز دیگری یادم نیست به این وضوح

بعدها هم دکتر بهم گفت باید برای کفش‌هام کفی طبی بگیرم که 
دو سانت اختلاف پیش آمده برسر تصادف رو جبران کنم
یکی دو سال کردم و بعدش نه
زیرا در ذهن می‌ترسیدم
ترس از قضاوت یا .....؟
نه‌که اون روز به قدری به دخترک انرژی داده بودم که به سمت خودم بیاد؟

این‌گونه بود که کشف کردم چرا این خاطره این همه واضح و پر قدرت در ذهن‌م مانده؟
در اون لحظه‌ی خاص چه اتفاقی برایم رخ داده بود؟
چرا اون همه یادم مونده؟
 مگرچه همه انرژی خرج کرده بودم که تا هنوز هست؟
ترتیب رخ‌دادش رو فهم نمی کنم
اما هزار سال پیش یاد گرفتم قضاوت نکنم که هیچی چرایی و سوالی در هستی بی‌پاسخ نمی‌مونه
حتمن به تجربه می‌نشینه و باید واحدش رو پاس کرد


خیلی خوب شد که امروز با فریب ذهن از خونه بیرون نرفتم
زیرا بعدتر که به همون شرایطی بیفتم 
دیگه کسی دمه دستم نیست بندازم گردنش که او مسبب بوده
کاری که همه‌ی ما  درش اوستا شدیم
من نبودم، دستم بود
تقصیر آستینم بود
که البته ژن کبیر پدر آدم بود که وقتی ازش پرسیده شد:
چرا نافرمانی کردی و سیب خوردی؟
حوا را نشان داد و گفت:
من نبودم این گفت. تقصیر حوا بود که من سیب خوردم

کاش زودتر می‌فهمیدم چه انرژی عظیمی در روح داریم که به هر چیز توجه کنیم
بلافاصله به تجربه درمی‌آد
نه تنها من
همگی باهم
من از خودم می‌گم
شمام مراقب ذهنت باش

همینه دیگه
وقتی می گه از روح خودش درما دمیده
یعنی به سبک خودش به هرچه توجه کنیم و اراده بذاریم ، قابل برداشت می‌شه
خودش تکنیک داده
قابل توجه کسانی که از کتاب فقط جهنم و مرگش رو فهمیدن نه کدها و تکنیک‌های درون کتاب

اذا اراده شیعا، یقول له کن فیکون
هرگاه اراده به موجودیت شی‌ء می کنم بهش می‌گم باش و موجود می‌شه

در هنگامه‌ی خلقت هم به طرحی عظیم که در یه جایی که نمی دونم کجاش بوده داشته که
بهش بگه باش و هستی آفرینش آغاز کنه
و از جایی که ما از 

نفخه فیهه من الروحی برآمدیم
دمیدم از روح‌م در او

یعنی می شه انرژی های خنثی داشته باشیم؟
و با توجه وارد مسیر نکنیم؟
ای داد که تا وقت مرگ این فهم خدایی آدم زمان می خواد
که بعدش دیگه خیلی دیر شده



۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

اول چرایی عالم




اول چرایی عالم،
 چرایی بود که از پسه قضاوت و قیاس توسط ابلیس در عالم ثبت گشت
بعد هم که کلی چونه زد با انگیزش هستی که بذار تا قیامت بمونم و نشونت بدم
این دل‌خوشی‌ت به دیناری نیارزه
و کاری می‌کنم که هر اندیشه و خواست من در نظرش هلو بیاد
و مال خودش کنه


چند روز پیش یکی از شمال تماس گرفت و ادعا کرد از منابع طبیعی‌ست و دو سال داره دنبال‌م می گرده
کسی که مدعی بود پرونده‌ی من روی میز برابرش و داره نگاهش می‌کنه
فقط از وکیل اول‌م خبر داشت و هیچ شماره‌ی تماسی از من نه
در حالی‌که تمام مشخصات تهران و شمال در پرونده هست، زیرا
یک نسخه از هر ابلاغی که به دفتر وکیل می‌رفت، برای من هم به تهران می‌رسید
که البته درخواست خودم بود
ال‌قصه که طرف که بعد به تایید وکیل فعلی، 
 احدی از حقوق‌بگیران منابع طبیعی بود

اول که فکر کردم می‌خوان برن برای تخریب و از جایی که کل هستی‌م رو سپردم به خدا
گفتم: انشا... خیر است .
 بنا شد یک‌ساعت بعد به همان شماره زنگ بزنم
در این فاصله هم با مسئول حقوقی شهرک صحبت کردم و بعد هم با جناب وکیل فعلی در نوشهر
هر دو با هم معتقد بودند که صبر کن ببین تهش چی می‌خواد؟
اومده دنبال پول و داستان که در شمال کم ندیدم از این دست حکایات
اما تو وقتی مالک چیزی باشی، لابد با چنگ و دندون براش می‌جنگی که حفظ‌ش کنی
کاری که سال های گذشته کردم 
یعنی همین حالا که می‌گم خیره، یعنی تمام راه‌های پشت سر رو رفتم و پیش خودم کم نمی‌آرم
که نشستم و تماشا کردم
سی همین زمین نکبت سال 88 سکته هم کردم
مگه مال دنیا چنی می ارزه؟
هر چیزی خوبه تا هنگامی که در خدمت زندگی باشه
سال نود هم که رفتیم چلک و بعد از مرور وقایع بسیار آدم برگشتیم تهران
بناشد دیگه دنبال هیچ مالی خودم رو به کوه و بیابون نزنم و همه رو بسپرم به انگیزش هستی
ال‌داستان 
که در تماس دوم حرف‌هایی شنیدم که کم بود دو شاخ از سرم بیرون بیاد
فرمودند :
- می‌دونم چه بلایی سرت اومده در این مسیر و می‌دونم با عصا راه می ری و .....می‌خوام کمکت کنم که یه‌جوری حکم رو متوقف کنی  
- چه‌جوی؟
- اگر
بتونی از بهزیستی یک نامه بگیری که تحت پوشش اون‌هایی
 من برات این حکمی که الان روی میز و رفته برای اجرای احکام متوقف می‌کنم
و منم که آدم، با سر رفتم توی هچل
گفتم من معلولیت ندارم که جزو گروه بهزیستی باشم ولی اجازه بدید برسی کنم
قرار رفت برای فردا و تماس من
دوست بچگی‌م زری برای خودش یه‌پا معصومه ابتکار بهزیستی‌ست
و شک نکن که به قید دو فوریت کار من انجام شدنی، با زری حرف زدم و او هم با مسئول منطقه ما و به قید دو فوریت
بناشد برم وتشکیل پرونده بدم و طی یکی دو ماه بهم کارت هوشمند بهزیستی بدن
از چهار شنبه‌ی گذشته بنا شد برم بهزیستی
بعد هم آقا هم خبر داد که رفتم دادگاه و فعلن جلوی اجرا رو گرفتم 
لامصب هیچی نمی‌گفت
که آقا تهش چی؟
اون‌جا کسی بی ریال جواب سلام کسی رو نمی‌ده
ولی اصرار به اصرار که می خوام نام خوبی ازم بمونه و بدونم یه روز اگه ازت کلید خواستم
بهم نه نمی‌گی
ای داد بر من
این یارو چی می‌گه؟ اصلن کیه؟ مگه می‌شه؟
شمالی جماعت چه نیازی به کلید من داره؟




اما
پام نمی‌کشید
با خودم درگیر بودم
هی امروز رو به فردا سپردم و هی پنداشتم از سر تنبلی‌ست
تا امروز که دیگه به خودم قول داده بودم برم دنبال داستان
ولی از صبح که بیدار شدم تو گویی در سرم بازار مس‌گرها
رفتم سایت که طرح بخرم ، دلم پیچ خورد و بهم خورد
دست نگه داشتم
رفتم قدمی در خونه زدم و کنکاش که آیا این کدوم بخش منه که اصرار به پیگیری این دروغ بزرگ داره؟
روح که حرف نمی‌زنه، وراجی فقط در حیطه‌ی ذهن و محصول اون
اما این دل آشوبی و فشار قبر چیست؟
صفحه رو بستم و کتاب رو باز کردم
فقط مونده بود فحش بهم بده
کتاب رو بستم زنگ زدم به زری
بهترین وسیله در این مواقع صحبت با یکی دیگه است
اون‌جاست که از بین کلمات حرف حق درمی‌آد و گفتم:
زری من معلول نیستم که برای مال دنیال متوصل‌الحیل بشم. کلن این خونه و هر چه هست رو سپردم به خدا و بناست
فقط روی روح‌م کار کنم
سی همین نمی‌رم دنبال داستان و ....


درست‌ش همین بود
حالا این آقا رو کی فرستاده بود دنبال‌م نمی‌دونم
اما می‌دونم خونه‌هایی در شمال هستند که سی سال پیش حکم تخریب گرفتند و هنوز اجرا نشده
سی چی همه رو گذاشتن اومدن سراغ منه بی مرد؟
همین 
نکته همین‌جاست که تو رو از بیرون نگاه می‌کنند و گمان می‌برند خر تر از تو یافت می نشود در این دنیا
این دست غیبی هم یه روز گندش در می‌آد
سی همین گوشی رو به‌کل خاموش کردم. با خودم خلوتی اساسی کردم و به یاد لحظه‌ی آفرینش افتادم و
عهد ابلیس با خدا
من رو باش که روز اول با خودم کلی ذوق کردم که دیدی؟
حالا که ولش کردم و نمی رم دنبال‌ش خودشون اومدن سراغم
این کار خدا نباشه کار کی می تونه باشه؟
این چه کار خدای گونه‌ای بود که به کذب پیوند می خورد؟


به همین سادگی چند روز با خودم درگیر بودم که برم؟
نرم؟
برم؟
نرم؟
و نه که نمی‌رم
وقتی می گم سپردم‌ به مالک حقیقی‌ش یعنی باید کاری رو بکنم که این لحظه وظیفه دارم
به گل ها برسم و دیگه بهش فکر نکنم و بعد هم برم کارگاه
به همین سادگی گیس‌م از دست ذهن بیرون کشیده شد
ولی می شد خودم رو گول مالی‌کنم که :
دیدی؟ دیدی خدا چه‌طوری هوام رو داره؟
یعنی با دروغ و ریا؟ 
متوصل به حقه‌بازی بشم به نام خدا؟
این‌جوری هاست که باید مراقب باشم هر تفکر و پیشنهادی از کجا سرباز می‌کنه؟
روح با من وارد مجادله و بگو مگو و تردید نباید بشه
کل کار روح همون بود که دل و روده‌ام داشت می‌رسید به حلقم، بل‌که توجه کنم داستان چیه؟
ور ور هم طبق معمول،  کار منه ذهنی دقل کار
حالا دیگه شک ندارم کافی بود برم دنبال بازی
بی‌شک مردود آخر ترم می‌شدم 
وقتی می‌گی سپردم به خدا باید با تمام باورت این کار انجام بشه
گرنه همین انرژی‌های خودم با علم به این ریا کل راه رو مسدود می‌کرد
تخریب هم نباشه، لابد یک برفی بلایی چیزی از راه می‌رسید و به کل
هر چه داشتم نابود می‌شد
و لابد تهش هم نباید بنشینم به انتظار معلولیتی که دنبالش رفتم و مدرک هم براش گرفتم
مایی که کافی‌ست فکری به سر برسه تا  وارد تجربه‌ی  زندگی‌مون بشه
چنی باید مراقب افکار ذهنی‌مون باشیم



این هم آزمون این آبان من بود
تا من باشم و چشم ندوزم به کارنامه‌ی محمد
خدا خودش قبول کنه، جستم





دیروز پری‌روزا



طبق معمول در حال کار می‌شنیدم صدای پرویز خان شهبازی رو که سعی داره یه‌جوری
حالی‌مون کنه که، بابا همه‌ی توجهت باید در این لحظه باشه تا هوشیاری زنده و جاویدانی که
در تو به تجربه آمده ، بتونه وارد عمل و کار روی زندگی بشه که برای 
ساختن‌ش به اسم تو اومده
به‌جای این‌که مدام توجهت رو به بیرون و اتفاقاتی بدی که اصلن نه مال تو و نه برای امروز و حالاست.
نسبت‌هایی در تاریخ با 
من با فرزندم با والدم با شهرم با فرهنگم و ..... طی این‌سال‌ها به خودم منتصب یا خودم رو به اون‌ها
چسبوندم تا ازشون هویت کاذب جعلی رو بگیرم که مجموع تعاریف و تاییدات بیرونی‌ست
بادام پوک کاشتن
ال‌قصه که همین‌طوری سه دانگ حواسم به کار نظافت شنبه بود و 
سه دانگ به این برنامه‌ی  پرویز خان   که عاقبت کار تمام و از خستگی خودم رو به 
خاکریز، سنگر بستر رسوندم که سیگاری دود و تنی ول کنم
که
یادش به‌خیر یه‌روز انگیزش هستی به جد اکبرم، جناب آدم گفت:
هر غلطی خواستی در این بهشت بکن، فقط جان من سیب نخور
می‌دونست
خودش خاک‌ش رو از یه‌جایی برداشته بود که نکن بدتر کن باشه
گرنه چه بسا به امید خودش بود، هنوز سیب هم کشف نشده بود 
چه به دزدانه خوردن یک سیب و رسیدن باغبان
همین ژن‌م متورم شد هی که:
یه زنگ بزنم پریا.
بلافاصله یاد شیخ مولانا افتادم که:
بابا تا ابد نچسب به هویتی که برات تعین شده
تو رو به‌نام مادری تعریف کرده که هر لحظه نه کاربردی داره و نه حقیقت
خب یه‌روزی بچه‌ای هم به‌دنیا آوردی و به نه ، ده سالگی که رسید باید بذاری بره
نچسب بهش
ازش زندگی نخواه، نتیجه و ..... اینا و تو هم لازم نیست تا ابد مسئول کسی باشی
باید اجازه بدی هوشیاری در ثانیه‌ی صفر حاضر باشه
حالا
شد بعد از ظهر و من که هم‌چنان می‌خواستم به توصیه‌ی استاد عمل کنم و 
کاری به دخترک نداشته باشم
نشون به اون نشون بعد از نماز عصر تازه مچ‌ش رو گرفتم:
- نه‌که شما شبانه روز از گردن دخترها آویزونی که الان دلت تنگ شده باشه؟ ویرت گرفته ..... و داستان
دیدم چه رو دستی خوردم
هوشیاری رفته درک و دارم مدام با منه ذهنی بگو مگو می‌کنم
خب اون استاد عالی‌قدر هم هشتصد سال پیش همین رو می‌گفت
چه‌کار داری کی الان داره کجا چه می‌کنه؟
تو در الان به تمام هوشیاری باش
باز تو هی چونه بزن که: 
منظورش این‌بود که باهاشون کاری نداشته باشیم اصلن؟
مگه اصلن ما با هم به‌طور معمول کاری داشتیم اصلن؟
ولی همین داستان عادی زندگی تمام امروز منو درگیر ناکجا آباد کرده بود
مثل وقتی که در نماز به خدا فکر می‌کردم و می‌پنداشتم، صواب هم داره. در حالی‌که
اصلش نباید به چیزی فکر کرد اصلن و هدف فقط هوشیاری ناب و خالص پشت اعمال نماز است
نه خیال بافی از جنس مقدس
تازه
 هنوز هم گاهی  حواسم می‌رررررررررررررررررررره به دیروز پری‌روزا
بابا مگه ما با چنی انرژی به این جهان وارد شدیم؟
چه‌قدرش حروم و چنی‌ش مانده؟
چه‌قدر دیگه باید این‌جا باشیم ؟
با این چیز مثفال انرژی که مونده
نه که نباید پیری علیل و بدبخت بی‌چاره‌ای داشته باشیم؟
نه  که فکر کردی با خوردن انرژی جمع می‌شه؟ 
یا با خیال پردازی‌های کودکانه؟
یا با ترس‌ها و اندوه‌ها و ..... چیزی برای خلاقیت و تماس با مبدا هم می مونه؟
یا اصلن مونده؟
بعد فکر می‌کنیم جاودانه‌ایم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه

داستان عادت‌ها





داستان برسر عادت‌هاست
هر آن‌چه که به‌نام زندگی تا این‌جا ساختیم و پرداختیم و نواختیم 
گاه به‌گاه عادت‌هایی بود که در زمانی اساس استوار زندگی‌مان می‌شد
مثلن یک‌وقتی من اگر روزی ششصد بار از خونه‌ی خودم فراری نبودم
که بر حسب داستان‌های قومی باید درون‌ش چیزهایی می‌بود که ، نبود
خب طبیعی ئ حق من بود که ازش فراری باشم
روزی بیست باز تا دم‌ش برسم و باز گازش رو بگیرم برم
همون من باید حالا روزی هفتصد و نود مرتبه خودم رو نیشگون بگیرم که:
ذلیل شده الان این باطری بد بخت از دنیا می‌ره
سوارش نمی‌شی برو روشن کن شارژ کنه
بعد از سه روز بد قولی برای خرید از سوپر همین بغل از خونه بیرون می‌رم و سگ خور
یه حالی‌هم به ماشین می دم
خب داستان چیه؟
خونه عوض شده؟
قبلن‌ها جن داشته؟
حالا مراسم جن‌گیری درش انجام شده؟
یا چی؟
کرم ذهن‌م نشته
هی با مخ رفته تو باقالی ها و عاقبت لنگ رو انداخته که بابا همه‌اش دویدن در جهت عکس خودم بوده
در واقع از خودم و بار وزین ذهن که بر پشت حمل می‌شد
تا شده بودم و فقط می دویدم
حالا فقط فهمیدم
زندگی یعنی همین سقفی امن
خاطری جمع
زیری نرم و 
دلی آسوده
بی جنگ و ماجرا و ستیزه
دیدن یک فیلم خوب
بودن در کارگاه
شنیدن حرف های خوب مولانا و ت گاه ترانه‌ای
باب دل و جان در هم
خوردن چای احمد عطری
هنگام تماشای گل‌های بالکنی
به همین سادگی دست از سر خودم برداشتم تا بفهمم ، تمام ادوات مورد نیاز خوشبختی رو خودم دارم
تازه با روح زمین که همیشه برام جای پارکم رو نگه‌می داره
از خدا چی می‌خوام؟
باقی در ذهن من وجود داره
زمین من، بچه‌ی من، ماشین من و لیستی از چیزهایی که جامعه مي‌گه:
اگر داشته باشی در رفاهی و تنها در ذهن من حضور داره
مورد استفاده
همین تشکچه‌ی اکنون
 که پشت به رادیاتور گرم و باحال داده
ما را بس

یک سریال جالب « شهرزاد »




این هفته پیگیر قسمت سوم سریال شهرزاد بودم
یعنی، تونسته منو دنبال خودش بکشونه
سوای هنرپیشه‌ها 
تاریخ موضوع فیلم که جذابیت‌ش برای
هم نسلی‌های من زیاد می‌تونه باشه
کمتر از جاذبه‌ی ماه نیست
نسل پشت سر
تاریخ پیش از ما و دمه ما 
 موضوع تا این‌جاش جالبه
 دقت لازم برای حفظ جذابیت قدم به قدم سریال خبر از کار خوبی می‌ده  
مگه این‌که گنده سیاسی بازی و خین و خین ریزی رو دربیارند که بلافاصله
از پیگیری حذف‌ش کنم
مثل حریم سلطان
خدا وکیلی از سایت بخریم و گدا بازی درنیاریم
باشد که از این پس دل به نمایش خانگی خودی خوش کنیم
نه مهپاره‌ی ترکی

۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

بانوی سرخپوش تهران


ما بچه‌های این نسل
نسل عشق و انتظار
عشق و وفاداری
خواری و جا موندن
چی از ما موند به‌جز نفرتی از عشق؟



    

دم‌پختک مغز





وقتای بچگی که ما بودیم و رسیدن روز تعطیل
ما بودیم و سفره‌ی سپید بی‌بی و عطر قورمه سبزی
ما بودیم و صدای جیغ و خنده‌های بچگی
صدایی که نه تنها حیاط خونه که کل محل رو با شادی  پرمی‌کرد
کاسه‌های کوچک ترشی، دست‌رنج بی‌بی 
خنده‌های زندایی جان‌ها و غرغر بی‌بی هنگامی که هر بار با منفل و اسپند به استقبال نوه‌ها می‌رفت
که مبادا حسود بچه‌هاش رو چشم کنه
ظرف بزرگ هندوانه یا انار عصرگاهی که از این سر اتاق تا اون‌سرش دست به دست می‌گشت
یا ترانه‌های دایی‌جان محمد که همراه صدای ضرب می خواند
و تمام ثروتی که در خاطرات پشت سر به‌جا ماند
در کنار سبدهای چوبی که به خط در حیاط منتظر برنج یا سبزی خوردن و .... داستان لم داده بودند زیر آفتاب و
به همه فخر می‌فروختند
و من و اکنون و حیرت یک سوال
بی‌بی چه‌طور از پس همه‌اش برمی‌آمد در حالی‌که
من کم می‌آرم؟
شاید بی‌بی حرفه‌ای شده بود؟
شاید عشق‌ی عظیم‌تر در دل داشت؟
شاید رسومات زمانه‌اش می خواست و هر چه که بود
من چرا نمی تونم؟
شاید سی این‌که ان‌قدر به سکوت و تهی‌ها عادت کردم
به نبود هیچ‌کس و خالی زندگی و تنها به گوش دادن سکوت برای شکار صدای روح‌م
نمی دونم چرا نمی تونم هنوز کوتاه بیام و نشنوم وز وز مداوم این مرد  
ترجیح می دم اصلن دخترم رو نه بشنوم و نه ببینم
باشد که از سایه‌ی این پدر وا مانده‌ی جا مانده از حیات دور باشم
دمه بی‌بی جهان گرم که یا بلدش بود 
یا فهمیده بود چه‌طور اولاد تربیت کنه
حتا بعد از طلاق
یعنی نشد که این دو تیره اولاد زیر یک سقف باشند یکی از دیگری طلبکار
یا از بی‌بی 
چرا من بلدش نشدم؟
شاید چون
من دنبال اونی می گردم که روزی بی‌بی در کودکی بذرش رو در ذهنم کاشت
در جستجوی خدا
یعنی بی‌بی بلدش نبود؟
من کج فهمیدم؟
اصولن اگر وسط جماعت باشی و هنوز در جستجو ، راه نمی‌ده
یعنی این یکی دو ماه اخیر فقط یک دم‌کنی سرم کم داشت
بل‌که مخ‌م بپزه و خلاص بشم
چه‌طور می‌شه هنوز همانی را زندگی کرد که هزار سال پیش بودی؟
من نتوانم
برخی توانند
و از جایی که باور ندارم هنوز مادری، قدر قدرتم و بناست مثل شزم همه‌جا حاضر باشم
از جایی که دیگه بچه نیستند
لازم هم نیست مادری باشه
وقتی همه‌ی سهمت از مادری شنیدن طلبکاری و نقد و داستان باشه
خود خدا هم دلش نخواست اولادی داشته باشه و زد زیر ماجرا
منم نمی‌خوام این خاله بازی رو کش بدم
زیرا هرجایی که اسم من به میان می‌آد تمام قصور و کاستی و بلایای طبیعی و غیر طبیعی‌ ..... و اینا
 محصول جانبی حضور من می‌شه از بهار به سعادت آباد
دیده و ندیده، شنیده و نشنیده
سی همین  ترجیح می دم فکر کنم اینم رفته فرنگ پیش اون یکی و دارن به خوبی و خوشی زندگی می‌کنند
وقتی روزی صد مرتبه می‌شنوی:
نه مادر لازم دارم نه پدر
چه مرضی‌ست دیگر؟




این منم که نیازی به هیچ کس ندارم 
که آموختم تنها اومدم
تنها هستم و تنها هم از این جهان خواهم رفت
این همان تفاوت عظیم من است با بی‌بی‌جهان
کاش بودی و بهت می‌گفتم بی‌بی جان که تو هم تنها آمده بودی و تنها رفتی
 با این تفاوت که همیشه چهل و چند ساله ماندی و من از تو کلی بزرگتر شدم

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...